خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ- الهه آخرتی: سالهاست که روز هشتم محرم را در ایران به نام نامی حضرت علی اکبر، شبیهترین انسانها به رسول خدا از نظر چهره، اخلاق و کلام میشناسیم و چه سندی افتخارآمیزترین از این برای یک انسان که از زبان معصومی که جز به راست نمیچرخد شبیهترین انسانها به پیامبری که خدا در قرآن به اخلاق نیکویش مباهات میکند لقب بگیرد. طبعاً بالاترین مراتب فخر و سعادت برای جوانان ما و تمام اعصار تاریخ هم میتواند ذرهای شباهت به این آقازاده پیدا کردن باشد.
شهید محمدرضا دهقان به قدری چهره آشنایی نزد مردم به خصوص جوانان این مرز و بوم است که نیاز به معرفی بیشتر ندارد، با این وجود بدون شک دیدن محمدرضا از پنجره چشمهای خواهری که به شدت شبیه محمدرضا فکر و دنیا و متعلقاتش را سبک و سنگین میکند تماشاییتر است. بی اختیار از میان صحبتهای مهدیه دهقان، محمدرضای جوان مجسم میشود. تا آنجا که گاهی تشخیص اینکه این خواهر است که اینطور از سر عزت و با صبری نشأت گرفته از ایمان حرف میزند یا کلمات محمدرضای شهید است که بر زبان او جاری میشود و باز اثرگذاری میکند کار سختی میشود. بی هیچ توضیح اضافهای شما را به خواندن ناگفتههای عاشورایی مهدیه دهقان دعوت میکنم.
از ابتدا شروع کنیم. لطفاً کمی برای ما از خانواده، کودکی، تعداد برادر و خواهرهایتان، فضای کودکی و خاطراتتان در آن زمان بفرمایید. شما و خواهر و برادرهایتان به خصوص محمدرضای شهید در چه فضایی بزرگ شدید و بهترین خاطراتی که از آن دوران دارید چیست؟
مهدیه دهقان هستم خواهر شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان. بنده فرزند اول خانواده هستم، آقا محمدرضا فرزند دوم بودند و برادر کوچکتری به نام محمد حسن هم دارم. اختلاف سنی من و محمدرضا چهار سال بود. ما در خانوادهای آشنا به فرهنگ شهادت رشد کردیم. مادر من خواهر دو شهید دفاع مقدس به نامهای شهید محمد علی طوسی و شهید محمدرضا طوسی هستند. پدرم هم از رزمندگان دفاع مقدس بودند. از آنجا که تنها ثمره زندگی و گنج زندگیشان فرزندانشان بودند هر دو در برابر تربیت، عقاید و اخلاق ما بسیار سخت گیر بودند. در دوران کودکی تمام تلاش والدینم بر این بود که روحیه بی تفاوتی، اباحه گری و بی مسئولیتی در فرزندانشان شکل نگیرد. تمام تلاششان را کردند تا در کودکی عقاید و اخلاق اسلامی را در فضایی شاد و زیبا به فرزندانشان آموزش بدهند.
برهه نوجوانی و جوانی برادرتان چطور گذشت؟ انتخابها به خصوص انتخاب رشته تحصیلی و دانشگاهیاش بر چه مبنایی استوار بود و رابطهتان در این برههها به چه صورت بود؟
محمدرضا نوجوان بود که هم مادرم و هم اولیاء مدرسهاش متوجه روحیات معنوی او شدند. لذا مادرم به دنبال محیطی امن از نظر فرهنگی و اعتقادی بود تا محمدرضا بتواند دوران انتهای نوجوانی و اوایل جوانیاش را در محیطی سالم سپری کند. محمدرضا از نظر تحصیلی وضعیت مطلوبی داشت و آزمون ورودی مدارس نمونه را هم قبول شد اما در نهایت به انتخاب خودش و راهنمایی مادرم در رشته علوم و معارف اسلامی در دبیرستان امام صادق علیه السلام وابسته به دانشگاه امام صادق علیه السلام شروع به تحصیل کرد. در کنار آموزههای مادر و پدرم، قطعاً محیط فرهنگی و مذهبی دبیرستانش هم آثار زیادی بر فکر محمدرضا داشت. پس از کنکور در دانشگاه رضوی مشهد، دانشگاه علوم قضایی و مدرسه شهید مطهری پذیرفته شد و باز به انتخاب خودش در رشته فقه و حقوق اسلامی در مدرسه عالی شهید مطهری تهران مشغول به تحصیل شد.
بیشتر محمدرضا در ساختار اعتقادی و یا شکل گیری افکارتان نقش داشت یا شما بر او تأثیر میگذاشتید؟
از آنجا که اختلاف سنی من و محدرضا زیاد نبود در دوران کودکی هم بازی، در دوران نوجوانی هم راز و در دوران جوانی کوتاهش همراه یکدیگر بودیم. شاید بتوان گفت از نظر اخلاقی بسیار از برادرم درس گرفتم و از نظر اعتقادی بیشتر او از من مشورت میگرفت. همه چیز کاملاً دو طرفه بود. به طوری که در بسیاری از تصمیمات و انتخابها، اطرافیان مردد میمانند که این تصمیم از طرف کدام یک از ماست. به همین دلیل اگر اشتباهی از هر کدام از ما سر میزد هر دو تنبیه میشدیم و اگر کار درستی انجام میدادیم باز هر دو تشویق میشدیم. بدون اطلاع و مشورت با هم کاری انجام نمیدادیم و همه میدانستند که ما از کارها و تصمیمات هم با خبریم. به قول همسرم کودتاچیهای بزرگی بودیم.
به طور کلی چهارچوب زندگی، اولویتها و دل مشغولیهای محمدرضای شهید در زندگی چه بود؟
در آخرین تماسی که از سوریه داشت روایتی برایم خواند با این مضمون که در دنیا طوری زندگی کن که انگار تا ابد زندهای و برای آخرت جوری مهیا شو که انگار فردا خواهی مرد! محمدرضا به معنای کامل کلمه اینگونه زندگی میکرد. تمام تلاشش در همه ابعاد زندگیاش این بود که کاری را انجام دهد که خداوند از آن کار راضی است. درس خواندن، ورزش کردن، مناجات و عبادت و زیارت… را فقط برای رضای یک نفر انجام میداد آن هم حضرت پروردگار بود. دو سال آخر حیات دنیاییاش تمام دغدغهاش شده بود دفاع از حرم عمه سادات و مظلومین سوریه. در عین حال آنقدر زیبا و با انرژی و با هدف زندگی میکرد که هیچکس باور نمیکرد به این زودی قصد گذشتن از جان را داشته باشد.
در آخرین تماسی که از سوریه داشت روایتی برایم خواند با این مضمون که در دنیا طوری زندگی کن که انگار تا ابد زندهای و برای آخرت جوری مهیا شو که انگار فردا خواهی مرد! محمدرضا به معنای کامل کلمه اینگونه زندگی میکرد رابطه برادر شهیدتان با شهدا چطور بود؟ بین شهدا شهید خاصی بود که به ایشان تعلق خاطر بارزتر یا رابطه ویژهتری با او داشته باشد؟
محمدرضا از کودکی با شهید و شهادت انس داشت. داستانهای شبانه مادر و پدرمان، روایت زندگی داییهای شهیدمان و همرزمان شهید پدرم همگی در این امر مؤثر بود. قهرمان، اسطورهها و الگوهای زندگیاش شهدا بودند. از بین شهدای دفاع مقدس به شهید اصغر وصالی فرمانده سپاه پاوه ارادت خاصی داشت و در بین شهدای مدافع حرم به شهید رسول خلیلی و شهید محمودرضا بیضایی علاقه فراوانی داشت. آنقدر خودش را شبیه شهید رسول خلیلی کرده بود که به جرأت ایشان را برادر خودش میدانست. علاقهای که به شهید خلیلی داشت برای همه اطرافیان عجیب بود.
خود شما پیش از شهادت برادرتان از طرفداران کتاب یا مقالات مربوط به شهدا بودید؟ هیچ گاه پیش آمد با خواندن یک کتاب یا دیدن یک فیلم خودتان را حتی برای لحظهای به جای خواهر یک شهید تصور کردید؟
تمام دوران نوجوانی و جوانی من با فرهنگ و کتب مربوط به شهدا گذشت. مخصوصاً شهید جهانآرا و شهید بزرگ مهدی زینالدین. همیشه برایم خانوادههای شهدا اسطورههایی از صبر و مقاومت بودند. هرگز خودم را در حد این افتخار نمیدیدم اما همیشه برای عزیزترین افراد زندگیام آرزوی شهادت داشتم. با خودم میگفتم چه عاقبتی زیباتر از شهادت؟ اول و آخر سرنوشت حتمی همه مرگ است و دادن جان. چه بهتر که این جان برای خدا و هدف آفرینش فدا شود! هنوز ذوق محمدرضا را به خاطر دارم وقتی برایش شهادت آرزو میکردم. برای عزیزترینم، پارهای از قلبم، بهترینها را میخواستم. چه چیزی بهتر از شهادت؟ هرچند که برای خودم درد و دلتنگی و خونی به جگر به ارمغان آورد...
هنوز ذوق محمدرضا را به خاطر دارم وقتی برایش شهادت آرزو میکردم. برای عزیزترینم، پارهای از قلبم، بهترینها را میخواستم. چه چیزی بهتر از شهادت؟ هرچند که برای خودم درد و دلتنگی و خونی به جگر به ارمغان آورد... ورود شما به حیطه آگاهی درباره فتنه بزرگی که در سوریه اتفاق افتاد به چه شکل اتفاق افتاد؟ اصولاً آیا کنجکاوی و دغدغهمندی خودتان یا فعالیتهای محمدرضا باعث میشد پیگیر جریانات جاری در این کشور باشید یا از آن دست افرادی بود که از شدت قساوت حوادث ترجیح میدادید خیلی خودتان را درگیر پیگیری این امور نکنید؟
اخبار مربوط به شهدای مدافع حرم را از خود محمدرضا میگرفتم. مخصوصاً که در اوایل جنگ سوریه شهدا بسیار غریبانه تشییع میشدند. محمدرضا تمام تلاشش را میکرد تا حداقل اطرافیان خود را با این شهدا آشنا کند. از آنجا که همسر بنده جزو نیروهای مدافع حرم بودند از فته سوریه بی اطلاع نبودم. همان طور که قبلاً عرض کردم والدین بنده تمام کوشش خود را به کار بسته بودند تا حس بی تفاوتی نسبت به حوادث دنیا را در فرزندانشان از بین ببرند. بنابراین هردوی ما دغدغه فتنه سوریه و مظلومین این کشور و از همه بیشتر حرمت حرم عمه سادات را داشتیم. محمدرضا عقیده داشت که باید دشمن را شناخت و عدم شناخت دشمن قطعاً ضربات جبران ناپذیری وارد میکند. هرچند که اتفاقات سوریه در نهایت قساوت بود اما هر دو تلاش میکردیم که بدانیم در اطراف کشورمان چه میگذرد. چرا که قطعاً خطری که همسایه را تهدید میکند دیر یا زود به خانه خودمان هم میرسید!
از چه زمان و چطور زمزمههای برادرتان برای حضور در عرصه دفاع به گوش شما و خانواده رسید؟ اصلاً محمدرضا در این خصوص با اهل خانواده صحبت میکرد و آیا با توجه به روابط نزدیکی که معمولاً بین خواهر و برادرها حاکم است شما نقش ویژهتری در این میان داشتید؟
از زمانی که من ازدواج کردم و به واسطه فعالیتهای همسر من محمدرضا راه خود را برای رسیدن به آرزویش باز دید. آرزو داشت که هرچه دارد برای اولیاء خدا مخصوصاً حضرت سیدالشهدا خرج کند. حدوداً از دو سال قبل از شهادت به واسطه داماد خانواده آموزهایش شروع شد. در یگان فاتحین مشغول تمرینها و آموزشهای سخت شد برای روز موعود. تمام اهل خانه از فعالیتهایش باخبر بودند. تک تک ما وقتی نشاط و انرژی و انگیزه قوی او را میدیدیم برای کمک به او هرچه در توان داشتیم انجام میدادیم.
