به گزارش خبرنگار مهر، رمان «با اعمال شاقه» اثر محمد حنیف نویسنده منتقد و پژوهشگر ادبی معاصر به تازگی توسط انتشارات کتاب نیستان منتشر شده است. رمانی که بار دیگر حنیف در آن شگفتانههای زیادی از منظر زبان روایت و نیز تودرتویی روایی داستان پیش چشم مخاطبانش آورده است.
طی روزهای گذشته سعید تشکری نویسنده و منتقد ادبی ساکن مشهد در یادداشتی درباره این رمان نکاتی را متذکر شد. (اینجا بخوانید) این یادداشت که در نگارش در قالب نامهای خطاب به محمد حنیف تنظیم شده بود با پاسخی از سوی این نویسنده همراه شد که برای انتشار از سوی وی در اختیار مهر قرار گرفته است.
به نام خدا
جناب آقای تشکری بزرگوار سلام
پرویز خرسند میگفت، وقتی در دوره ابتدایی معلمشان از انشای او تعریف کرده، به جای اینکه بخندد، گریسته، وقتی معلم علت گریهاش را جویا شده، خرسندِ خردسال پاسخ داده که چون همیشه در زندگیاش کتک خورده و فحش شنیده و تحقیر شده، نمیداند در مقابل تمجید چه واکنشی بروز دهد. حالا حدیث من و شما، همین است. باور کنید مرا غافلگیر کردید، به خاطر آن همه بزرگواری و تواضع؛ به این دلیل که هنوز پیدا میشوند کسانی که اهل بازی دادن به هر کارگردانِ بیهنرِ سهلاندیشی نباشند؛ که متن برایشان مهمتر از دستمزد است؛ که در کنار ساختار به مضمون و درونمایه هم بها میدهند، که پیچیدگی و طرح معما و زبان را هم دوست دارند که از کشمکشهایشان با تصادف عبور نمیکنند، بزنگاههای داستانشان تصنعی نیست، مسئله شخصیتهایشان ریشه در زندگی واقعی مردمشان دارد.
اینها را در تأئید مهربانیهایتان نسبت به خامدستیهای خود نگفتم، چه من خود: «شرم آید از بضاعت بیقیمتم ولی / در شهر آبگینهفروش است و گوهری.» من بلور خود نیک میشناسم و گوهرنما نبوده و نیستم و البته همواره میکوشم به گوهر برسم و هر حرف از هر کلمه شما، آتشی بود بر این جان خاموش تا به اشتیاقِ بازشنیدن سخنانی چنین مشفقانه زنده شود و پر بگیرد.
آن مقدمه را بیشتر برای نگاهتان به ادبیات و هنر عرض کردم و البته شما به گواه دوستان اهل هنر، همواره به مخاطبتان احترام گذاشتهاید نه او را با پایانهای خوش و تصادفات معجزهآسا بیهوده دلخوش کردهاید و نه به جاده هموار خط داستانیِ سادهاش هدایت کردهاید. چنانچه در رژیسور سینما و عکاسی و تاریخنگاری و تذکرهنویسی و روزنامهنگاری را با داستان درآمیختید. در مکاشفه ملاهاشم خراسانی از خشت و لَحد گفتید. در عرض حال رکنالدوله والی خراسان از بلای اشقیا و رعیتِ جورکشِ مخمورِ غمِ فراقِ شاه نوشتید، در فتوژورنالیسم ایجاز را معنایی دوباره کردید: «گوژ کرده. درهم. ویران. آشفته. کژدموار. با خود واگویه میگفت و از خود میشنید و قدم برمیداشت و حجرههای بسته را میگذراند و جلو میرفت.» در خودانگاره محمدتقی بهار از سرودن ظلم زمانه و دلواپسی هجوم قوم روس که امروز را کمتر زهره آن در کس هست و تو داشتی همچون بهار «فلک آن مایه ستم کرد که در نیرو داشت / ای دریغا! ز جفای فلک استمگر.
یعنی هر جا به تناسبِ هویتِ شخصیت، لحن و آهنگ کلام و انتخاب کلمه تغییر میکند، فضا میسازد و موجهنمایی میکند. با همان لحن که دوستان میگویند شما گاه از سر ارادت و ادب، عزیزی را خطاب قرار میدهید میگویم: آقا! شما به من آموختید که چگونه میتوان کانون روایت را تغییر داد، بدون آنکه خواننده را گیج و گم کرد و دلزده رهایش کرد. و صادقانه اعتراف میکنم، من در با اعمال شاقه، این درس را خوب پس ندادهام.
