به گزارش خبرگزاری مهر، فربد فدایی روانپزشک در مقالهای به معرفی و مقایسه آرمانشهر سعدی و آرمانشهر سهراب سپهری پرداخته است:
بسیاری اوقات اندیشمندان و هنرمندان و فیلسوفان و سیاستمداران جامعهای خیالی را در آثار خود خلق کردهاند که در آن از کاستیهای زمانه خود اثر نباشد و انسان در آن به رضایت و شادمانی و متناسب با شأن خود زندگی کند. نخستین کسی که به شکل مکتوب و با ذکر جزئیات چنین جامعهای را ترسیم کرد افلاطون در کتاب جمهوری بود. اما پیش از او به نمونههایی از چنین جامعه های آرمانی که میتواند آرمانشهر نام نهاد، در اساطیر و در داستانهای عامیانه بر میخوریم و پس از او نیز انسانهای اندیشه ورز آرمانشهرهای فراوانی خلق کردند که از جمله آنان امام محمد غزالی است که مدینه فاضله را آفرید. تامس مور نیز با داستان یوتوپیا که معنای آن ناکجاآباد یا هیچستان است یکی از آرمانشهرهای معروف را با ذکر جزئیات توصیف کرده است. گاه نویسنده اثر کامل و مجزایی را به آرمانشهر خود اختصاص داده است و گاه نیز به صورت غیرمستقیم و جسته و گریخته میتوان اندیشههای آرمانشهری او را بین آثارش جستجو کرد.
در شکلگیری رؤیای آرمانشهری گرچه عوامل اجتماعی نقش دارد اما زیربنای فردی آن را سازوکار دفاعی روانی به نام خیالپردازی تشکیل میدهد. انسان با خیالپردازی، جهانی آرمانی در ذهن خویش میپروراند که واکنش به کژیها و نارساییهای جامعه خود است که خواستههای مادی و معنوی او و دیگر شهروندان را برنیاورده است.
برخی داستانهای عصر طلایی و روزگار خوش گذشته را نیز با آرمانشهر مترادف دانسته اند اما روزگار خوش گذشته ناشی از سازوکار روانی دیگری به نام واپسگرایی است. زمانی که یک فرد یا یک ملت وضع حال و امروز خود را نپسندد و راهی هم برای پیشرفت نبیند، احساس اضطراب میکند و سپس ناخودآگاه برای رفع اضطراب به گذشتهای پناه میبرد که در آن همه چیز بهتر و کاملتر و سادهتر بود.
اما بحث ما درباره آرمانشهرهایی است که به سعدی و سهراب سپهری تعلق دارد و علت برگزیدن و مقایسه این دو، روز اول اردیبهشت یعنی روز بزرگداشت سعدی شیرازی است که با چهلمین سالگرد درگذشت سهراب سپهری همزمان شده است.
برخی شاعران به شهری دلبستگی دارند و آن را مظهر خوبی میشناسند، بسیاری اوقات، این شهر زادگاه آنان است. بهترین نمونه در این باب حافظ است که شیراز آرمانشهر اوست که نه در خیال بلکه در واقعیت تحقق یافته است.
خوشا شیراز و وضع بی مثالش خداوندا نگهدار از زوالش
آرمانشهر فردوسی، ایران زمین یا ایرانشهر است که البته فراتر از یک شهر است و ضمن آنکه در آن به چندین آرمانشهر ایرانی میپردازد، عصر طلایی ایران و روزگار خوش گذشته آن را نیز به تصویر میکشد.
سعدی شاعری است که گرچه به طور مستقیم به آرمانشهر نپرداخته است اما در قصاید و غزلیات و گلستان گوشههایی از آرمانشهر ذهنی خود را نیز آشکار میکند. اما در بوستان است که به نحوی روشنتر و منسجمتر جامعه آرمانی خویش را شرح میدهد. سعدی که در گلستان فردی است واقعگرا که جامعه عصر خود را به طور اختصاصی و جوامع قبل و بعد را به طور کلی تصویر میکند و چگونگی کنار آمدن با ناراستی و نابهنجاری را میآموزد، در بوستان فردی است آرمانگرا که اندکی کج رفتن از اصول را نیز نمیپذیرد.
