به گزارش خبرنگار مهر، محمدمهدی حاتمی، پژوهشگر فلسفه در یادداشتی پیشنهادِ یک طرحوارهی فلسفی برای مطالعات میانرشتهای در ادبیات داده اند:
میانرشتگی یک اصطلاح جدید است که در قرن بیستم میلادی رایج شده؛ و امروزه خود را به عنوان یکی از اصطلاحاتِ پربسامد در سپهرهای گفتمانی علوم از فیزیک تا جامعهشناسی، تثبیت کردهاست. ادبیات، نیز به عنوان یکی از رشتههای مطالعاتِ فرهنگی-تاریخی، از دستیاختِ نمایندگانِ انسانی این اصلاح، مصون نماندهاست. پارهای از دستیاختها، برکتزا و پارهای آفتزا بودهاند. به تعبیرِ دیگر، برخی از شیوههای مطالعاتِ میانرشتهای چیز یا چیزهایی بر مطالعات ادبی افزودهاند؛ و برخی دیگر، یا به تکرار و وراجی افتادهاند یا چسب و قیچی برداشته و هر رطب و یابسی را به هم بافتهاند. نگاشتهی پیشرو، بدونِ رجوع موردی به نمونههای مرغوب و معیوبِ مطالعات میانرشتهای در ادبیات، به راه دیگری میرود. این راه، جستوجوی یک سامانِ فلسفی برای مطالعاتِ میانرشتهای در ادبیات است.
فلسفهی معاصر از دورهی ایمانوئل کانت تا امروز، یک تمایزِ سهگانهی مهم را برای صورتبندی مباحث و مسائلِ فلسفی پذیرفته است. این تمایز، تمایزِ میانِ ابژهها (هستیشناسی)، نظریهها (معرفتشناسی) و ارزشها (نظریهی ارزش) است. در کنارِ این سه باید به بحث روش و رویکرد نیز، توجه کرد که برسازندهی روششناسی است که توسط فلاسفهی علم در قرن بیستم، برجستگی یافت. این چهار بُعد، میتوانند به مثابه چارچوب فلسفی مطالعاتِ میانرشتهای در ادبیات، و چه بسا در هر شکلی از مطالعاتِ میانرشتهای تلقی گردند.
یک مطالعهی میانرشتهای در حوزهی ادبیات، میتواند به ابژههای ادبی [=بُعدِ هستیشناختی مطالعات میانرشتهای در ادبیات] ناظر باشد. در این بُعد از مطالعاتِ میانرشتهای به هستندههایی پرداخته میشود که در ادبیات مطرح میشوند. ابژههای مانند زبان، زیبایی، روایت، و… در زمرهی ابژههای ادبیات قرار میگیرند؛ و هستیشناسی ادبیات را میسازند. توضیح آنکه ما گاهی با ابژههای فیزیکی و گاهی با ابژههای غیرفیزیکی روبرو هستیم. ابژههای فیزیکی در سپهرگفتمانی علوم طبیعی، پژوهیده میشوند؛ و ابژههای غیرفیزیکی در سپهر گفتمانی، علوم فرهنگی-تاریخی. ابژههای ادبی در دایرهی ابژههای غیرفیزیکی قراردارند.
از این حیث میتوان میان علومی که ناظر به چنین ابژههایی پژوهش میکنند؛ مطالعات مشترکِ معقول را سامان داد. در این بُعد از مطالعاتِ میانرشتهای ادبیات، به دانش، روش یا مسائل پرداخته نمیشود؛ بلکه به واقعیات ادبی-به معنای ابژههای ادبی- پرداخته میشود که برسازندهی هستیشناسی ادبیات هستند. در چنین سطحی، فرض میشود جهان Wای وجود دارد که حاوی هویات ادبی است. سپس فرض میشود جهانِ ٭Wای وجود دارد؛ که حاوی هویات رشتهای است که قرار است با ادبیات، در یک مطالعهی میانرشتهای تلفیق شود یا تعامل یابد. مقایسهی جهانهای W و ٭W میتواند؛ هویات مشترک را نمایان سازد. این هویات مشترک، که دو یا چند رشتهی ناظر به آنها وجود دارد؛ میتواند به مثابه هستیشناسی مطالعات میانرشتهای ادبیات ملحوظ گردند. وجودِ هویاتِ مشترک که ابیات و رشتههای دیگر به آن میپردازند؛ میتواند در سطحِ هستیشناختی توجیهگر، مطالعاتِ میانرشتهای در ادبیات باشد.
طبق پیشنهادهی پیشرو، دومین بُعد از ابعاد چهارگانهی مطالعات میانرشتهای در ادبیات، بُعد معرفتشناختی است. این بُعد حولِ دانش، نظریه و مفاهیم سامان مییابد و ابژهها، روشها و ارزشها را دستکم در گامهای نخستین، وامینهد. در چنین بُعدی، به جستوجوی دانشها، نظریهها و مفاهیمی پرداخته میشود؛ که میتواند علیالاصول به صورتی مناسب برخی از معضلات و مسائل حوزهی مطالعات ادبی را حل کند. فیالمثل با این پرسش روبرو هستیم که شمس تبریزی چرا و چگونه، مولانا را به لحاظ روانشناختی متحول کرد؟
بهنظر میرسد مناسبترین راه، برای پاسخگفتن به چنین پرسشی، استمداد از نظریههای شخصیت در روانشناسی معاصر است. ابتدا باید سنخ روانی شمس تبریزی، و سپس سنخ روانی مولانا را با توجه به آثار به جامانده از آندو، معلوم ساخت. سپس نحوهی ارتباط این دو سنخ روانی و شیوهی تأثیر و تأثرشان را با شواهد موجود در آثارِ مولانا و شمس، تحلیل کرد. اینکار نیاز به تسلط بالا در روانشناسی شخصیت و ادبیات عرفانی بویژه آثار شمس و مولانا دارد. انتخاب یک نظریهی اشتباه، چنانکه در بسیاری از پژوهشهایی از این دست به چشم میآید، میتواند کل فرآیند تحقیق را به اشتباه بنیادین دچار کند.
ضعف در شناخت و تفسیر درست ادبیات عرفانی بویژه آثارِ شمس و مولانا نیز میتواند، حذف، تحریف، و تغییر شواهد اساسی منجر گردد؛ که بهنوبهی خود به کاهش ارزش تحقیقی مطالعهی میانرشتهای یادشده، خواهد انجامید. نمونههای دیگری را میتواند در حیطههای جامعهشناسی و ادبیات، اقتصاد و ادبیات، دینشناسی و ادبیات و… باز شمرد؛ که در آن به کمک یک دانش، نظریه، مفهوم از یک رشتهی غیرادبی، به حل مسئلهای در مطالعات ادبی پرداخت.
آنچه در این بعد از مطالعات میانرشتهای ادبیات اهمیت دارد، تسلط نسبتاً کافی به هر دو حیطه، انتخاب دانش، نظریه و مفهوم معتبر و متناسب، و توجه به وزن و کثرت شواهد در موضوع موردپژوهش است. فیالواقع مطالعات میانرشتهای در بُعد معرفتشناختی، انتقال دانشها، نظریهها، و مفاهیم از یک یا چند رشتهی غیر ادبی، به مطالعات ادبی تحت شرایط خاص به منظور یک حل مسئله است.
سومین بُعد، بُعدِ روششناختی در مطالعاتِ میانرشتهای در حوزهی پژوهشهای ادبی است. روششناسی ناظر به شیوههای تولیدِ دانش، سازوکارهای پژوهش و کنشهای مجاز و معتبر دانشپژوهان تعریف میشود. به تعبیر دیگر، بحث اصلی روششناسی، بحث از شیوههای ممکن و مجازِ کشف، صورتبندی و اعتباربخشی در دانشهای مختلف است. در این سطح میتوان به این پرسش پرداخت که چه روشهای ممکن و مجازی میتوانند مبنای مطالعات میانرشتهای ادبی باشند؟ و این روشهای ممکن و مجاز چه دستاوردها و چه محدودیتهایی برای مطالعهی متون ادبی فراهم میکنند؟ آیا روشِ مشترکی میان ادبیات و سایر رشتهها وجود دارد یا خیر؟ و…؛ چشماندازِ چنین بُعدی از مطالعه، در نگاه نخست ممکن است بسیار عادی جلوه کند؛ اما فیالواقع پیچیدگی فراوانی دارد.
فرض کنید میخواهیم از روششناسی پوزییتویستی، که زمانی پنداشته میشد؛ روش مطالعهی علوم فیزیکی است- برای فهم متون عرفانی سود ببریم. آنگاه باید بپرسیم آیا انتقالِ روششناختی از حیطهی علم فیزیکی به حیطهی علوم ادبی، اساساً ممکن است؛ و اگر ممکن است آیا مجاز هم هست؟؛ و اگر مجاز است آیا دستآوردهای مفیدی دارد یا خیر؟. سایرِ روشها چطور؟؛ در مطالعات ادبی تا کجا مجازیم که روشهای سایر علوم را وام بگیریم؟. بهترین روشها، برای مطالعاتِ ادبی میانرشتهای روشهای پوزیتویستی است؛ پراگماتیستی؛ یا ابطالگرایانه؛ یا تحلیلِ منطقی زبانی؟ یا کلگرایانه؟ یا هرمنوتیکی؟ یا پدیدارشناختی و یا....؟؛ انتخاب یک روش مناسب و انتقال از یک زمینهی غیرادبی به یک زمینهی ادبی، کاری حساس است؛ زیرا روش پژوهش وابسته به زمینه است و تغییر زمینه میتواند روش را غیرمفید یا حتی مخرّب کند.
