ما زیر یک سقف مشترک زندگ می‌کنیم ولی یک جا برداشتن ابروی دختران هنوز عیب است و در جای دیگر، مردها هفته‌ای یک بار هزینه‌های سنگین برای آرایش خودشان خرج می‌کنند.

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: «در انتظار تو هر هفت کرده است بهشت / نظر سیاه مگردان به هر تماشایی»
احتمالاً وقتی صائب تبریزی، در حال و هوای عرفانی، بهشت برین را به صورت یاری مانند کرد که خودش را به هفت زینت آراسته، چندان فکرش دنبال جزئیات هفت کرده یا همان هفت قلم آرایش خودمان نبوده است.
آن وقت‌ها «هفت کرده» را برای هفت زینت اصلی که شامل وسمه، سرمه، سرخاب، سفیداب، غالیه، زرک و حنا می‌شد، به کار می‌بردند.
وسمه، همان رنگ ابروست و غالیه رنگ مو و زرک همان سایه خودمان که مشاطگان و آرایشگران نوعروسان را به این هفت قلم زینت می‌دادند.
اما من و شما و ادبیات و شاعران کلاسیکش انگار همگی مان باید کمی سرمان را از کتاب بالاتر نگه داریم و ببینیم حالا اوضاع چطور است؟ چیزی در اطراف ما در حال تغییر است مثل همه شکاف‌ها و ترک‌های عمیق این دوران. ما، این بار هم در دو سر یه گودالیم. و من یک روز در شهرم به آرایشگاه‌های مردانه سر زدم تا به چشم ببینم که این شکاف‌ها چقدر است. جواب مردها به من که یک خانم بودم و دنبال خاص ترین آرایش‌های مردانه، گاهی چنان شگفت انگیز بود که از عمق این گودال به وحشت می‌افتادم.
 



ساعت یازده صبح
ماشین را جایی در بین ماشین‌های مدل بالای بلوار شهید اندرزگو جا کردم و رفتم به طبقه چهارم ساختمان. ابتدای ورود، بعد از تذکر بابت شستن دست‌ها، وسط دکور تمییز و سفید سالن پشت میز نشستم.
در بوی خنکی کولر و چیزی مخلوط از رنگ و مواد آرایشی، در حالی که بوی قهوه روی میز در شامه ام می‌چرخید، آن طرف میز احسان روایت می‌کرد از اینکه کارش هنر است. از فرانسه و ایتالیا و روسیه می‌گفت و مهدهای مد جهان.
اینکه گریم داماد چقدر واجب است. بعد مراحل «متعادل سازی» را با آب و تاب این طور معنا می‌کرد: «اول پاکسازی پوست و از بین بردن نواقص صورت است و بعد در ادامه یک آرایش یا به قول خودمان گریم که آقای داماد آن شب، پیشِ هفت قلم آرایش عروس خانم بی رنگ و روح نباشد.»
مشتری‌های احسان، به گفته خودش، اکثراً آقایان میانسال اند که مدل موها و ریش‌های کلاسیک انتخابشان است و یک رنگ جوگندمی طبیعی که رد تجربه را روی صورتشان بنشاند و البته چیزی بر عدد سنشان اضافه نکند. یا مردان جوان سی تا چهل ساله‌ای که باز به دنبال رد تجربه تن می‌دهند که دکلره و رنگ چند دسته از موهایشان را جوگندمی کند.
خبر از جوانترها اما کم داشت انگار فقط گذرشان برای اصلاح صورت و کوتاهی‌های به روز مو و گهگداری خدمات پاکسازی پوست مثل انواع ماسک‌ها آن طرف می‌افتاد.
برای او ابرو برداشتن انقدرها هم عجیب به نظر نمی‌رسید و امری عادی بود اما هنوز بر سر اپیلاسیون بحث بود؛ کاری نبود که در آن سالن انجام شود اما احسان معتقد بود امر رایج و واجبی ست گرچه مراکز لیزر این سال‌ها زورشان می چربد به اپیلاسون کارها.
ساعت دو
مغازه کوچک آقای عباسی در شلوغی این ساعت تجریش با کاشی‌های قرمز و زمین پر از خرده مویش جای آرامی بود.
