کتاب کافه پیپ، یک نوع استهزاء دیگر را به همراه خود آورده است. گونه‌ای از استهزاء که از یک جهت یادآور مختصات خاص عصر کنونی است. عصری که بودریار از آن به عصر اغواء یاد می‌کند.

خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ:

«کافه پیپ» تازه‌ترین اثر داستانی محمد قائم خوانی است که از سوی نشر معارف روانه بازار شده است. قائم خوانی از داستان‌نویسان جوان و فعال در مؤسسه شهرستان ادب است که طی سال‌های اخیر ورود نظری قابل توجهی به مباحث پیرامون ادبیات داستانی داشته است.

محمدحسن‌نژاد داستان‌نویس و منتقد در یادداشتی که در ادامه می‌خوانید نگاهی به این اثر داستانی داشته است و نکاتی را درباره آن برشمرده است.

ایمان، مرگ، معنای زندگی، خودکشی، سکشوالیته، عشق، علم، هنر، مذهب، فلسفه و کاپوچینو! چطور می‌شود این‌ها را به هم دوخت؟ این کاری است که محمد قائم خانی در کافه پیپ انجام داده است.

حقیقتش این است که آشنایی پیشین من با نویسنده نگارش متنی تحلیلی درباره کافه پیپ را برای من کمی دشوار می‌کند و ترس از آن دارم که ارادت پیشین من باعث غلو در زیبایی این اثر باشد. برای همین لازم است تیغ تحلیل را کمی بی‌رحمانه‌تر به سوی متن بگیرم. برای منی که دل گروِ مرگ مؤلف دارم تحلیل اثری که دیالوگ‌های متناوب و منظم با نگارنده آن را یادآوری می‌کند، کمی دشوار است. برای همین این متن شاید جز متن‌هایی باشد که بر سر هر واژه بیش از حد معمول توقف می‌کنم تا بر سبیل نقادی و انصاف به طور توأمان باقی بمانم. پس اجازه دهید نویسنده را مرده فرض کرده و پرسه زدن در خیل نشانگان سرگردان آن هم نشانگانی که بی‌تفسیر فاقد معنی هستند ادامه دهم. مسلماً بررسی تمامی ابعاد این اثر در یک نوشتار کوتاه شدنی نیست و در این‌جا تنها تمرکز خود را به یک بعد از نوشتار معطوف خواهم کرد.

متن این اثر از اینجا آغاز می‌شود:

خداوند خالق گفت اینک آدم مانند فردی شده است که از او تشخیص نیک و بد برآید. می‌رود که دستش را دراز کند و از درخت زندگی هم بردارد و بخورد و تا ابد زنده باشد. خداوند خالق، برای کشت و زرع خاکی که (آدم) از آن گرفته شده بود، او را از باغ عدن اخراج کرد. آدم را اخراج کرد و کروبیان و تیغه شمشیر چرخان را در شرق باغ عدن قرار داد تا راه درخت زندگی را محافظت کنند.

سرگردانی نشانگان خودش را از همین جا نشان می‌دهد. جایی که خواننده بعد از خواندن چند آیه از تورات خودش را معلق می‌بیند. در حال سقوط در یک دره! ورود به فرازی از متن که به ظاهر یک داستان جنایی است. سپس متن ما را وارد فضای عاشقانه می‌کند. یک بار ما را به دانشگاه می‌برد، یک بار به کافه. با شخصیت‌هایی متفاوت که برخی ارتباطشان تا انتهای اثر نامعلوم است. پاره‌پاره، شرحه‌شرحه. گریزان از انسجام. وضعیتی که با رسیدن به داستان‌های بعدی تشدید می‌شود. آغاز متن به نظر یک داستان جنایی را پیش روی ما قرار می‌دهد اما با رسیدن به فصول انتهایی، متن با استهزاء به خواننده یادآوری می‌کند که در دام اغواء افتاده. فلانی هرگز خودکشی نکرده است. در متن ناحقیقتی جای حقیقت را گرفته و استقرار آن نشانگان در متن هیچ هدفی جز اغواء مخاطب نداشت! یک حاشیه پررنگ‌تر از متن که امتداد داستان و یکپارچگی ظاهری متن کاملاً مبتنی بر آن به نظر می‌رسید در انتها همچون حربه یک مؤلف مرده به سان قهقهه مرگ بر سر مخاطب کوبیده می‌شود که ای‌داد هرگز نفهمیدی که در تمامی داستان در دام اغواء افتاده بودی…

کیرکگارد از دو گونه استهزاء سخن گفته است که یکی از آن‌ها استهزاء سقراطی است و دیگری استهزاء رمانتیک. در استهزاء سقراطی که منبع سرشار آن را در جمهوری افلاطون می‌توان دید، سقراط به سان کسی که به نادانی خود اقرار دارد، مخاطب را در خیل عظیم پرسش‌هایی فرو می‌برد و او را وادار به اقرار به نادانی می‌کند. در چنین جایی است که لحن سقراط سیمایی مستهزئانه به خود می‌گیرد و به خاطر توهم فهم حقیقت، به مخاطب حس تحقیر را القا می‌کند. آن سوی دیگر در استهزاء رمانتیک، هر از چندگاهی در فراز و فرودهای متن، مؤلف خودش را به میانه متن می‌غلطاند و اثر خود در متن را آشکار می‌کند و مستهزئانه به خواننده می‌فهماند که آنچه در متن می‌گذرد جز داستانی، زاییده یک ذهن نیست.

