فلسفهٔ یونان از آن روز تا هنوز، تحقق تاریخ شگفت‌انگیز و لبریز از افت و خیز «عقل ادبار» است، اما فلسفهٔ اسلامی سیمای بخش آخرالزّمانی «عقل اقبال».

به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «درآمدی به تاریخ فلسفه اسلامی»، تألیف نصرالله حکمت، استاد فلسفه و عرفان اسلامی دانشگاه شهید بهشتی به همت انتشارات الهام به چاپ دوم رسید.

در ادامه بخشهایی از این کتاب را با هم می‌خوانیم:

تفاوت‌گذاری میان «روش» و «سلوک» از ابداعات نگارنده است .(۱) چنین به نظر می‌رسد که التفاتِ به این تفاوت می‌تواند مبدأ آشنایی با دو تا جهان و دو گونه انسان باشد؛ و در پی آن می‌توان به تفاوت ماهوی دو نوع فلسفه، فلسفهٔ یونانی و فلسفهٔ اسلامی راه یافت. به زعم نگارنده، بی‌التفاتی به این تفاوت، می‌تواند راه تفاوت‌گذاری میان این دو نوع فلسفه را ببندد و ما را به همان کجا ببرد که اکنون در آنیم و جایی که اکنون در آنیم اقتضای آن دارد که هم آوا با همهٔ مستشرقان، و هماهنگ با تاریخ فلسفهٔ اسلامیِ موجود بگوئیم که فلسفهٔ اسلامی زائده‌ای در کنار جریان فلسفهٔ یونان و غرب، از آغاز تا امروز است. در حالی که نگارنده می‌گوید که فلسفهٔ یونان از آن روز تا هنوز، تحقّق تاریخ شگفت‌انگیز و لبریز از افت و خیز «عقل ادبار» است امّا فلسفهٔ اسلامی سیمای بخش آخرالزّمانی «عقل اقبال »(۲) را در ساحت تعقّل بشری ترسیم می‌کند و نشان می‌دهد که عقل بشری چگونه می‌تواند راه خانهٔ حقیقت را پیش پای ما نهد.
اکنون در باب دو پرسش به تأمّل می‌نشینیم:

۱. تفاوت «روش» و «سلوک» در چیست؟
۲. این تفاوت، چگونه می‌تواند تفاوت ماهوی فلسفهٔ یونان و فلسفهٔ اسلامی را تبیین کند؟

امّا سوال نخست: بیان تفاوت میان «روش» و «سلوک» را با ذکر این نکته می‌آغازم که ابداع و وضع «روش»، تجسّد ترس و وحشت و دلهرهٔ آدمی است؛ ترس از خطا؛ خطای در ذهن. پیش فرض خلقِ هر گونه «روش»، نخست این است که آدمی در ذهن خود، خطا می‌کند؛ سپس این است که او می‌تواند راه ورود این خطا را به ذهن خود ببندد. پس با خلق «روش» می‌خواهد خطا و اشتباه را از ذهن خود فراری دهد. به بیان بهتر می‌خواهد از خطا فرار کند و از دست او بگریزد. انگار احساس می‌کند که خطا، سایه‌بان همراه او است و نمی‌گذارد که او حقیقت را به دست آورد. پس با وضع «روش» می‌کوشد تا از چنگ خطا فرار کند و حقیقت را به چنگ آورد و تملّک کند!

بنابراین اگر ما «فلسفهٔ روش» را خلاصه کنیم و در یک جمله بگوئیم «فرار از خطا است»، بیراه نگفته‌ایم. امّا «فرار از خطا» خطایی بسیار سنگین‌تر از خود خطا است و راه ورود به هزاران راه خطا را برای ذهن انسان هموار می‌کند. چرا و چگونه؟

برای جُستن و یافتن پاسخ، اینک باید با فراغ بال بنشینیم و غبار تک و تاز «روش» را در راه دو هزار و پانصد سالهٔ تاریخ فلسفهٔ غرب بنشانیم و دربارهٔ اشکال گونه گون «روش» بیندیشیم امّا در این مقال، مجال پیمودنِ این همه راه نیست؛ پس لختی به تأمّل در باب «فلسفهٔ فرار» می‌پردازیم؛ شاید ما را به خطای «فرار از خطا» واقف کند. به زعم نگارنده، «وقوف بر خطا» نه تنها در حیطهٔ توان آدمی است، که نشان کمال انسان است امّا «فرار از خطا» نه تنها در قلمرو قوّهٔ بشری نیست، که اعدام شیطان، و فرار از انسان، و اعلام بی‌نیازی از رحمت رحمان است.

