خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ: ۸ اردیبهشت، سالروز شهادت سرلشگر خلبان علیاکبر قربانشیرودی است. شیرودی بالاترین ساعت پرواز را بین خلبانهای جنگی جهان داراست و شجاعت ستودنیاش از دیگر ویژگیهای اوست که بارها نقل شده است؛ از جمله تمردی که از دستورات فرماندهی کل قوایی چون ابوالحسن بنیصدر داشته و همراه با چندخلبان دیگر، باعث حفظ دشت ذهاب و جلوگیری از سقوط آن شد.
هلیکوپتر کبرای شیرودی که توسط آیتالله هاشمی رفسنجانی با لقب مالک اشتر خوانده میشد، بیش از ۴۰ بار سانحه دید و بیش از ۳۰۰ بار مورد اصابت گلولههای دشمن قرار گرفت. علیاکبر شیرودی و احمد کشوری یا حمید سهیلیان از جمله نامهای خلبانهای هوانیروز در سالهای ابتدایی جنگ بودند که بهواسطه ساخت سریال تلویزیونی «سیمرغ» نامشان سر زبانها افتاده است. اما مثل شیرودی، خلبانهای زیادی در جبهه حضور داشتند که نامشان هنوز پرآوازه نشده است؛ مثل یحیی شمشادیان و دیگر خلبانان ازجانگذشته هوانیروز.
علیاکبر شیرودی سال ۶۰ حین عملیات در منطقه بازیدراز، از ناحیه کتف مورد اصابت گلوله شلیکشده از سمت تانک عراقی قرار گرفت و کمکخلبانش موفق شد هلیکوپتر آسیبدیده را سالم و بدون انفجار در پایگاه فرود بیاورد. پس از اینفرود شیرودی توسط همرزمانش تشییع و در نهایت در شهر شیرود محل تولدش به خاک سپرده شد.
نوشتاری که در ادامه میآید، تا حدودی سعی دارد نسبت به مالک اشتر یا ستاره درخشان جبههها ادای دین داشته باشد:
هنوز خورشید اول مهرماه سال ۵۹ درست و حسابی طلوع نکرده بود که همراه خلبانان سه فروند بالگرد کبری و دو فروند بالگرد ترابری راه افتادند سمت پادگان ابوذر. تیم آتشی بهسرپرستی احمد کشوری هم راهی ایلام شد. همینکه پرندهاش روی زمین فرود آمد از آن بیرون پرید و یکراست رفت سراغ فرمانده پادگان. دیدن لشکرهای زرهی عراق که از سهمحور قصر شیرین، ازگله و نفت شهر بدون مواجهه با هیچمانعی با سرعت بهسمت گیلان غرب میرفتند، آتشش زده بود. سرهنگ را مخاطب قرار داد و از او خواست برای تعبیرنشدن بلوف صدام مبنی بر فتح سهروزه تهران کاری بکند. اما فرمانده که از شروع ناگهانی جنگ ظرف کمتر از ۲۴ ساعت گذشته حسابی بههم ریخته بود، دستور فرمانده کل قوا، بنیصدر را بهانه کرد و جواب داد تنها کاری که مأمور به انجام آن هستند تخلیه پادگان است.
برای اکبر باور کردنی نبود. سر در نمیآورد چهطور دلشان میآید مهمات پادگانی را که هنوز یکگلوله به طرفش شلیک نشده، از بین ببرند و عقبنشینی کنند. بعد از آنهمه مصیبتی که برای حفظ کردستان کشیده بودند، نمیتوانست اینحجم از بیتفاوتی و خیانت را تحمل کند. همانطور که از اتاق سرهنگ بیرون میآمد داد زد: «خائنها! میخواهید همینطور دست رو دست بگذارید تا بعثیها بیان زن و بچه ما و مردم رو ببرن؟ بهخدا قسم هرکس رو بخواد عقبنشینی کنه، خودم میزنم. هرکس هم میتونه پرواز کنه همین الان بره استارت بزنه»
مخاطب جمله آخر، رفقای همکارش بودند که همگی با اکبر موافق و همنظر بودند و عقبنشینی در آنشرایط را بهنفع انقلاب و کشور نمیدانستند. بین نیروهای فنی اما چندنفری مخالف حضور داشت که حاضر به همکاری نبودند و بالگردها در غیابشان با زحمت چندبرابر سه نفر از بچههای فنی که در همراهی سنگ تمام گذاشتند؛ وارسی، مهماتگیری و آماده پرواز شدند. سرهنگ و نیروهایش در اینفاصله از زمان استفاده کرده و تا گردنه قلاجه عقب نشسته بودند. اما حضور بهموقع اکبر و زبان توأم بهتهدید و التماسش بار دیگر آنها را به پادگان ابوذر باز گرداند. تنها خواسته اکبر از آنها این بود که در پادگان بمانند و بدون هیچمشارکتی در سد کردن راه متجاوزین، با خالینکردن پادگان خلبانها را حمایت کنند.