اما کافه پیپ، یک نوع استهزاء دیگر را به همراه خود آورده است. گونه‌ای از استهزاء که از یک جهت یادآور مختصات خاص عصر کنونی است. عصری که بودریار از آن به عصر اغواء یاد می‌کند و از جانب دیگر بیان‌گر موطن جغرافیایی-زبانی نوشتار است. جامعه‌ای که استقرار در یک جبر جغرافیایی، برهمکنش سنت‌های ناپایدار تاریخی و فروپاشی خیل سنن و حقیقت‌های عرضه شده، افسون حقیقت را از آن ربوده است.

در ایران نه سنت می‌تواند دعوی حقیقت کند و نه بارقه‌های تجدد ما را به پرواز به سمت و سوی یک حقیقت استعلائی فرا می‌خواند. در چنین افقی، سنت‌های گوناگونی در دل امتزاج خرده‌فرهنگ‌ها متولد می‌شوند. سنت‌هایی که دیگر حتی دعوی حقیقت نیز ندارند و دل‌سپرده به آن چاره‌ای جز توسل به صنعت اغواء برای ادامه زندگی نخواهد داشت.

بدین ترتیب صنعت اغواء از جهتی به دوران بمباران نشانگانِ سرگردان تعلق دارد و از جهتی به فروپاشی حقیقت استعلائی. از جانب دیگر، موطن جغرافیایی متن نیز با این امر بی ارتباط نیست.

استقرار در جغرافیای فرهنگی ایران، جغرافیایی حکایت‌گر سرگردانی است. این سرگردانی مرتباً به ما بمباران زندگی با خیل سنت‌های درکشاکش اضمحلال و ناپایداری را یادآوری می‌کند. استقرار در چنین افقی از تاریخ، چاره‌ای جز توسل به اغواء برای انسان‌هایی که به زندگی به سان مردگان چشم دوخته‌اند، باقی نمی‌گذارد. بدین ترتیب اغواء بیانگر مختصات خاص جامعه ایرانی نیز هست.

صنعت اغواء هرگز هسته مرکزی متن نیست. اما اگر به سان دریدا پذیرفتیم که متن نیز به مانند جامعه واجد مرکز و پیرامون است و اگر مانند لکان پذیرفتیم که ناخودآگاه سرکوب‌شده جامعه در حاشیه متن خودش را عریان می‌کند، باید گفت اگرچه عنصر اغواء در حاشیه متن «کافه پیپ» قرار گرفته، چیزی از اهمیت آن کم نمی‌کند. حاشیه‌ای که ناخودآگاه جمعی ایرانِ پسا ایران علی‌رغم سرکوب، خودش را در میان متن خزانده و به طرزی عریان، چندپارگی و سلاخی درونیِ خودش را فریاد می‌زند.

سیاق متن کافه پیپ به جهت چندپارگی و به جهت تلاش مذبوحانه‌ای که فرمالیسم حاکم بر نویسندگی و ادبیات ایرانی به متن برای انسجام‌یافتن تحمیل کرده، مسأله اغواء را در آن، پررنگ‌تر و پررنگ‌تر می‌کند. فریاد اعترافِ راوی متن از ناتوانی در انسجام‌بخشی به آن، به گونه‌ای مستهزئانه، کوشش مذبوحانه برای اغواء را ملامت می‌کند و فرمالیسم سنگین و فرتوت حاکم بر سنت داستان‌نویسی فارسی را به آرامی به سخره می‌گیرد.

همه چیز در متن برای گریز از اغواء فراهم است. اما جامعه خوگرفته به اغواء و بیمارِ نوستالژی حقیقت استعلائی، که دچار خود ارضائی فکری است، نمی‌تواند به چندپارگی این حقیقت تن در دهد و همچنان معنا و طرحی منسجم و استعلائی را برای متن جستوجو می‌کند.

اذعان راوی در میانه متن که سیاقی استهزاءگرانه دارد، نوع جدیدی از استهزاء را پیش روی ما قرار می‌دهد. استهزائی که من آن را استهزاء اغواگران می‌خوانم و خواننده را از توهم افتادن به نوستالژی حقیقت پرهیز می‌دهد.

نمی‌دانم مواجهه با این اثر چگونه خواهد بود و نمی‌دانم ابعاد گوناگون این اثر چگونه کاویده خواهد شد، اما به جد معتقدم که این اثری است در خور توجه که باید سطر به سطر آن را فیلسوفانه کاوید. ادبیات در تاریخ ایران، سنتی فربه دارد اما نقد ادبی تاریخی لاغر و فرتوت. ابعاد فلسفی و عمیق بسیاری در متن نهفته است که تحلیل آن را نمی‌توان به یک متن حواله داد. آن هم متنی که حاشیه‌اش بسیار بر متنش غلبه می‌کند.