خبرگزاری مهر، گروه جامعه: کیسههای بزرگ سیاه رنگ، آن دور، کپه کپه روی هم تلنبار شدهاند. ردّ سپید آهک را که بگیری و ۳۰۰ متر پیش بروی، «کرونا» به پیشواز میآید؛ نشسته میان کیسههای بزرگ سیاه که در چند قدمیات توی آغوشِ هم میلولند. بوی سپید آهک همه جا توی چشمها پخش میشود؛ دلبسته به خاکِ دشت و ماسیده با چرخ تنومند کامیونها و بیلهای مکانیکی و در میان این حجم پهناورِ سپید، دستهای رحمان بی توقف به هر سو ریتم میگیرد و کامیونها را به آوا و رقص وا میدارد؛ پیش، پس، توقف و آن گاه، بارشِ خاک بر روی سرنگها و ماسکها؛ والس تک نفره رحمان در بیابان آراد کوه.
در حسرت یک آغوش
«با تب از خواب بیدار شدم؛ چهار ستون بدنم میلرزید. لعنت بر شیطان، اولین فکری که این موقعها توی کله آدم میآید، کروناست» توهّم، غلغله میکند. هم گامت میشود. راه میافتد توی پاها و دستها و رهایت نمیکند. به سراغت میآید با کوچکترین ردی از تب یا نمودی از سردرد. «نادر»، کرونا جا به جا میکند؛ هر روز و هر روز؛ ساعتها و ساعتها. عجیب پیشه خوفناک و نادری است.
ویروس توی کیسههای بزرگ سیاه رنگ، میلولد و همراهیاش میکند. از بخشهای عفونی بیمارستان تا اینجا؛ آرادکوه. هم خوان با رقص دستهای رحمان، کامیون به ابتدای سراشیبی میرسد و نادر کیسههای سیاهش را به دستانِ بیابان و آهک میسپارد. آن گاه ایستاده دوشادوش با ویروس، نه از وحشت و توهم که از حسرتِ آغوش، شِکوه میکند: «دلم برای بوی دختر هشت ماههام تنگ شده است».
کرونا و حمل زبالههای عفونی بیمارستانها، دو ماه است لذت آغوش را از او گرفتهاند؛ بی قرار شده است برای بوسیدن. نادر یکی از چهل- پنجاه رانندهای است که روزها و شبها سرگردان میان بیمارستانهای مختلف، کرونا و عفونت بار میزنند. به گفته آمارهای رسمی، ۶۰ تا ۸۰ تُن زباله بیمارستانی در روزهای عادی از سراسر تهران جمعآوری میشد که این میزان از ابتدای رونمایی نخستین نشانههای ویروس کرونا به روزانه ۱۱۰ تن و در بحبوحه همه گیری آن، یعنی ابتدای سال نو، به ۲۰۰ تن هم رسیده است.
اینجا آخر خط است
«چند ماهی است ازدواج کردهام، همسرم شغلم را میداند، اما نمیداند که دقیقاً کجا کار میکنم» نادر با کامیونش از کادر خارج میشود، و نوبت به «عزت» و بیل مکانیکیاش میرسد. حجم متراکم آهک، محصور میان چنگکِ آهنین، به سمت کیسههای سیاه راه میافتد و پخش میشود روی ویروسها و من هنوز روی واژه «دقیقا» ماندهام. رها نمیشوم؛ او «دقیقا» کجا کار میکند؟ و آهک مینشیند روی تک تک کیسهها و ضجه هولناکِ کرونا.
ناپیدا میان ماسک و لباسهای مخصوص سفید رنگ؛ ۲۱ ساله است. اینجا هر روز با سماعِ ویروسها و تشویشِ توهّم سر میکند؛ هشت صبح تا پنج بعد از ظهر؛ آن گاه که بیل مکانیکی و هراسِ ویروس را به راننده دیگر میسپارد. پای کرونا که لابهلای حرفها باز میشود، ترس مینشیند روی واژههای عزت: «نگفتهام که بخش عفونی کار میکنم. به هیچکس نگفتم. به هیچکدام از فامیل. اگر زنم بفهمد خیلی دلشوره میگیرد. همین که من این همه دلهره دارم، کافی است.»
اینها را در مجالِ کوتاه میانِ دو بار آهک پاشی میگوید، آن هنگام که کامیونِ تنومندِ فرتوت، خاکهای آن سوترِ آرادکوه را روی آهکها میپاشد؛ آهک، شن ریزی و آهک؛ و تکرار یکسانِ مصاف هر روزه با ویروس. عزت، روی برخی واژهها پیله میکند؛ بی قصد، دور و برشان میچرخد؛ توی حرفهایش تشدید میشوند: «هر روز حمام میروم. دائم وسایلم را ضدعفونی میکنم، اما شنیدهام که خیلیها مردهاند. وسواسِ مرگ گرفتهام.» میگوید: اینجا آخر خط است.
مادرم عاقم کرده است
لرز افتاده بود روی تنم. سرفههای پیاپی داشت خفهام میکرد. ترسیده بودم و به زنم نگاه میکردم که خانه را روی سرش گذاشته بود و یک بند فریاد میزد: «رحمان! بیچاره شدیم… کرونا گرفتی، رحمان».
قهقهه مینشیند روی صورت رحمان: «خوابِ دیشبم است، کابوسِ کرونا توی خواب هم دست از سر ما بر نمیدارد.» ۳۵ سالگیاش را توی لباس یکدست سپید و کلاه عجیبِ زرد رنگ، پنهان کرده است؛ چیزی شبیه کارمندان سازمان انرژی هستهای.
کامیونِ پسماندهای عفونی که به ابتدای سراشیبی میرسد، دستهای مواجش را صاف میکند و بالا میآورد؛ یعنی خالی کن. رقصِ پیوسته دستها و هدایت مدامِ کامیونها و بیلهای مکانیکی؛ «این کار هر روزهام است؛ گفتهاند نزدیک ماشینها و زبالهها نروم؛ نمیروم.» اضطراب، صحبت را از آرادکوه میکشد سمت بچهها؛ پسر ۱۱ ساله و دختر ۶ ساله رحمان: «۵ سال است اینجا توی بخش دفن زبالههای عفونی کار میکنم؛ همیشه خطرناک است، اما این دو ماه پدر من را در آورده است.»
میگوید: «بچهها از من واهمه دارند، بیشتر روزها میروند خانه مادرم؛ چه کار میتوانم بکنم؟»
صدرالدین علیپور، مدیرعامل سازمان مدیریت پسماند میگوید: «پاکبانان و کارگران پسماند، مانند تیم درمان، در خط اول مقابله با ویروس کرونا حضور دارند و نفس گیر، اقدامات پر ریسک مربوط به جمع آوری، انتقال، دفع و دفن پسماند را انجام میدهند.»
راننده کامیونِ خاک پاش میگوید: «مادرم عاقم کرده است».
نادر، فرسوده، راه میافتد سمت بیمارستانهای جدید.
عزت، آن سوتر، آهک ریزی دوبارهاش را به پایان رسانده و کامیون حمل زباله عفونی، بار دیگر به سراشیبی نزدیک میشود تا بارِ کرونایش را زمین بگذارد.
اینجا؛ توی آرادکوه، مستور میانه خاک و آهک.
گزارش از: سیامک صدیقی