سعدی در گلستان از دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز میگوید، و یا:
چون نداری ناخن درنده تیز با بدان آن به که کم گیری ستیز
مفهوم این است که اگر زورت به فرد ستمگر نمیرسد کاری به او نداشته باش زیرا ممکن است به تو صدمهای بزند و حداکثر آنکه مترصد باش هر وقت زور تو به او رسید توهم سنگی بر سر او بزن:
باش تا دستش ببندد روزگار پس به کام دوستان مغزش برآر
اما در بوستان جامعهای را تصویر میکند که بر ۱۰ ستون استوار است: عدل و تدبیر و رأی، احسان، عشق و مستی و شور، تواضع، رضا، قناعت، تربیت، شکر بر عافیت، و سرانجام توبه و راه صواب. تواضع سعدی را از همان بوستان میبینیم:
گل آورد سعدی سوی بوستان به شوخی، و فلفل به هندوستان
همانا که در فارس انشا من چو مشک است بی قیمت اندر ختن
در آرمانشهر سعدی که چون بوستان واقعی زیبا و معطر و پاکیزه و منظم است، مجاملهای در کار نیست. توصیههای او به شاه و امر صریح و بی تعارف است:
برو پاس درویش محتاج دار که شاه از رعیت بود تاجدار
پادشاه باید نیازهای مردم کشور را برآورد:
نمرد آنکه مانَد پس از وی به جای پل و خانی و خان و مهمانسرای
در آرمانشهر سعدی یا شهریاران خردمندند و یا پند خردمندان را میپذیرند. عدل و احسان و عشق تنها نصیب انسانها نیست بلکه جانوران هم سهم میبرند، از جمله در حکایت سگ تشنه در بیابان که جوانمردی از چاه به او آب میدهد:
به خدمت میان بست و بازو گشاد سگ ناتوان را دمی آب دارد
خبر داد پیغمبر از حال مرد که داور گناهان او عفو کرد
در آن جامعه عمل درست شرط است و نه فقط گفتار فریبنده:
کرامت جوانمردی و نان دهیست مقالات بیهوده طبل تهی است
در باب عشق و مستی و شور معلوم میشود که در آرمانشهر سعدی عشق به خداوند است که به مستی و شور عاشقانه میانجامد:
چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی که در دست چوگان اسیرست گوی
خلاف طریقت بود کاولیا تمنا کنند از خدا جز خدا
در آن آرمانشهر کبر و تفرعن جایی ندارد بلکه تواضع حاکم است:
ز خاک آفریدت خداوند پاک پس بنده افتادگی کن چو خاک
در آرمانشهر بوستان مردم در تکاپو و جنبش برای رسیدن به هدفها هستند اما اگر نتیجه دلخواه حاصل نشد به خواست خدا رضا میدهند:
چه رد مینگردد خدنگ قضا سپر نیست مر بنده را جز رضا
آرمانشهر سعدی یک جامعه مصرفی نیست که در آن حرص و آز و طمع و گردآوری مال اصل باشد بلکه قناعت حاکم است که سبب آرامش میشود:
قناعت توانگر کند مرد را خبر کن حریص جهانگرد را
چه خوبست تشریف شاه ختن وز آن خوبتر خرقهی خویشتن
در بوستان همچون جمهوری افلاطون، تربیت شایسته و آداب سخنگویی پاکیزه توصیه میشود:
به نطق آدمی بهتر از دواب دواب از تو به گر نگویی صواب
شهروند آرمانشهر سعدی آن چه را دارد میداند و بر عافیت شکر میکند:
نفس می نیارم زد از شُکر دوست که شکری ندانم که در خورد اوست
در این آرمانشهر روحانی، اگر کسی خطا کند راه توبه و برگشت به راه ثواب بر او باز است:
بیا ایکه عمرت به هفتاد رفت مگر خفته بودی که بر باد رفت
کنون با خرد باید انباز گشت که فردا نمانَد ره بازگشت
و سرانجام توصیه سعدی به شهروندان آرمانشهر خود مناجات است:
بضاعت نیاوردم الا امید خدایا عفوم مکن نا امید
اما آرمانشهر سهراب سپهری بیش از آنکه روحانی باشد انسانی است، مرزهای آرمانشهر او که در ابتدا معلوم نیست با گذشت زمان و پختهتر شدن سبک و دیدگاه سپهری، به تدریج واضحتر میشود. در آرمانشهر سپهری عشق و همدلی مقدم بر هر اصل دیگری است. همدلی همچون مِه همه چیز را به صورتی مبهم به یکدیگر میپیوندد، فاصله بین انسان را با انسانهای دیگر، با جانداران دیگر و با جهان به طور کلی پر میکند. در آرمانشهر سپهری انسان در صدد تبیین موجودات و پدیدهها نیست، بلکه می کوشد آنها را بفهمد، این همان دیدگاه یاسپرس است که فهم و معنی را ارزشمندتر از توضیح و تبیین میداند. اما فهم ومعنی که از دید یاسپرس جنبه خودآگاه دارد در آرمانشهر سپهری ناخودآگاه میشود. البته او هم همدلی بین انسانها را بسیار مهم و لازم میداند و توجه دارد که چنین آرمانشهری به سادگی دسترسی پذیر نیست بنابراین میخواهد به جای ساختن این آرمانشهر، با قایقی به جستجوی آن برود:
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور باید شد، دور
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجرهها رو به تجلّی باز است
او خود را بین دیگران تنها می بیند و امیدی هم ندارد که دیگران حرفهای او را بفهمند، از این روست که به تنهایی به سفر میرود. او موقعیت آرماتی را در اطراف خود نمییابد. با نگاهی سرگردان در مسیرهای گوناگون که رودهایی هستند که از سرچشمه پنهان ذهن و خیال او سرچشمه میگیرند با قایق خویش میراند تا تازهها را ببیند و یا بر کهنهها نامهای نو بگذارد.