در باب «فلسفهٔ فرار» به نحو عام، و به خصوص در مورد «فلسفهٔ فرار از خطا»، می‌توان چنین گفت که: اساساً انسان، و ذهن و زبان و زندگی او به گونه‌ای طرّاحی شده است که از هر چیز که فرار کند، درست در حین فرار، با آن چیز مواجه است، و در حال لقای آن چیز به سر می‌برد؛ و الّا هیچ‌گونه فراری، در عرصهٔ عمل، صورت نمی‌بندد. هر انسانی درست در هنگامهٔ فرار، با آن‌چه از آن می‌گریزد، دیدار می‌کند. زیرا فرار، مولود ترس و وحشت است و بخش عمده‌ای از حجم ترس را، نحوهٔ تصوّر ما از آن شئ ترس‌آور، شکل داده است.

برای نمونه، اگر کسی از «مار» می‌گریزد و فرار می‌کند، فرارش مولود ترس از مار است امّا ترس از مار با خودِ مار، خیلی تفاوت دارد. خود مار حیوان خزنده‌ای است که در این عالم زندگی می‌کند. امّا ترس از مار، موجود گزنده و دردآفرین و کُشنده‌ای است که در سوراخ و سمبه‌های ذهن ما به سر می‌برد؛ و ما هنگام فرار از مار، در واقع از مار اندرون خودمان فرار می‌کنیم و ما در لحظه‌لحظهٔ این فرار، با آن مار مواجهیم و آن را دیدار می‌کنیم و به این نکتهٔ ظریف، التفات نداریم که به هنگام فرار از مار، نه در حال فرار از مار، بلکه در حال فرار از خویشتنیم. گواه این نکته آن است که اگر مار و مارها را بشناسیم و تصوّرمان را از مار تغییر دهیم و آن شکلِ «خودْساخته» از مار را که هولناک و وحشت‌آفرین است، از ذهن بیرون کنیم، دیگر از مار نمی‌گریزیم و راه دیگری برای در امان بودن از نیش مار می‌گزینیم.

مثال فوق در مورد فرار از چیزی بود که اصل آن چیز، بیرون از ما و ذهن ما قرار دارد. اینک اگر به درون انسان آئیم و به مطالعهٔ ترس و فرار از چیزهایی بپردازیم که به نحوی در اندرون آدمی جای دارد و با او عجین است، ماجرای «فرار و مواجهه»، حکایتی عجیب‌تر خواهد یافت. برای نمونه، به «مرگ» بیندیشید. کسی که از «مرگ» می‌ترسد و می‌گریزد، در واقع، دارد چه می‌کند؟ وی علاوه بر این‌که در حین فرار از مرگ، مشغول گریختن از تصوّری است که در ذهن خویش از مرگ ساخته است و در نتیجه با فرار از مرگ، از خویشتن می‌گریزد و با آن مواجه است، در هر گامی که برای فرار از مرگ و دور شدنِ از آن برمی‌دارد، خود را به کام مرگ نزدیک‌تر می‌کند.

اکنون به خطای در ذهن، و «فرار از خطا» و برنامه‌ریزی برای این فرار، بیندیشیم. اندیشیدن در این باب را با طرح یک پرسش شروع می‌کنیم: آیا انسان ، به عنوان انسان محض (Pure Man) می‌تواند به ذهنی خالی از هر گونه خطا دست یابد؟ روشن است که اندیشیدن به این پرسش، و رسیدگی به همهٔ جوانب آن، کاری دشوار و راهی دور و دراز است. برای کوتاه شدن راه، پرسش را به صورت دیگری مطرح می‌کنیم و بحث را به صورت مصداقی می‌بریم روی یکی از «روش» هایی که مقصدش رساندن «ذهن» است به «وضعیّتِ خالی از خطا»؛ منطق ارسطویی. آیا منطق ارسطویی توانسته است ذهنی مصون از خطا را به انسان هدیه کند؟

اندیشیدن دربارهٔ پرسش فوق را با بیان ابن‌سینا - که دائرة‌المعارف منطق شفا را آفریده و خدای منطق ارسطویی است - در مورد مقصود از منطق آغاز می‌کنیم. وی در ابتدای منطق اشارات چنین می‌گوید: المراد من المنطق أن یکون عندالانسان آلةٌ قانونیّة تعصم مراعات‌ها عن أن یضلّ فی فکره. (۳) مقصود از منطق این است که انسان دارای ابزاری قانونمند باشد که با مراعات آن، از گمشدگیِ فکری مصون گردد و در حفاظ عصمت قرار گیرد.

