خبرگزاری مهر؛ گروه مجله _ علی گلستانی فرزین: شبهای ماه مبارک رمضان میگذشت و بالاخره، نوبت به شبی رسید که باید آماده رفتن به حرم سیدالکریم میشدیم.
ساعت حدود ۱۱ شب بود. گروه فیلمبرداری از در ضلع جنوبی وارد حرم شدند. پشت در اصلی، هفتهشت نفری اصرار میکردند به نگهبان، تا نه داخل حرم و نزدیک ضریح، که فقط وارد صحن بشوند. آنها از راههای دور و نزدیک آمده بودند، و شاید از قبل جواب اصرارشان را میدانستند. اما دل است دیگر… گاهی هوای حرم میکند.
اینجا همان خانه بود ولی انگار شباهتی به روزهای دیگرش نداشت. شوق ما چند زائری که تعدادمان به انگشتهای یکدست هم نمیرسید، به اندازه غم تمام چشمانتظارهای پشت درهای بسته بود. همه ما زیاد حرم سیدالکریم در شهرری آمده بودیم ولی این بار به کاشی و آجرهای دیوارهای حرم و حوض وسط حیاط و سنگفرشها دقت بیشتری میکردیم، سرمان را به هر طرف که میچرخاندیم انگار اولین بار است که حرم آمدهایم. شبیه توریستها شده بودیم. انگار تا به حال این خانه را ندیدهایم و همه چیز برایمان تازگی داشت؛ همه چیز. حوالی شبها قدر بود و ما قدر این فرصت را میدانستیم و حس میکردیم هیچ لحظهای از آن را نباید از دست داد.
حرم آنقدر خالی و ساکت بود که صدای نفس کشیدنمان را هم میشنیدیم. حتی کسی داشت آرام به دیگری میگفت: «چقدر دلم برای همین نگاه کردن به در و دیوار حرم تنگ شده بود. چقدر همین نفس کشیدن در صحن آرزوم شده بود.»
از چند پله بالا رفتیم و وارد صحن پشتی حرم شدیم. عکاسها وقتی چشمشان به گنبد میافتد، معمولاً بهترین زاویه را برای عکاسی انتخاب میکند و آن شب سوژه عکاس ما یک کبوتر و گنبدِ زردی بود که در دل شب میدرخشید.
نگاهم که به گنبد افتاد، به رسم ادب دست روی سینه گذاشتم و سلام کردم:
«السلام علیک یا سیدالکریم.»
حاجی زیر لب برای خودش دَم گرفته بود و مداحی میکرد. در حال و هوای خودش غرق بود تا مقابل درب اصلی ورودی حرم قرار گرفتیم. اذن دخول را خواندیم و وارد شدیم. آن طرف حرم ضبط برنامه برای شبهای ماه مبارک بود. نزدیک ضریح شدیم. همه بیتاب شدیم. انگار چیزی را گم کرده باشیم و حالا پس از سالها جست و جو آن را یافته باشیم. زمانی ایستادیم و هر کس با زبان خودش با سید کریم نجوا کرد. بعد، به سمت حرم امامزاده حمزه رفتیم، با قدمهای آرام. این بار، حاجی بعد از زیارت، گوشه ضریح نشست و صدایش را صاف کرد و مرثیهسرایی کرد:
«اولین لقمه دنیایی من تربت بود / رفت در کام من و حنجرهام گفت: حسین»
برگشتیم به سمت حرم حضرت عبدالعظیم. دکور را با عکس شهدا آماده کرده بودند و دقیقاً نمای پشت حاجی که مداحیاش را شروع کرده بود، ضریح سیدالکریم دیده میشد.
در همان اطراف و در هنگام ضبط خادمی خودش را به دیوار نزدیک در ورودی رسانده بود. ابتدا به در تکیه داد. بعد همانجا نشست.
چین و چروکهای زیر چشمهایش مثل ردههایی شده بود که باران روی سینه کوه میاندازد؛ همانقدر زیبا و همانقدر تازه. حالش را که پرسیدم، دستش را سمت حرم گرفت و گفت: «اینه حال ما…»
قطره اشک، اول از گوشه چشم سمت راستش راه افتاد و مثل نهر آب بین خطهای زیر چشمش رفت و از کنار گونههایش پایین آمد. قطرههای اشک نوبت به نوبت پست سر هم میآمدند و صورتش را خیس و خیستر میکردند. با اینکه بغضهایش را میخورد ولی حریف سیل اشکهایش نبود.