از پرشمارترین واژهها در اشعار سهراب سپهری ادراک است. اما این ادراکی نیست که ما روانپزشکان در ذهن داریم، یعنی تبدیل حس از حواس پنجگانه که جنبه فیزیولوژیک دارد در قشر مغز به ادراک که جنبه روانشناختی دارد، برای نمونه تبدیل امواج صوتی که توسط گوشها گرفته شده و در گوش میانی احساس شده به منطقه ادراک شنوایی در قطعه گیجگاهی مغزی به نحوی که ما سرانجام این ارتعاش صوتی را در ذهن خویش به صورت یک نام دریابیم. سهراب چنین ادراکی را در نظر ندارد، او در واقع به دنبال همان همدلی بیواسطه است، به دنبال خواندن فکر است از راه دور. احتمالاً این ویژگی ناشی از آن است که برای وی ارتباط عادی با دیگران دشوار است. در حقیقت تنهایی و در عین حال ادراک هستی برای او دلنشینتر است:
به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
و یا:
من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم
آنچه از پاره شعر فوق میتوان برداشت کرد تمایل به سکوت و آرامش است و شاید تاریکی اما در واقع تا آمدن "او" تاریکی حکمفرماست و چون ادراک روی دهد روشنایی آگاهی جای سیاهی را میگیرد:
از زمین تاریک
بوی تشکیل ادراک میآمد
دریا در مکتب روانکاوی، نمادی از زندگی است، سپهری با انداختن قایق خود به آب، در سفر زندگی به پیش میرود:
بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
او در جستجوی آرمانشهر خود به بسی جاها سرزده است:
من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا
تا ته کوچه شک
تا هوای خنک استغناء
تا شب خیس محبت رفتم
و نمییابد!
آنچه دیگران یافته اند نیز به چشم او پوچ است، چون:
حمله باد به معراج حباب صابون
باز در مورد آرمانشهر خود توضیح میدهد:
شهر من گم شده است
خانهای در طرف دیگر شب ساختهام
و زمانی هم به نظر میرسد او در جستجوی روزگار خوش گذشته ودوران زرینی است که در آن فهمیدن بدون ضرورتِ دانستن حاکم بود:
باغ ما در طرف سایه دانایی بود
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود
باغ ما شاید قوسی از دایره سبز سعادت بود
میوه کال خدا را آن روز، میجویدم در خواب
آب بی فلسفه میخوردم
توت بی دانش میچیدم
شاید اشارهای به باغ بهشت است که با خوردن میوه دانایی ناگاه به پایان میرسد اما خاطره خود را برای همیشه در ذهن بشر باقی میگذارد.