همین که سایه سهبالگرد آماده پرواز شده بر جادهای که تا قصر شیرین امتداد داشت افتاد، اکبر پیش از همه بهسمت ستون زرهی عراق شیرجه زد تا بقیه با آرامش خیال بیشتری مشغول شکار تانکها و ادواتی که در جاده پیش میرفتند، شوند. همیشه همینکار را میکرد. خودش را در تیررس قرار میداد تا بقیه نیروها از ضریب امنیت بیشتری برخوردار باشند. با اتمام مهمات به پادگان بازگشتند. یکی از سهلشگر متجاوز جوری آشولاش شده بود که امکان ادامه کار نداشت. اما هنوز دولشکر دیگر بهسمت مقصدهایشان در حال تاخت بودند. وقتی برای از دستدادن نمانده بود. تمام خطرها را بهجان خریدند و سوختگیری و مهماتگیری بدون خاموشکردن بالگردها انجام شد و اینبار به سمت هدف دوم به پرواز در آمدند. این رفتوآمد، تکرار و بالگردها دهها بار به همینشکل تجهیز شدند تا بالاخره ماشین جنگی عراق در روز اول مهر، در محور کردستان از کار افتاد و خدمه تانکها و نیروهای نظامی ستونها بعد از سرگردانشدن و مدتی دور خود چرخیدن، گیج و مبهوت پا به فرار گذاشتند.
هوا در حال تاریکشدن بود که اکبر و دیگر خلبانها خسته و خیس از عرق به پادگان بازگشتند. دیگر حتی رمق ایستادن نداشتند. تعداد زیادی از تانکها و تجهیزات نظامی دشمن توسط همین سهبالگرد منهدم شده بود و نظامیان مغرور صدام مجبور به عقبنشینی. آنهم در شرایطی که خلبانها بهخوبی میدانستند سرپیچی از دستور فرماندهی ممکن است حتی منجر به بازداشتشان شود. وقت آن بود که تمام ساکنان پادگان به نیابت از مردمی که باید این ۱۲ مرد را برای همیشه در حافظه تاریخیاش ثبت میکرد به استقبالشان بیایند و حداقل یکدستمریزاد خشک و خالی بگویند اما یکنگاه به اطراف نشان میداد خودشان ماندهاند و خودشان و به جز ۳ نفر نیروی فنی، هیچکس نمانده است. در غیاب آشپز پادگان و مواجه با انبار خالی مواد غذایی، مقداری نان و خشک و آب غذایشان شد و با غصه همانجا به خواب رفتند. ناراحتیشان فقط از خیانت فرمانده کل قوا و بعضی فرماندهان وابسته به او نبود. دل اکبر هنوز داشت برای دریای غنائمی که کسی نبود منتقلشان کند میسوخت.
خبر انهدام حدود ۸۰ خودروی سنگین جنگی و توقف سهلشگر زرهی توسط افرادی که شمارشان به زور از انگشتان دست تجاوز میکرد و سهبالگرد برای خیلیها باور کردنی نبود. تا آنجا که برخی مسئولان لشکر ۸۱ زرهی ارتش مدعی شدند چنینچیزی ممکن نیست. اکبر به محض شنیدن ابراز تردیدها رئیس رکن سوم لشکر ۸۱ و جمع دیگری از مسئولان را سوار بالگردش کرد و در منطقه گرداند. جایی برای شک و تردید باقی نماند. مسئول رکن شوم لشکر همین که پایش به زمین رسید با خوشحالی اعلام کرد: «آنچه دیدم باور کردنی نبود. من شمارش کردم. درست ۷۸ تانک و خودروی زرهی ارتش عراق در مسیر گیلان غرب منهدم شده است.»
