در دل خیابان‌های پایتخت کسب‌وکارهایی وجود دارد که درآمدشان از دود شدن پول جیب افرادی است که به دنبال لذت‌های کوتاه مدت هستند؛ دودهایی که قیمتشان با طلا و دلار بالا و پایین می‌شود.

خبرگزاری مهر؛ گروه جامعه_ فاطمه میرزا جعفری: از مترو مولوی پیاده شدم و به خیابان رفتم بیشتر از همیشه شلوغ بود، سیل موتورهایی با جعبه‌های بزرگ که به عقب آنها بسته شده بودند به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. خبری از رعایت پروتکل‌های بهداشتی نبود اگر هم بود به تعداد انگشتان دست بود و من با آن ماسک و دستکش مثل کسی بودم که در جزیره ناشناخته‌ای راه می‌رود از مغازه‌ای که در آن نزدیکی بود آدرس کوچه ا… را خواستم.

آفتاب چادر گرم و داغش را روی سر شهر کشیده بود و شلاق گرمش به صورت و بدن‌ها می‌خورد، هرکس مشغول کاری است و به این طرف و آن طرف می‌رود؛ خیابان پر از موتور و گاری‌هایی که به دنبال بردن روزی شأن هستند به نزدیکی چهارراه مولوی رسیدم مغازه‌هایی را دیدم که شلنگ‌های رنگارنگ با جلوه‌های زیبا و شیشه‌های بزرگ و کوچکی را پشت ویترین گذاشته بودند به سر در مغازه‌ها نگاه کردم «بورس انواع لوازم قلیان» فهمیدم که به کوچه ا… و به ابتدای بازار سیگارفروش‌ها رسیدم بازاری که در ابتدا مسقف است و با همان شکل و شمایل بازار تهران است.

پایم را که به داخل بازار گذاشتم انگار وارد دنیای دیگر شده بودم؛ تا چشم کار می‌کرد مغازه‌های سیگار فروشی کوچک و بزرگی را می‌دیدم؛ کوچه عریض و طویلی بود که وسط آن علاوه بر ماشین‌هایی که متعلق به کسبه بازار بود دست‌فروشان زیادی بساط کرده بودند؛ هرکدامشان چند جعبه سیگار داشتند و بر روی یک صندلی پلاستیکی زیر سایه بانی به انتظار مشتری بودند.

فروشنده‌ها جوری نگاهم می‌کردند که گویی موجود عجیبی را دیدند؛ نگاهی به کوچه انداختم دیدم که تقریباً هیچ زنی در این کوچه نیست دلیل نگاه‌های عجیب را فهمیدم اما برایم مهم نبود من آمده بودم تا ببینم زیر پوست شهر چه می‌گذرد.


قاچاق سیگار با قیمت‌های بالا
همان ابتدای کوچه به سراغ مغازه‌ای رفتم؛ علی، فروشنده مغازه جوان ۲۶ ساله‌ای با هیکل ورزشکاری درشتش به سختی پشت پیشخوان مغازه قرار گرفته بود، سراغ یک سیگار لاکچری را برای هدیه دادن گرفتم، علی همانطور که سیگاری را دود می‌کرد دو کتفش را باز کرد و سینه جلو داد و با لحن لوتی های قدیم گفت: «آبجی چنین چیزی را در مغازه‌های اینجا نمی‌توانی پیدا کنی چرا که تمامی مغازه‌های اینجا اکثراً عمده فروش هستند و تمام خرید و فروش‌هایشان در سامانه ثبت می‌شود این کار را انجام می‌دهند که مثلاً جلوی قاچاق گرفته شود اما چه جلوگیری‌؟ پایت را که از مغازه بیرون بگذاری چیزهایی را می‌بینی که شاید در هیچ کجای شهر پیدا نکنی. آن بیرون سیگارهای وارداتی و لاکچری که محتوای بیشترشان دست ساز، شیمیایی و مرگبار است را پیدا می‌کنی آن هم با چه قیمت‌هایی سرت سوت می‌کشد.» در همین حین مشتری دیگر به سراغ علی می‌آید و من فرصت خداحافظی را به دست می آورم.


پایم را از مغازه بیرون می‌گذارم کمی کوچه را بالا و پایین می‌کنم در تمام حد فاصل کوچه گاه کوچه‌های بن بستی وجود داشت که نمی‌دانم درونشان چه خبر بود اما هرچه که بود چند جوان را می‌دیدم که دایره وار کنار یکدیگر چیزی را رد و بدل می‌کنند؛ یکی شأن که کنار می‌رود سریع چشم می‌دوزم ببینم چه چیزی را خرید و فروش می‌کنند، بسته‌های کوچک سفید رنگی را می‌بینم که از این دست می‌دهند و دسته‌ای تراول‌های صورتی رنگی بود که با دستی دیگر می‌گرفتند.