آقای عباسی، همینطور که دور سر پسر جوانی را که روی صندلی نشسته بود، با ماشین خالی می‌کرد و حواسش بود که وسط موها را پرپشت بگذارد، توضیح می‌داد که ابرو برنمی‌دارد؛ اصلاً مشتری ای که برای این منظور پیش او بیاید، ندارد و خب وسط حرف‌ها از سلیقه خودش هم زیاد تعریف می‌کرد.
مشتری‌های آقای عباسی، انگار کمتر پی رنگ کردن مو بودند و مدل‌های به روز راضی شأن می‌کرد و دامادهایش هم به یک پاکسازی صورت قبل از مراسم رضایت می‌دادند.
اپیلاسیون و تتو و «دردلاک» هم که اصلاً جایی در مغازه اش نداشت. در میان خوش و بش هایش ضمن اشاره به تابلویی که نشان می‌داد چند سال قبل آرایشگر برتر شده، می‌گفت که گرچه از این چیزها بی خبر هم نیست اما خوب می‌داند که جای این کارها آرایشگاها و سالن‌های رسمی نیست. او من را فرستاد حوالی الهیه و فرشته و رفتم. اما به آن آرایشگاه‌های مخصوص اجازه ورود نداشتم. شاید هم بسته بودند و هرکسی را به آن راه نمی‌دادند!
ساعت چهار
جایی حوالی شرق تهران، بین صافکاری‌ها و تعمیرگاه‌های ماشین و ازدحام مغازه‌ها، آرایشگاه کوچک و تمیز احمد جا خوش کرده بود.
احمد، با ریش بلند و هیکل ورزشکاری، در حالی که موهای مشتری قبلی را جارو می‌کرد، می‌گفت این سمت شهر رنگ مو خیلی کمتر از شمال شهر است که خودش قبلاً آنجا کار می کرده. می‌گفت که این طرف‌ها خیلی‌ها به خاطر خانواده‌هایشان اهل رنگ کردن مو نیستند. می‌دانند که خانواده‌هایشان چنین ادا و اطوارهایی را دوست ندارند. احمد تعریف می‌کرد: «مشتری های کارمندم بیشتر مدل‌های ساده را انتخاب می‌کنند و گهگاهی ماسکی روی صورتشان می‌گذراند؛ اما در کل خیلی دنبال کارهای عجیب نیستند. به کار و سنشان اهمیت زیادی می‌دهند. اما مهم‌تر از آنها پذیرفته نشدن در جامعه اطرافشان است.»
وقتی بحث به دامادها کشیده شد، معلوم بود پسرهای این سمت شهر بیشتر روزهای زندگیشان را شاید با معمولی‌ترین مدل موها سر کنند، اما از گریم شب دامادی و کانتور کردن صورتشان نمی‌گذرند. لوازم آرایششان هم از هیچ برند مردانه خاصی نیست؛ همان لوازم آرایش زنانه است که متناسب با رنگ پوست آقایان استفاده می‌شود.
بحث تتو و اپیلاسیون شد که احمد گفت: «بین مردهای اینجا خیلی جا نیفتاده این کارها. هر ازچندگاهی اگر سوالی داشته باشند، معرفی شأن می‌کنم جاهایی که می‌دانم این خدمات را دارند؛ اما این خدمات در آرایشگاه من ارائه نمی‌شود.»
از پسرهای جوان این منطقه اما خاطره‌های بامزه ای داشت؛ از عشقشان به دیوید بکام گفت. اینکه هر تغییر رنگ و مدل موی آقای بکام چقدر زندگی پسرهای محله شأن را تحت تأثیر قرار می‌دهد. از اینکه حتی گاهی بدون اجازه خانواده می آیند آرایشگاه و پنهانی مو رنگ می‌کنند. حتی با خنده از پسر نوجوانی می‌گفت که از او خواسته بود شب عید وسط موهایش را به شکل سبزه سفره هفت سین کوتاه کند و از قضا رنگش را هم سبز دربیاورد.
ساعت پنج و نیم
از بساط دستفروش ها بوی کهنگی می‌آمد؛ با هجمه ای از آدم‌هایی که وسایل شخصی و قدیمی شأن را روی پارچه‌های مختلف برای فروش چیده بودند.
از بین مغازه‌های دست دوم فروشی مبل و تخت و از این قبیل اجناس، رسیدم به آرایشگاه آقای خداوردی، بعد از باز کردن در خبری از بوی خنک مخلوط با لوازم آرایشی نبود؛ بوی تند عرق مردهایی به مشام می‌رسید که از صبح علی الطلوع تا غروب زیر آفتاب داغ تابستان مشغول کار بودند و حالا بی حوصلگی سر و رویشان نشان می‌داد که فقط منتظرند کار قیچی با موهایشان تمام شود و بروند.
این جای داستان، در حد فاصل چند ساعت، حالا که از منطقه یک به هجده رسیده بودم، آرایشگری از یک هنر به کارگری تنزل پیدا کرد. آقای خداوردی در حالی که نه موهای رنگ شده اش را بالای سرش گوجه کرده بود و نه تیشرتش تا دم زانوهایش می‌رسید، در بلوز و شلوار مردانه ساده ای بدون اصرار به هنرمند بودن از این گفت که بازار رنگ مو نعمت آباد هم داغ است، البته بیشتر رنگ‌های تیره طبیعی که طرفدارانش مردان میانسالی اند که برف پیری چندصباحی ست روی سرشان نشسته. مدل‌های کوتاهی برای جوانترها به روز است. معمولاً دو طرف سرشان را سفید می‌کنند و وسط را پرپشت نگه می‌دارند و چندتایی طرفدار رنگ‌های بلوند هستند و قهوه‌ای روشن، که البته خیلی اهالی محله نه آنها را می‌پسندند و نه تیپشان را.
مشتری‌ها که از مغازه بیرون رفتند، راحت تر حرف زد، حتی کمی درددل کرد: «چون بین مردم جا افتاده قیمت اجناس در آن حوالی ارزان‌تر است همه خدمات آرایشگری را هم ارزان حساب می‌کنند.» آقای خداوردی از سمت غرب تهران هم مشتری دارد که بیشتر از ده پانزده تومن پول بالای کوتاهی نمی‌دهند در حالی که خوب می‌دانست دستمزد این کار آن طرف شهر گاهی مرز صد هزار تومن را هم رد می‌کند!
درباره دامادها که پرسیدم گفت هفت هشت سالی ست کسی را به عنوان داماد حاضر نکرده، انگار مردان جوان از ترس شیرینی دادن و توی خرج بیشتر افتادن اصلاً حرفی از ازدواج نمی‌زدند که شب دامادیشان است. اما چند ساعت بعد با ماشین گل زده و بوق زنان از جلوی مغازه اش رد می شده اند.
اینجا، در میان بوی آفتاب خورده تن‌ها و خستگی زندگی پرخرج، انگار خبری از گریم و کانتور و خدمات ویژه برای تازه دامادها نیست. کارهایی مثل اپیلاسیون و تتو هم که اصلاً در مخیله آقای آرایشگر و چارچوب آرایشگاهش نمی گنجد.
اما این تمام ماجرا نیست. آقای خداوردی آدرس مغازه شاگردانش را که در همان راسته بودند، داد و گفت: «البته همه مثل من نیستند. فقط برو ببین خودشان را چه شکلی کرده اند برای خاطر چهارتا مشتری!» و دوباره سر صحبت را باز کرد تا در لحظه خداحافظی من از کمی قیمت‌ها گله کند و بنالد از شرایط سخت روزگار.
ساعت هفت
مغازه شاگردان آقای خداوردی بسته بود و آخر سر ندیدم خودشان را برای چهارتا مشتری چه شکلی کرده اند اما در همان حوالی به علی برخوردم که به همراه دایی اش آرایشگاه نسبتاً بزرگی را اداره می‌کرد.
خطوط صورت علی از بیست و هفت سال بیشتر نشان نمی‌داد. دستی توی موهای مرتب و به روزش کشید و خرده موهای مشتری قبل را جارو کرد و نشست به تعریف کردن از اینکه دوره‌های تتو را دیده اما چون غیرمجاز است انجام نمی‌دهد ولی هستند کسانی که زیرزمینی همین اطراف قیمت تتو کردنشان روی بیست سی میلیون است.