کودک نخست نقاشی میکشد و این طبیعیترین کار برای اوست، سپس با سختی با نوشتن و به رمز در آوردن آنچه می بیند و میشنود و احساس میکند آشنا میشود. الفبای بشر اولیه جنبه تصویری داشت، همچون هیروگلیف. انسان شبها به خواب میرود و این حس بینایی است که در خواب غلبه دارد. همه این مقدمات از آن روست که به مغز انسان و کارکردهای تخصصی دو نیمکره مخ بپردازم. در اکثریت انسانها مرکز تکلم در نیمکره چپ است و از این رو نیمکره مسلط خوانده میشود. نیمکره چپ مسلط به زبان، ریاضی، و منطق است، جز نگر است. نیمکره راست در تصور و ادراک فضایی، عواطف و هیجانات و هنر برتری دارد و کلیگراست. نیمکره راست از نظر زمانی نسبت به نیمکره چپ متقدم است زیرا برای انسان اولیه دانستن جایگاه خود و یافتن راه منزل، و واکنش سریع در برابر مخاطرات مهمتر بود. با تسلط نیمکره چپ انسان منطقیتر و منظم تر شد و به دنبال کشف روابط علت و معلول برآمد. در طول روز، این نیمکره چپ است که بر ادراک و رفتار انسان تسلط دارد اما در هنگام خواب نیمکره راست مسلط میشود. رویاها نیز جز کارکردهای نیمکره راست میباشد. بررسیها نشان میدهد که در فرهنگهای گوناگون ویژگیهای نیمکره چپ یا راست ممکن است شایستهتر دانسته شود. به طور کلی فرهنگهای شرقی، ویژگیهای مربوط به نیمکره راست و فرهنگهای غربی ویژگیهای نیمکره چپ را مورد تحسین قرار میدهند. به نظر میرسد که در هنرمندان نیز نیمکره راست است که بر دیدگاه آنان تسلط دارد. یک شاعر عموماً دیدگاهی کلی، بصری و تخیّلی، و مبتنی بر عواطف دارد. ناخودآگاه در آفرینش هنری نقش عمده دارد. به نظر میرسد مواد ناخودآگاه در نیمکره راست جای دارند وتنها زمانی که لباس واژهها را به خود بپوشند و از نیمکره راست به چپ نقل مکان کنند برای ما قابل فهم میشوند.
بسیاری از سرودههای شاعرانه از نیمکره تصویری و کل نگر و عاطفی راست که گاه غیر منطقی هم مینماید سرچشمه میگیرد و به این نحو تنها با تحلیل روانی قابل تبیین است به گفته مولوی: تو مپندار که من شعر به خود می گویم تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
آنجا که سپهری منطق معمول صوری را به کار میبرد، در برابر قسمتهایی که از ناخودآگاه سرچشمه گرفته است رنگی ندارد گرچه مخاطب اولی را به سرعت در مییابد:
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی سایه اش را بفروشد به زمین
او به جستجوی آرمانشهر خود ادامه میدهد:
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
و سپس به یک استعاره مصنوعی می رسیم:
من از سطح سیمانی قرن میترسم
شاید آرمانشهر او در سیارهای دیگر است:
لمس تنهایی ماه
فکر بوییدن گل در کرهای دیگر
گاه آرمانشهر به صورت حسهای بیواسطه و خوشایند در دِه بالا دست خود را مینماید:
چه گوارا این آب
چه زلال این رود
مردم بالا دست چه صفایی دارند
و سپس در گلستانه ادامه میدهد:
دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند!
در گلستانه چه بوی علفی میآمد
....................................
تا شقایق هست، زندگی باید کرد
و سرانجام به پیام او می رسیم:
روزی
خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد
در رگها نور خواهم ریخت
....................................
پای هر پنجرهای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
....................................
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت
شاید مقصد او سرزمین خداست، اما کجاست که خدا نیست؟
و خدایی که در این نزدیکی است
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند
و سرانجام او نشانی مرموز خود را باز میگوید:
به سراغ من اگر می آیید
پشت هیچستانم
پشت هیچستان جایی است
پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است
که خبر می آرند، از گل وا شدهی دورترین بوته خاک
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.
پس اگر بخواهیم نتیجهای بگیریم، آرمانشهر سعدی و آرمانشهر سهراب سپهری بسی متفاوت است.
آرمانشهر سعدی بر مبنای منطق و خرد و عقل سلیم بنا شده است. گرچه رو به سوی آسمان و خداوند دارد اما ریشههای استوار آن در زمین است. همه کس آن را در مییابد و تأیید میکند. بر امور روشن و واضح تکیه دارد.
آرمانشهر سهراب سپهری اما… سیال است، هر لحظه به شکلی در میآید، جایگاه مشخصی ندارد و خود او نیز با قایقی در جستجوی آن است، نامش هم هیچستان است. اما نشانههایی دارد، شهر احساسهای بی واسطه وناب است، به دورانی اشاره دارد که نیازی به زبان برای ارتباط نبود، موجودات همه بدون نیاز به زبان یکدیگر را میفهمیدند. در این شهر گرچه اسب در حسرت خوابیدن گاریچی و مرد گاریچی در حسرت مرگ است و اشتغال فکری با مرگ به صورت واکنش سازی تبدیل میشود به:
نترسیم از مرگ
مرگ بایان کبوتر نیست
اما..... در آن:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست
و شهروند آن میگوید:
خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت.