خبرگزاری مهر، گروه استانها – آناهیتا رحیمی: بالگرد عراقی بر زمین نشست و میان غربت و تنهایی، لحظههای تنگ و تاریک اسارت به زندگی گره خورد؛ حاج پرویز محمدیان، مردی از جنس اسرا عملیات خیبر است که از ۱۵ سالگی، دفاع از کیان کشور، نوامیس و در یک کلمه، دفاع از انقلاب و اسلام را توشه راه خود ساخته و در جبهههای حق علیه باطل حضور یافته است.
مردی از جنس اسارت که برای لحظهای هم به این فکر نکرده بود که ممکن است در چنگال رژیم بعثی عراق، اسیر شود اما با تمام این، زیر شکنجههای سخت و طاقت فرسای رژیم بعثی عراق، سکوت کرده و جز تکرار یا زهرا، یا حسین و یا ابوالفضل چیزی بر لب نیاورده است.
این دلاور مرد خطه آذربایجان، متولد شهریور ماه ۱۳۴۵ است که صدای نفسهایش از اردوگاه موصل به گوش میرسید اما تقدیر خداوند، مفقودالاثر بودن و برگزاری مراسم تشییع و خاکسپاری را برای وی رقم زد. چشمهای مادری که برایش گریست اما بعد از گذشت ۷ سال دوری، اشک شوق مادر از دیدن فرزندش سرازیر گشت.
دلاور مردی که بعد از رهایی از بند اسارت، سر و سامانی به زندگی خود داده و صاحب فرزند دختر و پسر شده است.
دفاع از اسلام را در میدان عمل نشان دادم
وی صحبت خود را این گونه آغاز میکند که دفاع از کیان، نوامیس و در یک کلمه دفاع از انقلاب و اسلام عزیز، بر ما واجب بود و گذشته از این، با سفارش معمار کبیر انقلاب امام خمینی (ره) و دعوت ایشان به جهاد، وظیفه خود دانسته و در جبهههای حق علیه باطل حضور یافتم تا دفاع از اسلام را در میدان عمل نشان دهم.
ادامه راه شهدای بزرگوار
اما در این میان، انگیزهای نیز وجود داشت و آن انگیزه، دفاع از اسلام و ارزشهای آن، دفاع از مردم عزیز و ستم دیده و در یک کلام، ادامه راه شهدای بزرگوار بود.
حاج پرویزی که تنها ۱۵ سال داشت، در اواسط سال ۱۳۶۲ با گذراندن یک سری از آموزشهای فشرده نظامی و عمومی در جبهه حضور یافت اما به گفته خود، حضور در واحد تخریب، توفیق دیگری از سوی خداوند متعال بود که نصیب وی شده بود.
وی میگوید: پذیرش در واحد تخریب سخت بود و هر فردی که در واحد تخریب حضور مییافت به نوعی از دیگر افراد جلوتر بود یا حتی اینکه میتوان گفت، باز کننده و آماده سازی میادین جنگ، با نیروهای تخریب بود.
آخرین نماز صبح قبل از اسارت
حاج پرویز برای لحظهای در فکر فرو میرود و با نگاهی که به پنجره اتاق میاندازد، روایت اسیر شدن در چنگال رژیم بعثی عراق را آغاز کرده و میگوید: در یک مکان در منطقه بصره قرار گرفته بودم، کسی به جز من در آنجا نبود، از شب تا صبح به منطقه نگاه میکردم و منتظر بودم تا صبح شود بلکه بتوانم راه خودم را پیدا کنم؛ وقت نماز صبح که رسید، تیمم کرده و میتوانم بگویم که آخرین نماز صبح قبل از اسارت را خواندم.
هوا کم کم روشن شد، در پشت تپهای نشسته بودم که ناگهان چند عراقی به چشمم خورد، تا مرا دیدند به سمت من شلیک کردند به طوری که موج شلیک مرا به آن طرف پرت کرد؛ بلافاصله سینه خیز به جای قبلی خودم برگشتم تا خیال کنند که شهید شدهام. بعد از گذشت چند دقیقه یک بالگرد در آن حوالی فرود آمد، آن قدر پایین آمد که لباسهایم از شدت باد تکان خورد و من همچنان خودم را به شهادت زده بودم، سرباز عراقی همین که مرا دید، گمان کرد که شهید شدهام و راه خود را گرفت و رفت.
لحظهای به اسارت فکر نکرده بودم
حوالی قبل از ظهر بود که مسیری را برای رفتن انتخاب کردم اما در اواسط راه، نیروهای عراقی مقابل من سبز شدند؛ همه چیز از ذهنم خطور میکرد که ممکن است روزی شهید، جانباز و یا مفقودالاثر شوم، اما لحظهای به اسیر شدن فکر نکرده بودم.
شنیدن روایت لحظه به لحظه اسیر شدن حاج پرویز، حس تلخی بود که با لحن پر از آرامش و گاهی هم بغض، برایم بازگو میکرد به گونهای که برای لحظهای گمان کردم من نیز آنجا حضور دارم و شاهد لحظات طاقت فرسای اسرا هستم.
نیروهای عراقی جیره غذایی مرا نوش جان کردند
حاج پرویز میگوید: تا لحظهای که اسیر شدم، به جیره غذاییام لب نزده بودم اما اولین کاری که نیروهای رژیم بعثی عراق با من کردند، گرفتن جیره غذاییام بود که با خندهای میگوید جیره غذایی مرا نوش جان کردند و بلافاصله دستهایم را بستند.
تشنه و گرسنه بودم و از رمق افتاده بودم؛ در همان لحظه یک سرباز عراقی سمت من آمد و از او طلب آب کردم، اما زمانی که برایم آب آورد به آن مشکوک شدم که شاید آب نبوده و چیز دیگری باشد. انگشت سبابهام را داخل قمقمه آب برده و استشمام کردم اما متوجه شدم که آب خنکی است؛ عکس العمل من به سرباز عراقی خیلی برخورد و قصد داشت آب را از من بگیرد؛ او اصرار به گرفتن آب داشت و من نیز اصرار به نوشیدن آن؛ در نهایت قدری از آب نوشیدم و حالم سر جایش آمد.
وی ادامه میدهد: همان سرباز عراقی با زبان عربی پرسید که ترک هستی یا تهرانی؟ جسته و گریخته متوجه شدم و گفتم من آذربایجانی هستم؛ در ادامه سؤالی که پرسید گفت: ما مسلمان هستیم و من نیز گفتم که ما هم مسلمانیم؛ در آن زمان، صدام تبلیغات میکرد که ما کافر هستیم و همه نیز آن را باور میکردند که حتی این سرباز عراقی هم باور کرده بود.
از دیدن قرآن تعجب کرد
اما سرباز عراقی شروع به شکنجه دادن من کرد و قرآنی از جیب خود درآورده و به من نشان داد؛ من نیز در جیبم یک قرآن داشتم که به او نشان دادم و با دیدن قرآن در جیبم، خیلی تعجب کرد.
تا اینکه وقت اذان ظهر شد؛ در این لحظه یک سرباز دیگری سمتم آمد که در دستش تفنگ کلاش داشت و مسلح هم کرده بود و میخواست تیر خلاص به سمتم شلیک کند.
حاج پرویز میگوید: خوب به یاد دارم که در آن لحظه سریع شروع به خواندن شهادتین خود کردم اما در این لحظه همان سرباز عراقی که مسلمان بود، مقابل دیگر سرباز عراقی مسلح ایستاد و مانع شلیک او شد و گفت لا لا مسلم مسلم.
قرآن، شفا دهنده تمام سینههاست
این لحظه برایم یک پیام داشت و آن، این بود که قرآن شفادهنده تمام سینههاست و در این لحظه نیز، قرآن کریم به داد من رسید.
حاج پرویز محمدیان، لحظههای آغاز اسارت را این گونه برایم بازگو میکند که نیروهای رژیم بعثی عراق، ساعاتی بعد از اسارت، ما را به منطقه دیگری بردند و من در آنجا دیدم که بسیاری از دوستان من نیز اسیر شدهاند؛ درست است که ما اسیر شدیم اما این برای ما افتخار است که دستان خود را بلند نکردهایم و با عزت اسیر شدهایم و حتی دشمن نیز به این عزت پی برده بود.
این لحظات را هیچ وقت فراموش نمیکنم و با دیدن تصاویر پرستاران در زمان شیوع ویروس کرونا و زمزمه دعای عظم البلاء، همواره تداعی آن لحظات برایم زنده میشود؛ در اولین شب اسارت، اسرا را در اتاقهای محقری نگه داشتند و من نیز دعای عظم البلاء را تلاوت میکردم؛ من میخواندم و تمام اسرا نیز گوش میکردند. لحظهای حس کردم که تمام در و دیوار و حتی خاک با من هم آواز شده است.
برخی از اسرا از شدت جراحت به شهادت رسیدند
نوجوان روزهای تنگ و سیاه اتاقهای محقر با گفتن این خاطرات، چند باری از سخت بودن این لحظات نیز یاد کرد که در همان اتاق محقر، برخی از اسرا به دلیل جراحت شدید و تشنگی مقابل چشمان آنان، دعوت حق را لبیک گفتهاند.
وی در ادامه میگوید: آن شب سخت بالاخره صبح شد و ۴ نفر از ما که من نیز جزو آنها بودم به بیرون از اتاق بردند تا برنامه شکنجه آغاز شود؛ در حالی که ما بر زمین نشسته بودیم؛ من به اطراف نگاه میکردم، ناگهان یک عراقی را دیدم که مشغول بریدن کابل برق هست در دلم گفتم عجب، با آن کابلها میخواهند ما را شکنجه کنند و دقیقاً همان اتفاق نیز افتاد.
آغاز لحظات سخت شکنجه سربازان رژیم بعثی عراق
من چشم به خیابانهای بصره دوخته بودم که در آن هنگام، یک کماندوی عراقی که به زبان فارسی نیز مسلط بود، به من گفت که پدر سوخته کجا را نگاه میکنی؟ این را گفت و لوله آبی که در اطراف بود را با قدرت تمام بر گلویم فشار داد؛ گویی قصد داشت مرا خفه کند اما من از پشت سر به زمین افتادم و سرم زخمی شد. لحظاتی که ما را شکنجه میکردند صدایی به جز یا زهرا، یا مهدی، یا حسین و یا ابوالفضل به گوش نمیرسید.
حاج پرویز اعتقاد دارد که واژه اسارت، سختترین و غمانگیزترین کلمه املایی است اما انگیزه معنوی و دفاع از اسلام و نوامیس و با تأسی به اسرای کربلا و قافله اسرا، لحظههای سخت و غمانگیز اسارت به شیرینترین لحظات مبدل گشت.
اسارت سخت است، دلگیر است و طاقت فرسا، اما آقای محمدیان اعتقاد دارد که معیشت خداوند بر این بود که به مقام اسارت نائل شوم و بعد از جنگهای تن به تن با دشمن، با تعدادی از برادرانم اسیر شوم. هر فردی یک سرنوشتی دارد و سرنوشت من نیز این بود که از تاریخ پنجم اسفندماه سال ۱۳۶۲ تا ۲۸ مرداد ماه سال ۱۳۶۹، حدود ۷ سال در اردوگاه موصل در شهر عراق اسیر شوم.
جالب اینجاست که خانوادهام به مدت یک سال از لحظه اسیر شدن و سپری کردن روزها در اردوگاه رژیم بعثی عراق از من بی خبر بوده و مرا شهید مفقودالاثر اعلام کرده بودند؛ با خندهای میگوید: فکر کنید الان که روبروی شما نشستهام زمانی حتی قبر نیز داشتم و برایم مراسم سوم، چهلم، شام غریبان و حتی سالگرد نیز تدارک دیده بودند. اما بعد از گذشت یک سال، صدام اجازه ثبت نام اسرا را به صلیب سرخ داد تا خانوادهها از زنده بودن این افراد مطلع شوند که خانواده من نیز از این طریق مطلع شدند.
اما همین یک سالی که گذشت حدود ۶۰ نفر از اسرا زیر شکنجههای رژیم بعثی عراق به شهادت رسیدند.
صلیب سرخ نیز هر سه ماه یکبار به اردوگاه ما میآمد و نامههایی از خانوادهها به دستمان میرسید گر چه این نامهها در حکم خبرهای سوخته بودند چرا که از مدت زمان زیادی از آن میگذشت و دیر به دست ما میرسید.
وی ادامه میدهد: زمانی که آدمی به اسارت گرفته میشود، یک زندگی جدید آغاز میشود که جسمش در اختیار دشمن قرار میگیرد و روح آدمی تنها چیزی است که اراده آن دست خودش است.
توکل و توسل، روزهای اسارت را به پایان رسانید
و اما به قول حاج پرویز، شمارش معکوس برای زندگی جدید در اردوگاه موصل آغاز میشود؛ اردوگاه تنگ و سیاه رژیم بعثی عراق که ۱۷۰۰ دلداده وطن با آن خو میگرفتند؛ روزهایی که آقای محمدیان، توکل و توسل را تنها رمز پیروزی بر این ایام میداند و معتقد است که اگر این دو نبود، روزهای اسارت به پایان نمیرسید و ما را در مقابل شکنجههای رژیم بعثی عراق، قوت نمیبخشید.
شاید حکایت روزهای سپری شده در اردوگاه اسرا را بارها در فیلم و سریالها دیدهایم اما حکایت اردوگاه ۱۷۰۰ نفره موصل، هر لحظهاش درد است و حسرت؛ حاج پرویز مو به موی آن روزها را با تمام سختی و شکنجهها خوب به حافظه سپرده است که میگوید: به نظرم یک فرد موفق، آن است که در لحظه دشواری و گرفتاریها، خود را مدیریت کند و همین لحظه، سرنوشت ساز است.
۱۸ ساعت در مکان مسقف بودیم
وی میگوید: شرایط اسارت از هر بعدی سخت است؛ شما فکر کنید که ۱۸ ساعت در روز را در یک مکان مسقف سپری میکردیم که مابقی نیز برای آمارگیری و اگر فرصت برای ۱۷۰۰ نفر کافی بود، از سرویس بهداشتی نیز استفاده میکردیم.
وی ادامه میدهد: هر روزمان در اردوگاه با شکنجه سپری میشد به طوری که نیروهای رژیم بعثی عراق روزی ۳ بار، اسرا را با کابل میزدند.
وقتی از حاج پرویز میپرسم شما هم گذرتان به اتاقهای مخوف و تاریک رژیم بعثی عراق رسیده میگوید: با وجود تمام شکنجههای انجام گرفته به طور روزانه، روزی مرا کشان کشان، همراه با یکی از برادران رزمنده لشگر عاشورا، برای گرفتن اطلاعات عملیاتها به اتاق شکنجه بردند؛ در همان لحظه اول که وارد اتاق شدیم، طنابی از پنکه سقفی آویزان بود و برادر بسیجی را به گونهای که پاهایش به سمت بالا و سرش به سمت پایین بود، به همان طناب آویزان شده از پنکه سقفی بسته بودند و در حالی که پنکه سقفی روشن بود و چرخ میخورد، با کابل نیز او را شکنجه میکردند اما این رزمنده عزیز، زیر آن شکنجه سخت، کلمهای از اطلاعات عملیاتها را لو نمیداد.
مات و مبهوت به ابزار شکنجه مانده بودم
حاج پرویز قدری سکوت کرده و ادامه میدهد: بعد از اتمام شکنجه رزمنده بسیجی، نوبت به من رسید و شکنجهها آغاز شد. مات و مبهوت به اسباب شکنجههایی بودم که روی میز مهیا شده بود؛ بعد از پایان گرفتن شکنجهها، پشت سرم یک سرباز عراقی ایستاده بود که با ایما و اشاره با سرباز روبرویی، ناگهان محکم به گوش چپم زد، آن لحظه احساس کردم که آتشی در وجودم زبانه میکشد.
همه جایم غرق در خون بود
در نهایت بعد از گذشت ساعاتی، در حالی که مرا با کابل میزدند به بیرون از اتاق بردند و همین طور که وارد آسایشگاه ۶ در اردوگاه موصل میشدم، یکی از بچهها به من گفت: پرویز همه جایت پر از خون شده است و با نگاهی که به خودم کردم دیدم بله، پرده گوش چپم پاره شده و غرق در خون شدهام.
روزها همچنان در اردوگاه موصل میگذشت اما اسرا، به طور مخفیانه برای این روزها نیز برنامهریزی کرده بودند و با تشکیل کلاسهای قرآن، احکام، نهج البلاغه و با وجود اساتیدی که میان آزادگان در اردوگاه بودند، دروس ریاضی و زبان را از سینه خود تدریس کرده و اسرا نیز به وسیله چوب، روی زمین نوشته و یاد میگرفتند.
نگهبانی در مقابل در میگذاشتیم تا دعا بخوانیم
گذشته از کلاسهای قرآن، ریاضی و احکام، حدود ۵۰۰ نفر در آسایشگاه دور هم جمع شده و با گذاشتن یک نگهبان، مقابل درب آسایشگاه، دعای کمیل و ندبه را نیز زمزمه میکردیم.
حاج پرویز، واژه اسارت را مملوء از تلخیها میداند اما اعتقاد دارد که اگر انسان صبور باشد تمام تلخیها شیرین میشود اما با تمام اینها تلخترین خاطره خود از دوران اسارت را لحظههایی بیان میکند که موقع شکنجه دوستان خود، هیچ کاری از دستشان برنمیآمد و یا اینکه افرادی را از دست دادیم که از بچگی با آنها بزرگ شده و در جبههها با آنان زندگی کرده بودیم.
خبر فوت حضرت امام خمینی (ره) تلخترین خبر بود
تمامی اسرا مثل دلاور مرد کم سن و سال اردوگاه موصل، خواندن تیتر یک قرمز رنگی که در روزنامه الجمهوریت عراقی به چشم آنان خورد را تلخترین خاطره خود میدانند و آن یعنی رحلت حضرت امام خمینی (ره)؛ فردی که همه در آن روزهای طاقت فرسا آرزوی دیدن ایشان را داشتند و دست سرنوشت، این آرزو را از آنان دریغ کرد.
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور، کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
چشمهای مادر و پدران، انتظار را به پایان رسانید و زمین و زمان، موعود آزادی از بند اسارت را فرا میدهند؛ حاج پرویز مثال خوبی گفت که پرندهای را در نظر بگیرید که داخل قفس است و خود را به هر جایی میزند تا زمانی که آزاد شود.
اما حاج پرویز سرنوشت عجیبی برایش رقم خورده است؛ خانوادهای که تا اعلام خبر صلیب سرخ از اسارت وی، از زنده بودنش بی خبر بودند و لحظه آزادی از بند اسارت هم خبری نداشتند.
۲۸ مرداد سال ۱۳۶۹، روزی که اسرا با بدنهایی خسته از شکنجههای رژیم بعثی عراق، بار سفر به وطن خویش بستند و به گفته این آزاده، غیر قابل وصف است و نمیتوان آنرا بازگو کرد.
در لحظه ورود به حرم امام خمینی (ره) رفتیم
وی ادامه میدهد: به مرز ایران و عراق رسیده و به کرمانشاه آمدیم و به یکی از پادگانهای ارتش در تهران اعزام شدیم که به مدت ۳ روز در قرنطینه ماندیم. بوسه بر خاک وطن و سجده شکر، اولین کاری بود که در لحظه ورود به میهن به جای آوردیم؛ یادم میآید وقتی که ما را سوار ماشین سپاه کردند، پذیرایی برای ما نیز تدارک دیده بودند اما بچهها اول لیوان را میبوسیدند و بعد شربت را مینوشیدند.
بعد از اینکه به تهران رسیدیم ما را به حرم امام خمینی (ره) بردند، تمام بچهها سینه خیز به سمت حرم رفته، عزاداری میکردند و اشک میریختند گویی که پدرمان به رحمت خدا رفته بود که واقعاً هم اینطور بود.
اسم من در روزنامه نبود
روزنامهای برای ما آوردند که در آن اسامی اسرایی که آزاد شده بودند وجود داشت اما اسم همه بود به جز من! قدری تعجب کردم اما اسمم نبود که نبود.
نماز مغرب را در تهران خوانده و با خودم عهد کردم که نماز عشاء را در تبریز خواهم خواند که با لطف خداوند شب به تبریز رسیدیم و اولین کاری که انجام دادم، تیمم کرده و نمازم را خواندم.
در فکر این بودم که به خانوادهام چگونه اطلاع خواهم داد، خیلی لحظه سختی بود که خانوادهام با اینکه از آزادی اسرا خبر داشتند اما نمیدانستند که من هم در این گروه آزاد شده اسرا هستم و به تبریز برگشتهام.
حالا حاج پرویز بعد از ۷ سال دوری از خانواده به شهر و دیار خود برگشته است؛ پرویز محمدیان، چندین بار از بلندگو به گوش میرسد اما جوابی به جز سکوت در میان آن همه هیاهو و ازدحام به گوش نمیرسد.
برادرم بعد از ۸ سال مرا در آغوش گرفت
حاج پرویز میگوید: در بیرون از محوطه فرودگاه، پیکان طوسی رنگ، توقف کرده بود؛ درست است که آنها را نمیشناختم اما با اصرار، سوار ماشین شدم و به راه افتادیم؛ میانههای راه بود که مرد جوانی مقابل ماشین، سبز شد و توقف کردیم؛ همان مرد جوان سوار ماشین شد؛ من اصلاً او را نمیشناختم که ناگهان مرا بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن، پیشانیام را نیز بوسید و یکباره گفت: من برادر تو هستم. باید بگویم که دیدن برادرم بعد از ۸ سال، غمانگیزترین لحظهای بود که در عمرم تجربه کردم.
با این حساب میتوانم بگویم اولین نفر از خانواده که از آزادی من مطلع شده بود، برادرم بود؛ ساعتی بعد همراه با برادرم از پیکان توسی رنگ پیاده شده و سوار مینی بوسی شدیم که راننده آن، آقای زارعی بود. وارد محله که شدیم، آقای زارعی شروع به بوق زدن کرد اما من اعتراض کردم چرا که نصف شب بود و مردم خوابیده بودند و در نهایت مقابل درب منزل پیاده شدیم.
وقتی به خانه رسیدم همه خواب بودند
حاج پرویز با لبخندی میگوید: مرا از پنجره به داخل اتاق بردند و دیدم که همه در رختخواب خوابیدهاند و تنها کسی که از ورود من به خانه مطلع شد، یکی دیگر از برادرانم بود که از خواب بیدار شد و متوجه آمدن من شد. کم کم همه اهل فامیل و حتی همسایهها با شنیدن خبر آزادی من در خانه ما جمع شدند؛ قدری هیاهو به پا شده بود و من برای اینکه همه آرام شوند، سخنرانی هم کردم.
وی میگوید: دو ماه گذشت و در یکی از روزها تصمیم گرفتم تا به وادی رحمت رفته و قبور دوستان شهیدم را زیارت کنم اما هر چه دنبال قبور آنان گشتم پیدا نکردم تا اینکه به دفتر گلزار شهدای وادی رحمت رفتم. قضیه را توضیح دادم و دفتر بزرگی مقابل من گذاشتند تا اسامی آنان را پیدا کنم؛ مشغول پیدا کردن اسامی بودم تا اینکه ناگهان چشمم به اسم خودم افتاد که در لیست شهدای مفقودالاثر نوشته شده بود اما من سکوت کرده و چیزی نگفتم.
دلاور مرد روزهای اسارت ادامه میدهد: رهبری حکیمانه امام خمینی (ره) به رزمندگان هشت سال دفاع مقدس انگیزه خاصی میبخشید. دفاع از ارزشهای اسلامی، نوامیس مملکت و خاک مقدس کشور، پیام تمام شهدایی است که در جبهههای حق علیه باطل حضور یافتهاند.
حفظ حجاب زنان جامعه
این در حالی است که اگر نگاهی به تک تک وصیت نامه شهدا بکنیم، حفظ حجاب زنان جامعه را مورد خطاب قرار دادهاند؛ نا گفته نماند که در دوران اسارت که در اردوگاه حضور داشتیم، یک زن هندی از سوی صلیب سرخ به اردوگاه میآمد و هیچگاه بدون حجاب در مقابل ما حضور نمییافت.
ایمان قوی، سلاح اصلی رزمندگان در جبهههای حق علیه باطل
حاج پرویز آخرین صحبت خود را اینگونه به پایان رسانید که پیام دفاع مقدس، بین المللی است و تنها مختص به کشور ایران نیست چرا که شجاعت، رشادت، فداکاری و ایثار رزمندگان در جبهههای حق علیه باطل، زبانزد عام و خاص است و علاوه بر اینها، همه در حیرت ماندهاند که رزمندگان ایرانی با سلاحهای ضعیف، در مقابل سلاحهای قوی رژیم بعثی عراق، چگونه جنگیدهاند.