سیگارهایی با قیمت دو تا چهارمیلیونی
تقریباً اواسط کوچه بود که به نزدیکی پاساژی رسیدم داخلش را نگاه کردم تقریباً بدون هیچ روزنه نوری بود ترس به جانم افتاده بود و داخل نرفتم جلوی درب پاساژ چندین مرد ایستاده بودند که تقریباً می‌توانم بگویم هرچه که به ذهنتان می‌رسد را معامله می‌کردند؛ از سیگارهای لاکچری و لوکس گرفته تا مواد مخدر و حتی دلار؛ به سراغ یکی از بساطی‌های وسط کوچه رفتم سراغ یک سیگار لاکچری را برای هدیه دادن گرفتم مرد فروشنده همانطور که سرش در گوشی بود به شانه صاحب بساط کناری‌اش زد که تی شرتی آبی رنگ به تن داشت و گفت آقا رضا سیگار شیک برای هدیه دادن بده خدمت خانوم.

آقا رضا تقریباً ۳۴ ساله بود لهجه ترکی داشت، پرسید برای خانوم یا آقا هدیه می‌خواهید؟ فکر می‌کردم خیلی غیر ملموس باشد که بگویم برای یک خانم سیگار می‌خواهم. گفتم آقا؛ رضا بی معطلی انبوهی از جعبه‌های مقابلم را نشان داد و یکی یکی شروع به معرفی کرد جعبه‌های رنگارنگی که هر کدام بوی متفاوتی داشت پرسید می‌خواهی فقط جعبه اش خاص باشد یا اینکه بوی خوبی هم داشته باشد من هم گفتم هر دو را می‌خواهم همانطور که میان جعبه‌های سیگار را می‌گشت گفت از دو تا چهار میلیون سیگار دارم بستگی دارد تا چه اندازه بخواهی هزینه کنی؟

گفتم هزینه اش مهم نیست و الان فقط برای قیمت گرفتن آمدم. سیگارهای مختلفی را نشانم می‌دهد یکی از جعبه‌ها سیاه رنگ است و فقط دوچشم براق گربه مانند بر رویش نقش بسته است می‌گوید این خیلی طرفدار دارد و برای آقایان می‌برند کشیدنش حال خوبی دارد؛ مدل دیگری را نشانم می‌دهد که جعبه‌ای استوانه‌ای و طلایی رنگ دارد می‌گوید این عکس چگووارا را دارد و از این عکس به عنوان یک آپشن برای گران بودنش استفاده می‌کند چراکه قیمتش ۴۵۰ هزار تومان بود.

تمام تصوراتم از غیرملموس بودن خرید سیگار برای خانوم ها غلط بود چرا که رضا سیگارهایی با جعبه‌های صورتی و دخترانه‌ای را نشانم می‌دهد و می‌گوید اینها سبک تر هستند برای خانم‌ها می‌برند.


دودهای طلایی که با دلار محاسبه می‌شوند
می‌گویم اینها خیلی معمولی است دنبال یک سیگار خاص تر هستم؛ برگ هم داری؟ رضا در جوابم می‌گوید اگر برگ مرغوب می‌خواهی باید به سراغ دوستم بروی نشانی چند بساط آن‌طرف تر از خودش را می‌دهد باهم به طرف صاحب بساط می‌رویم، می‌گوید محسن! خانوم برگ مرغوب می‌خواهد از همان‌ها که جعبه اش شیک است.

محسن جوانی ۳۰ ساله بود صورتش از آفتاب سرخ شده بود پیراهنی سفید رنگ به تن داشت. گفت آبجی چند لحظه اینجا صبر کن تا برگردم تقریباً نیم ساعتی گذشت که محسن با جعبه‌ای در دست برگشت؛ رو به رویم ایستاد جعبه چوبی با قفل آهنی طلایی رنگی را مقابلم گرفت؛ قفل را باز کرد. درون جعبه پارچه مخمل قرمز رنگی به شکل زیبایی پهن شده بود و وسط آن یک جعبه دیگر بود، درون جعبه یک عدد سیگار برگ جای گرفته بود. قیمتش را پرسیدم گفت قیمت این مدل برگ لحظه‌ای است هر روزی که بخواهی بخری باید زنگ بزنم و قیمت جدیدش را بپرسم با دلار بالا و پایین می‌رود.

باز هم کوتاه نیامدم و قیمت حدودی اش را پرسیدم که در جواب گفت قیمت امروز این مدل برگ ۳ و نیم تا ۴ میلیون در می‌آید؛ بخواهی تخفیف هم می‌دهم، به این طرف و آن‌طرف نگاهی می‌اندازد و جعبه را می‌بندد.