آقای تشکری! تاکنون افتخار زیارتتان را نداشتهام، اما گویی سالهاست که با شما همراه و همدل بودهام. بارها به دنیای شما سر زدهام. و شما نیز. خیلی خیلی سال پیش، در نوپاییِ من، وقتهایی که مثل همه خانوادههای سنتی هر تابستان، ۱۰ روز را به مشهد سفر میکردیم و در محله قدیمی چسبیده به حرم اتاقی اجازه میکردیم و تن را از کار تابستان و روح را از زندگی در محله فقیرنشین پرخطر میرهاندیم؛ شاید در یکی از همان سفرها شما را دیدهام، در کودکی یا نوجوانی. شما با نگاه تیزتان زائران را زیر نظر داشتید، شاید سبحانِ گیوهدوز را در همان دوران دیدهاید؛ و آن سورچیهای بیچارهای که در کاروانسرای سبزوار سطل پر از خون متعفن را روی سرشان خالی کردند و گرگ گرسنه را به جانشان انداختند. در کتابهایی که آن زمان میخواندید، با پوشکین و راسپوتین و دابیژا و لیاخوف و تزار نیکلا و رومانفها و ماژور سرپرسی سایکس آشنا شدهاید، اهل شرط بستن نیستم ولی اطمینان دارم که همان زمان ذهن شما به فیروزه و مرو سفر کرده است؛ سینما مایاک را همان موقع دیدهاید؛ شاید گلشا پسر لطیف را در یکی از همان عکاسخانههای محقر مجاور حرم شکار کردهاید، وقتی که داشته غبار از پرده نقاشی شده ضریح پاک میکرده و نینا نازارین را زمانی که لیلی نام داشته، قبل از فروخته شدنش به ازبکها، در کوهسنگی دیدهاید. دستمریزاد! خوب از نگاهش دریافتهاید که این مترجم کتابخانه سلطنتی سنپطرزبورگ که برای همکاری با بریگاد سرخ و انجام مأموریت در ایران انتخاب شده و دوره دیده، دیر زمانی نخواهد گذشت که به سحر عشق، تن از ناپاکی و خیانت به سرزمین مادری بشوید. من خود البته هاتف آنها را ندیدم. اما شاید او هم گاهی قیچکنوازی میکرده، چون لابلای نوای موسیقی عارفانهای، بانگ بلند او را شنیدهام که از جایی غریب و دور آواز سر میداد و برای امام مهربان و عاشقانش میخواند. برای کودکانی که هنوز طعم شیر داغ صبحهای خیلی زود بازار کهنه را به یاد دارند؛ خنکای چرخش پنکههای سقفی زیر سقف حرم هنوز در خاطرشان مانده؛ در بازار شلوغ همجوارش با دیدن زرق و برقِ تسبیح و انگشتر عقیقش شادمانه لبخند زدهاند؛ بوی خوش آشپزخانه حضرتی را دریغمندانه به مشام کشیدهاند؛ با کاسههای مسی از سقاخانه اسماعیل طلایی آب نوشیدهاند، با صدای دینگ دینگ ساعت بزرگ بالای رواق اصلی و صدای نقارهخانهاش سکوت کردهاند. و امروز حسرت آن روزهای دور از ریا و آلودگی سیاست را میخورند.
اما در خاتمه، این رقیمه را اول از آن رو نوشتم که بگویم: «ممنون! من آن نیستم که فرمودید؛ اما میکوشم اندازه باور شما قد بکشم.» همانگونه که چند هفته پیش در جواب اظهار لطف یوسف علیخانی به نقد بیوهکشی اش در بومیسازی رئالیسم جادویی در ایران عرض کردم که حالا کاستیهای کار خود بیشتر به چشمم میآید تا اندک محاسنش. و دوم اینکه این چند سطر را پاسخی در جبران ابراز لطفتان نپندارید، چه خواندن هفتصد صفحه داستانی چنین عمیق، به نصف روز، غیرممکن است. دو سال پیش رژیسور را خواندم و هر چند انبوه اشعارش را سنگلاخهای آزارنده بر بستر رودخانهای زلال پنداشتم، درسها از آن آموختم که باید روزی بهانهای برای طرحش پیدا میکردم. امروز آن روز بود. نوشتن این نوشتار کوتاه ادای احترامی به اثر ارزنده شما و فروتنیِ مثالزدنیتان بود. هرچند بهانهاش و هم شیوه نوشتنش را از شما وام گرفتم.
ارادتمند شما محمد حنیف