جای تعجب نداشت که ریاست مجلس وقت (آیتالله هاشمی رفسنجانی)، اکبر را مالک اشتر زمان بخواند. خودش اما مثل وقتیکه در نبردهای کردستان، دکتر چمران و تیمسار فلاحی به او لقب ستاره درخشان داده بودند میخندید و میگفت: «من توی هفت آسمان یکستاره هم ندارم! چه برسد به اینکه ستاره درخشان باشم». نه مورد تعریف و تمجید دیگران قرار گرفتن ذرهای در نظرش اهمیت داشت و نه از درجه و تشویقی مالی یا غیر مالی خوشش میآمد. خانهاش که در بمباران خراب شد فقط گفت: «فدای سر امام». حتی حاضر نشد مبلغ جزئی را که برای جبران خسارتها میدادند قبول کند. درجه سروانی را که بنیصدر به اکراه و بهدنبال رشادتهایش به او عطا کرده بود، هم همین طور. بهشکل رسمی و مکتوب به نامهای که خبر از ارتقا درجهاش میداد، پاسخ داد و درخواست کرد او را از درجه سروانی به همان ستوانیار سومی برگردانند. با همین حساب و کتاب، چک تشکر از خلبانها در بحبوحه نبردهای کردستان را هم برگرداند و ضمیمهاش کرد: «ما برای مال دنیا اینجا نیستیم».
شاید رد ایننوع تقدیر و تشکرها میتوانست در نظر دیگران، توجیهات قابل قبولی داشته باشد. اما نپذیرفتن فرصت ملاقات با حضرت امام (ره) که دکتر چمران پیشنهادش را داده بود، خیلیها را متعجب کرد. تعصبش به بر زمین نماندن دستورات حضرت امام حتی برای چنددقیقه و ارادتش به ایشان را، بارها و بارها از آنروز که با صدور فرمان امام درباره پاوه پیش از همه آماده پرواز شد تا پیامهایی که راهوبیراه برای امام میفرستاد، نشان داده بود. او در اینپیامها تاکید میکرد: «به امام بگویید خیالشان راحت باشد ما تا آخرین نفس از اسلام و این آب و خاک دفاع میکنیم»
اما اکبر برای از دست دادن فرصتی که مدتها آرزویش را داشت، دلیل محکمی داشت که جز با مقیاس ایثار و گذشت قابل درک نیست: «تو این شرایط خروج من از کردستان بهصلاح نیست». این کردستان که میگفت همانکردستانی بود که میدانست اشرار در آن، برای سرش جایزه سنگینی گذاشتهاند. اما حاضر نبود حتی لحظهای عرصه را خالی کند. به همسرش هم سپرده بود تا خودش را به بهداری هوانیروز که همیشه برای اهدای خون به آن مراجعه میکرد، منتقل کند تا بیشتر بتوانند یکدیگر را ببینند. با اینوجود تازه ۲۵ روز بعد از تولد اولین فرزندش عادله، وقت با او یار شد تا بتواند دخترش را ببیند. بیقراریهایش در دفاع از کشور و انقلاب، پس از شهادت رفیق قدیمی و عزیزش احمد کشوری بیشتر هم شده بود. به زبان میآمد که داغ احمد کمرش را شکسته اما در رفتارش جز صلابت و اراده چیزی دیده نمیشد. آنها که فقط اسمی از اکبر شنیده بودند، مانده بودند اینهمه انرژی را از کجا میآورد. اما هرکس او را میشناخت، میدانست چشمه جوشان اینهمه عزم و قدرت کجاست. اکبر بیش از بالگرد، با سجاده ساده و جمعجورش اوج میگرفت و پرواز میکرد. برایش مهم نبود در چهشرایطی باشد. صدای اذان که بلند میشد، حتی میان مصاحبه با خبرنگار خارجی حرفش را قطع میکرد و خودش را به مهر و سجادهاش میرساند.
گفتنیها درباره علی اکبر شیرودی از نوروز ۱۳۴۴ که متولد شد تا بامداد ۸ اردیبهشت سال ۱۳۶۰ که بالگردش در منطقه بازیدراز مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسید، بهقدری زیاد است که محال است با چندخط خاطرهنگاری، حق مطلب درباره سیمرغ تیز پرواز حریم ولایت ادا شود. شاید همینبس که ایناشاره را چاشنی کنیم که گرچه اکبر شیرودی تنها چندساعت پیش از رسیدن حکم اخراجش از هوانیروز توسط بنی صدر به شهادت رسید، اما خونش چنان برکتی داشت که درست در چهلمین روز بعد از شهادتش بنیصدر مجبور به فرار از ایران شد و ورق جنگ بهطور کلی بهشکل دیگری برگشت. یا شاید بهتر باشد تعارف را کنار گذاشت و درباره ایناسطوره حقیقی اینآبوخاک بهزبان اساطیری گفت ققنوس پیش پای علیاکبر شیرودی زانو میزند.