می‌گوید: آبجی شما معلوم است که دنبال یک جنس واقعاً خاص می‌گردی، چرا ورقه طلاها را نمی‌بری؟ می‌گویم: مگر داری؟ می‌خندد و در جوابم می‌گوید کافی است یک تلفن بزنم تا هر تعداد که بخواهی برایت مهیا کنم. البته چون توتون مرغوبی دارد و روکش طلا دارد، قیمتش با قیمت طلا بالا و پایین می‌شود. وزنش می‌کنیم و یک قیمتی می‌دهیم که هم شما راضی باشی، هم ما سود کنیم.

کارتش را می‌دهد تا هر زمان که تصمیم برای خرید قطعی شد با او تماس بگیرم می‌گوید ورقه طلاها را اینجا نمی‌آورم باید قرار بگذاریم جای دیگری تحویلت بدهم و یا اینکه زنگ بزن تا بدهم پیک‌هایم برایت بیاورند، هزینه‌اش را هم کارت به کارت کن.


سیگار دانشجویی داریم!
از بساط محسن جدا می‌شوم، متوجه می‌شوم دو جوان با موتور به دنبالم می‌آیند، معطل نمی‌کنند و کمی بعد از اینکه از محسن و بساطش دور شدم جلویم را می‌گیرند. می‌گویند: آبجی دنبال سیگار دانشجویی هستی؟ جا می‌خورم و می‌گویم سیگار دانشجویی؟ یکی از آنها که شلواری گشاد و تی شرت سبز رنگی به تن دارد می‌گوید: بله از همان‌هایی که بو ندارند و فقط حال خوبی پس از کشیدنشان داری، ماری جوانا هم داریم.

می‌گویم نه دنبال یک سیگار شیک برای هدیه دادن بودم که پیدا کردم، پسر کناری‌اش دستی به موهای عرق کرده‌اش می‌کشد و آنها را روی پیشانی اش مرتب می‌کند و می‌گوید: اگر سیگارهای مرغوب و شیک می‌خواهی باید سراغ احمد تیزبین بروی او همه چیز دارد.

در یک نگاه سیگار اصل و تقلبی را از یکدیگر تشخیص می‌دهد برای همین هم به او احمد تیز بین می‌گویند آدرس بساطش را می‌دهند انتهای بازار و در یکی از همان بن بست‌های ترسناک بود از هر دو پسر جدا شدم کارت ویزیتشان را می‌دهند تا برایشان پیش دوستانم تبلیغ کنم.


پک‌های چندساعته برای لاکچری بازها!
به سراغ بساط احمد تیزبین می‌روم، پسرها راست می‌گفتند همه چیز داشت؛ ترسی که محسن برای آوردن سیگار برگ مرغوب و ورقه‌های طلا داشت، را ندارد چراکه این سیگارها را در بساطش به وضوح می‌دیدم.

سر صحبت را باز کردم و از او هم مثل بقیه قیمت سیگارهای لوکسش را گرفتم که او هم مانند محسن گفت: قیمت‌ها لحظه‌ای است، با دلار و طلا بالا و پایین می‌شود. اما کاری می‌کنم مشتری ثابتم باشی سر قیمت باهم راه می‌آییم.

شرط احمد برای خرید سیگارهاش پرداخت هزینه آنها به دلار بود، از او پرسیدم که این سیگارها مشتری هم دارد؟ احمد جعبه‌های سیگار بساطش را مرتب کرد و گفت چرا نداشته باشد؟ مشتری ما بیشترشان کلکسیون دارها و بچه مایه دارها هستند؛ آنهایی که می‌خواهند یک لذت چندساعته را تجربه کنند.

احمد به اطراف نگاهی می‌اندازد و می‌گوید بعضی‌هایشان زحمت به اینجا آمدن هم به خودشان نمی‌دهند و بیشتر خریدشان با یک تلفن است و یا رابط‌های ما برایشان خرید می‌کنند و می‌فرستند.
از او جدامی شوم می‌خواهم از بازار بیرون بیایم آفتاب تقریباً وسط آسمان است از لابه لای گاری‌هایی که جعبه‌های بزرگ سیگار را بر روی آن هل می‌دهند می‌گذرم، به نزدیکی آن جمعیتی می‌رسم که هر چیزی را رد و بدل می‌کردند از آنها می‌گذرم؛ بساطی‌هایی را می‌بینم که صاحب آنها عموماً جوانان ۲۰ تا ۳۰ ساله هستند موقع خروج از بازار صدای یکی از آن مردها را می‌شنوم، داد می‌زند و می‌گوید «کنت قرمز اصل بفرما».