اینک که بیش از هزار سال از عصر ابن‌سینا، و قریب دو هزار و پانصد سال از روزگار ارسطو می‌گذرد، و منطق به مثابهٔ «متد» و روشی برای درست اندیشیدن که توسّط ارسطو خلق شده، پیر و کهنسال، و پخته و پا به کمال نهاده، گشته، بی‌درنگ این سوال به ذهن می‌رسد که آیا این «روش» توانسته است نه برای همهٔ آنان که این روش را می‌شناسند و مراعات می‌کنند بلکه برای ذهن یک نفر، فقط یک نفر، مصونیت از خطا، و عصمت فکری به ارمغان آورد و او مدعی باشد که از گمشدگی فکری در امان است؟

شاید اشکال شود که ارسطو خالق منطق نیست؛ بلکه کاشف قواعد و قوانین فکر است. یعنی پیش از ارسطو نیز این قواعد، قواعد درست اندیشیدن بوده، و ارسطو آن‌ها را کشف و تدوین کرده و مرتب ساخته است.

مطلب فوق را همواره گفته‌اند و البته درست است، اما بحث من دربارهٔ قواعد تفکر و راه درست اندیشیدن که جایگاه خاص خود، و محدودهٔ کاربردی ویژهٔ خود را دارد، نیست. بحث من دربارهٔ «منطق به مثابهٔ روش مطلق» است؛ این منطق را ارسطو خلق کرده، و در چارچوب متافیزیک خود، به خلق آن نیاز داشته است، اما راه درست اندیشیدن و «تفکّر به مثابهٔ سلوک»، ماجرای دیگری دارد که پس از این، به آن خواهیم پرداخت. (۴)

پس از این به نقد ابن سینا در مورد منطق ارسطویی خواهیم پرداخت، اما اکنون به سوال نخست باز می‌گردیم و در ادامهٔ بیان تفاوت میان «روش» و «سلوک»، از این منظر به «منطق صوری» می‌نگریم که «ابزار» است؛ ابزار دستیابی به «عصمت فکری». پای «ابزار» که به میان آید، خواه ابزار نظری و خواه ابزار علمی، ضرورت بحث در باب ابزار و جایگاه آن در زندگی انسان نیز مطرح می‌شود.

چکیدهٔ دیدگاه نگارنده در این مورد این است که: «ابزار» در همان حال که تجسّم قدرت اندیشهٔ آدمی است، تجسّم عجز و ضعف و ترس او نیز هست. اگر چنین باشد، «ابزار دستیابی به ذهن خالی از خطا» هم قدرت تفکّر انسان را برای ساختن چنین ابزاری نشان می‌دهد و هم عجز و ناتوانی او را؛ از یک جهت بخاطر اتّکا به ابزاری خودْساخته. همین احساس عجز و ناتوانی، و همین اتّکای به ابزار زمینهٔ اقتدار روزافزون ابزار، و سرانجام غلبه و سیطرهٔ آن را بر همهٔ جوانب ذهن و زندگی انسان، هموار می‌کند. همین سیطرهٔ «ابزار» و «ابزارها» است که رفته رفته میل به آن می‌کند که زمام زندگی و سرنوشت آدمیان را از کف اراده و اختیار آنان برباید و در چنگ خود گیرد.*

پی نوشتها:

(۱) یعنی آن را در جایی نخوانده‌ام. نخستین بار آن را در کتاب متافیزیک خیال آوردم و پس از آن در چند اثر دیگر به مرور جوانبی از بحث را گشودم. در کتاب مفتاح فتوحات به نحوی مبسوط‌تر و در تفاوت‌گذاری میان تفکّر فلسفی و تفکر عرفانی درباره‌اش سخن گفتم. به آن‌جا رجوع کنید و آن بحث را ببینید. به هر صورت، این مبحث، مبحثی عظیم است و ظرفیّت آن را دارد که تا دو جهان و دو گونه انسان را به ما نشان دهد. در متن و به تناسب مجال، به برخی از تفاوت‌های این دو جهان، و این دو انسان اشاره شده است. امید آن دارم که به لطف حق بتوانم این مبحث را به صورتی مستوفی و در رساله‌ای مفرده بنویسم.

(۲) بحث «عقل ادبار» و «عقل اقبال» را به تفصیل در کتاب تأمّلی در فلسفهٔ تاریخ عقل ، آورده‌ام . ضمناً دلم می‌خواهد که نقد این کتاب را که توسّط دوست متفکّر و صاحب‌نظر ، بیژن عبدالکریمی صورت گرفته ، به همراه « نقد نقد » در مجموعه‌ای به نام آیینهٔ شفّاف نقد، بیاورم؛ ان‌شاءاللّه.

(۳) الاشارات و التنبیهات ، ج ۱، صص ۸ و ۹.

(۴) ضمناً می‌توانید به بخش دوم از کتاب مفتاح فتوحات، رجوع کنید.

*درآمدی به تاریخ فلسفهٔ اسلامی، صص ۱۹۷- ۲۲۵.