فیالمثل رویکردِ احمد کسروی به متون عرفانی را میتوان در دستهی رویکردهای پوزیتویستی و رویکردِ هانری کربن را در دستهی رویکردهای پدیدارشناختی دستهبندی کرد. رویکردِ نخست به یاوه بودن متون عرفانی حکم میکند، و رویکرد دوم به خاموشی عقلِ انتقادی در برابر چنین متونی میرسد. امّا پرسش اساسی این است که کدامیک روشها مناسبترند و آیا روشهای متعادلتر و با تناسببیشتری میتوان یافت یا خیر؟؛ و این روشها را بهتر است از چه رشتههایی و با کدام قیدها اخذ کرد؟ و یا در صورت امکان چگونه ابداع و اعتباربخشی کرد؟. مخلصِ کلام آنکه در بُعدِ روششناختی مطالعات میانرشتهای ادبی، یک پژوهشگر به تحلیل و بررسی امکان، اعتبار و فایدهمندی روشها رشتههای دیگر، در مطالعات ادبی میپردازد. و در صورت خوب دانستنِ آن روشها، آنها را برای سامانمندی مطالعات ادبی پیشنهاد میدهد. دستیافتن به چنین روشهای مشترک و مفیدی، امکانِ پژوهشهای مشترک بین دو یا چند رشته را نیز افزایش میدهد.
چهارمین سطح بر مسئلهی ارزشها متمرکز است. همانگونه که کانت، استدلال میکند ما نه تنها ساکنِ جهانِ علتها؛ بلکه ساکن جهان ارزشها نیز هستیم. کارهایمان را به منظور تحقق ارزشهای خاصی سامان میدهیم؛ و چیزها را بر اساس ارزشهایی که برایمان مهماند؛ درجهبندی میکنیم. ارزشها را در مقام توجیه و تقبیحِ رفتارها به کار میبریم و خلاصه آنها را مهم و قابلاعتنا میشماریم. ما در زیستجهان طبیعی با علتها سر و کار دارم و در زیستجهانِ فرهنگی-تاریخی با ارزشها. ادبیات نیز به مثابه یکی از مؤلفههای زیستجهان فرهنگی-تاریخی، حاوی ارزشهاست.
از این حیث، پژوهش در ارزشهایی که بین ادبیات و سایر مؤلفههای برسازندهی زیستجهان فرهنگی-تاریخی، مشترک است میتواند عامل مهمی برای مطالعات میانرشتهای ادبی باشد. ادبیات، در کنارِ دین، اسطوره، موسیقی و… مؤلفههای سازندهی زیستجهان فرهنگی-تاریخیاند و این زیستجهان بر سامانهی ارزشی نسبتاً مشترکی دستکم برای دورههای زمانی خاص، تشکیل شده است.
با کشف و صورتبندی این ارزشها، میتوان مطالعات میانرشتهای مهمی فیالمثل بین ادبیات و اسطورهپژوهی یا ادبیات و دینپژوهی به انجام رسانید. اینکه ارزشهای دینی چگونه ارزشهای ادبی را تحول میبخشند و یا نقش ارزشهای اسطورهای در روایتهای ادبی و… موضوعات مهمی است که میتواند در بُعدِ چهارم مطالعات میانرشتهای ادبی، یعنی بُعدِ ارزش شناسی مطمح نظر قرار بگیرد. بنابراین ارزشها میتواند یکی از حیطههایی باشند که مطالعاتِ میانرشتهای ادبی قابل اعتنایی حول آن انجام بگیرد.
مخلص کلام آنکه، به منظورِ جلوگیری از هدررفتِ مطالعات میانرشتهای ادبی و بهینهسازی پژوهشهای آن، میتوان یک طرحوارهی فلسفی پیشنهاد داد. این طرحواره بر تمایزِ هستیشناسی، معرفتشناسی، روششناسی و ارزششناسی مبتنی است. یک پژوهشِ مناسبِ در مطالعات میانرشتهای ادبی، بهتر است خود را حول یکی از امورِ چهارگانهی هستی، معرفت، روش و ارزش صورتبندی کند و از این طریق مبنای قابل اتکایی برای مطالعات خود بیابد.