علی بیشتر مشتریانش پسران جوانی بودند که اصرار داشتند موهایشان بلوند یا رنگ‌های روشن دیگری باشد که هرچند بین اهل محل پذیرفته شده نیست اما انگار کمک می‌کند برای بروز بهتر هویتشان. قیمت این خدمات اما انقدر با چیزی که صبح شنیده بودم، متفاوت بود که فکر کردم شاید به جای جا به جایی بین چند منطقه، بین چند کشور جا به جا شده ام! رنگ و دکلره که در مناطق بالاتر تهران چیزی بیش از یک میلیون برای آقایان هزینه برمی داشت اینجا با سی هزار تومان ارائه می‌شد.
علی اما دامادها برایش مهم بودند. می‌گفت: «خیلی در قید و بند پول گرفتن از آنها نیست. همین که همت کرده اند ازدواج کنند خوب است و رسم معرفت نیست توی خرج بیشتر بیفتند.» درست است این حوالی وکس و ماسک و اپیلاسیون خیلی پرطرفدار نیست و دامادها نهایتاً دستی در ابروهایشان می‌برند نه بیشتر، اما مدل مو برایشان مهم است و علی به روزترین مدل موها را برایشان کوتاه می‌کنند و بوده دامادی که بیست تومن هزینه داده و دامادی که بالای دویست هزار تومان.
برادرش اپیلاسیون کار بود اما چون کارش در این منطقه مشتری نداشت، حالا جای دیگری از شهر آموزشگاه زده بود. خود علی هم می‌گفت تتو کار بودن هنر است اما حاضر نیست غیرمجاز کار کند یا بساط مواد راه بیندازد که مشتری‌ها درد تتو را فراموش کنند. پس هنرش چندسالی بود که به خاطر عقایدش خاک می‌خورد.
کوتاهی موی زنانه و ارائه خدمات همزمان به خانم‌ها و آقایان چیزی بود که از صبح در مناطق دیگر جز افتخارات حساب می‌شد و کم بیش از طرف آرایشگرها پنهانی اشاره‌هایی می‌کردند که سابقه این کار را هم داشته اند، علی اما به نظرش کار معقولی نبود و پیشنهاد دوستش را مبنی بر زدن مزونو آرایشگاه مختلط رد کرده بود.

ساعت هشت و نیم

امین بعد از اتمام صحبتش وقتی خواستم اسمش را در گوشی ام سیو کنم، حرف بامزه ای زد؛ چیزی که نشان می‌داد یک نفر تا چه حد حدود اجتماعش را می‌داند و با علم به همه آنها یک گام بلند برمی دارد و آن سمت خط می‌ایستد. گفت: «بنویس امین نامتعارف!» راست می‌گفت. نامتعارف بود؛ پسر مو بلوند لاغر اندامی که توضیح داد برای اینکه با قشر خاصی اشتباه گرفته نشود، گوشواره اش را سمت چپ می‌اندازد!
دانشجوی ترم چهارده نرم افزار که من قبل از همکلام شدن با او حدسم بر این بود که این چهره و استایل، در نزدیک سالن بزرگ تئاتر شهر که پر است از بوی کتاب و قهوه دانشگاه تهران، لااقل جایی حوالی بچه‌های هنر قدم برمی دارد. اما انگار همیشه هم نمی‌توان با یک گوشواره و مدل موی خاص قضاوت کرد.
حوالی نه و ده شب جمعی از پسرها در پارک دانشجو صدای خنده شأن محوطه را پر کرده بود. موهای یکی از آنها که دردلاک داشت برای منی که چند ساعت پیش با یکی از دردلاکرهای معروف تهران حرف زده بودم، جلب توجه کرد.
به روایت او تا قبل از سال نود و چهار، و نود و پنج جوان‌های اهل پارتی ای که تحت تأثیر باب مارلی، خواننده اهل جامائیکا، بودند به این کار اشتیاق نشان دادند اما بعدترش ورزشکارها و به خصوص بدن سازها رو به این کار آوردند. بدنسازهایی که به دلیل تغییرات هورمونی، موهایشان بعد از گذر از سی، سی و پنج سالگی می‌ریخت و دردلاک پوشش خوبی بود برای کم مویی شأن.
دردلاک از شاخه‌ای پنجاه تومن شروع می‌شود و برای کل سر یک آقا با حدود بیست و پنج شاخه چیزی در حدود یک میلیون و خرده هزینه دارد.
با همه این پیش فرض‌ها با مرد جوان درشت اندامی که تمام موهایش دردلاک بود، هم صحبت شدم. نه ورزشکار بود و نه اهل پارتی اما چیزی حدود پنج میلیون چند ماه پیش هزینه موهایش کرده بود. دوستش به خنده می‌گفت: «کیف خانم‌هایی مثل شما را می‌زند که خرج این قرطی بازی‌هایش کند.»
تتوهای زیاد و اغراق شده در این جمع جلب توجه می‌کرد. محمد که تتوهایش از همه بیشتر بود، صادقانه گفت: «هشت سال پیش کارتن خواب بودم و زیاد خودزنی کردم اما الان تشکیل خانواده دادم و دوتا بچه دارم که اسم‌های آنها را هم تتو کرده ام اما راستش دلیل اصلی این همه تتو پوشاندن جای خودزنی هایم است.»
آرایش مو و صورت‌هایشان آن‌قدرها هم غیرمعقول نبود ولی کدهای درستی هم در رابطه با شخصیتشان نمی‌داد.


پس از یک روز
اگر راجع به این حرف بزنیم که جامعه ما در جایی بین سنت و مدرنیته سال هاست که معلق مانده، حرف تکراری‌ای است. تکراری تر از آن، یادآوری شکاف فرهنگی بین مناطق تهران است. تازه اگر به شکاف اقتصادی اش کاری نداشته باشیم.
ما تبدیل شده ایم به زنجیره جزیرگان سرگردانی که روی یک آبیم اما جدا از هم قرار گرفته ایم و گاهی آب و هوای جزایرمان زیادی با هم متفاوت است.
همه مان زیر یک سقف مشترکیم، اما یکجایش برداشتن ابروهای دختر خانواده تابوست و جای دیگرش پسرها دنبال رنگ موی بلوند هستند، هرچند خوب می‌دانند که در خانواده و جامعه چندان پذیرفته نمی‌شوند.
در توصیف جامعه مدرن گفته اند جایی ست که «فرد» اهمیت پیدا می‌کند؛ جامعه‌ای که در آن هرکس برای اثبات هویتش به عنوان فردی مستقل از هر نوع اجتماع تلاش می‌کند و طبیعتاً راه‌های بروز هویت فردی هر کدامشان متفاوت با دیگری است.
در فرهنگ ما زیور و آرایش مخصوص زنان بوده اما حالا چند سالی ست مردان هم به این سمت کشیده شده اند. صنعت آرایشگری مردانه الان اگر نگوییم جلوتر از آرایشگری زنانه است، هم قدم با آن در حال حرکت است اما این حرکت در همه فرهنگ‌ها یکسان نیست. مردان میانسال در گوشه‌ای از این شهر لااقل دو هفته‌ای یک بار هزینه‌ای سنگین برای ظاهرشان می‌پردازند و در طرفی دیگر، اصلاً این کارها زشت است و کسی سمتش هم نمی‌رود. حتی بیست و چهار ساعت برای همه اهل این شهر در نهایت یکسان نیست! سمت شمال و غرب افراد زمان بیشتری برای رسیدگی به ظاهرشان دارند و در جای دیگری از شهر، زمان انگار زودتر می‌گذرد و فرهنگ دنیای دیگری را برای افراد رقم می‌زند؛ فرهنگی سنتی که بیراه هم نمی‌گوید. در این میان، جوان‌ها هرکدام به نوعی اصرار در اثبات فردیت خود دارند؛ یکی با رنگ موی سبز و دودی و بلوند خودش را ثابت می‌کند و دیگری با هایلایت طبیعی جوگندمی و آن یکی با ساده‌ترین حالت طبیعی خودش.
یک نفر مدت‌ها دنبال طرح تتوی مدنظرش گشته، چیزی که کمکش کند خودش را به دیگران بشناساند و دیگری، فقط طرح‌های بزرگ را انتخاب کرده که جای چاقو و زخم‌های دستش را بپوشاند.
حالا که وضع این است و از اختیار جمعی خارج، ما هر روز با سیلی از انتخاب‌های فردی مواجهیم که جامعه ما را تشکیل می‌دهند. ما مشغول زیست در همین اتمسفریم. بعد از این چرخیدن در کوچه پس کوچه‌های این شهر می‌توان به همان سادگی شعر آقای سعدی دل بست که قرن‌ها پیش گفته بود:
هیچ پیرایه زیادت نکند حسن تو را
هیچ مشاطه نیاراید از این خوب ترت