میگفت: «سه ماهی میشه که توفیق نوکری بندهها رو نداریم. در این حرمها بسته شده و زائر نمییاد.»
اشکهایش با حرفهایش گره خورد بود و یکی در میان بین جملههایش مکث میکرد تا حریف بغضهایش بشود ولی کارساز نبود.
میگفت: «دلم برای شلوغی حرم تنگ شده. خیلی غریب هستند. ما فقط برای حاجتهامون به زیارت میآییم. دعا کن حرمها باز بشه حداقل برای آخرین شب قدر.» خادم دلش برای زائرها هم تنگ شده بود، برای نوکری کردن، برای دویدنهای کودکانه بچهها در صحنها، برای همهمههای اطراف ضریح، برای جارو زدن حیاط صحنها.
دنبال همزبان بود، انگار یاد چیزی میافتد که میگوید: «هرچی میخوای ازین آقا بخواه، دست رد به سینهات نمیزنه.»
رو کرد سمت ما و چشم به چشمهایمان دوخت و پرسید: «میگفتن برای شبهای قدر حرمها را باز میکنن. فعلاً که اون جور که میخوایم، نشده. به نظرت برای آخرین شب بازش میکنن؟»
انگار تمام دلخوشیاش در آن لحظه این بود که کسی بگوید: آره.
اما کسی نبود. یا کسی نبود که دل و دماغ جواب مثبت دادن به او داشته باشد. خودش حرفش را ادامه داد: «ده ساله خادمم. در این ده سال چنین شرایطی را ندیدهام. هر روز که وارد حرم بدون زائر میشم انگار غربت تمام تنم را میگیره، هر روز دعا میکنم شرایط مناسب بشه.»
به چراغهای انتهای راهرویی که به حرم امامزاده طاهر میرسید، اشاره کرد و گفت: «ببین چقدر تاری که. نباید اینجوری میشد.»
هنوز فیلمبرداری و ضبط برنامه تمام نشده بود که خادمی دیگر چای آورد.
چشمش به هر کسی که میافتاد، سفارش میکرد: «برو چایی بخور.» و اگر سرش را به نشانه میل نداشتن تکان میداد، میگفت: «چای حضرتی است. از دستت میره. هیچ جا گیرت نمیاد.»
چای خوشرنگی که در استکان کمرباریک دلبری میکرد، همهمان را به سمت خود کشاند و لذت خوردن چای حضرتی را در صحن سیدالکریم به دلمان نشاند.
«خسته نباشید» و صدای صلوات عوامل ضبط برنامه نشان از تمام شدن کار دارد و نگاه خادم هنوز به تاریکی اطراف ضریح امامزاده طاهر مانده بود… چقدر حرف، پنهانی، از دهان خاموشش میشد شنید...
حاجی با خواندن دعای کمیل با همان صدای دلنشین همیشگیاش سکوت حرم را شکسته بود. اما با اتمام برنامه تنها سکوت بود که تن آیینهکاریهای ضریح را نوازش میکرد.
کم کم همه وسایل را جمع کردیم. با خاموش شدن نور پرژکتور بچههای تصویر، فقط انعکاسِ تکچراغ بالای ضریح در آیینهکاریها بود که مسیر را نشانمان میداد.
پدربزرگها همیشه مهمان نواز بودهاند. وقتی از خانهشان میرفتی انگار غم به دلشان میآمد و حالا همان خادم دقیقاً حال پدربزرگها را داشت، غم به دلش نشسته بود برای مایی که در این روزهای عجیب مهمانش شده بودیم.
به صحبن رسیدیم. در بیرون حرم، باد شدیدی شروع به وزیدن کرده بود و کبوترها، کفشداری خلوت را امنترین جا برای خودشان میدانستند. جاکفشیهایی که میزبان کفشهای زائرها بودند، حالا به لانهای برای کبوترهای حرم تبدیل شده بودند.
حرم از همیشه ساکتتر است، اما همه واقعیت فقط این جمله ساده نیست. چند ماهی است که این حرمهای خاموش در قلب ما خانه کرده و انگار به تعداد هر یک از ما، یک حرم در قلبمان هست.
هرکسی از دور زیارت نامه بخواند و سلام بدهد حرم آنجاست.