محمدرضا ادامه پدرم بود. پدر در عرصه دفاع مقدس و پسر در عرصه دفاع از حرم. مادر در تمام دو سالی که محمدرضا مشغول آموزش بود در سکوت به نظاره نشسته بود. شاید با توجه به تجربهای که درباره برادرانش داشت منتظر عاقبت کار بود عکس العمل شما و خانواده نسبت به ورود برادرتان به عرصه دفاع به چه شکل بود؟
پدرم محمدرضا را ادامه خود میدانست. چه چیز بهتر از اینکه پدری ببیند که تربیت، مال حلال و عقایدش به ثمر نشستهاند. محمدرضا ادامه پدرم بود. پدر در عرصه دفاع مقدس و پسر در عرصه دفاع از حرم. مادر در تمام دو سالی که محمدرضا مشغول آموزش بود در سکوت به نظاره نشسته بود. شاید با توجه به تجربهای که درباره برادرانش داشت منتظر عاقبت کار بود. نیازهای فرزندش را بر طرف میکرد، خستگی از تن پسرش میزدود و امید و انگیزه به او میداد برای ادامه کار. من در تمام آن دوران با افتخار به محمدرضا نگاه میکردم، گاهی تحسینش میکردم، گاهی خواهرانه نگرانش میشدم و گاهی در فراغش اشک میریختم، گاهی نصیحتش میکردم و گاه در بین دعایم برایش آرزو میکردم بعد از سالها مجاهدت به آرزویش برسد. من محمدرضا را بخشی از وجود خودم در میدان جهاد میدیدم.
در روزهای حضور محمدرضا در این نبرد به امکان شهادت ایشان فکر میکردید؟
عرض کردم همیشه آرزوی شهادتش را داشتم اما فکر نمیکردم به این زودی دعاهایم مستجاب شود. فکر میکردم سالها تلاش خواهد کرد، تبدیل به مردی پخته، قوی، با درایت و باتجربه خواهد شد و به قول حضرت آقا پله آخر حیاتش شهادت خواهد بود اما خواست خدا تقدیر دیگری برایش رقم زد.
در زمان حضورشان در سوریه با هم ارتباطات تلفنی داشتید؟ محور صحبتهای آن روزها را به خاطر میآورید؟
بله. هرچند روز یک بار تماس میگرفت شوق و شعف و شادمانیاش در تماسها قابل وصف نیست. صدای خندههایش هنوز در گوشم میپیچد. آنقدر شیرین میخندید و شوخی میکرد که گاهی با تعجب میپرسیدم: " مطمئنی میجنگید؟ جنگ این همه شادی داره؟ " اما حالا که خودم را جای محمدرضا میگذارم میبینم بهجاترین خندهها خندههای محمدرضا بود. چه شرایطی بهتر از آنچه او تجربه کرد. در قلهی جوانی بعد از قرنها از عاشورا، به انتخاب عمه سادات بایستی برای دفاع از ناموس خدا و مظلومین عالم. ذوق و شادی هم دارد...
از چگونگی و روز شهادت ایشان برایمان بفرمایید.
صبح روز آخر محرم برای آزادسازی شهر الحاضر در حومه حلب اقدام کردند و این شهر بدون تلفات و جنگ آزاد شد. هنوز گرد راه از تن نگرفته بودند و پوتین از پا در نیاورده بودند که دستور حمله به شهر بعدی صادر میشود. اولین دستهای که وارد شهر بعدی یعنی العین میشود دستهی محمدرضا بود. در ورودی شهر با تکفیریها برخورد میکنند و پس از درگیری تن به تن بر اثر اصابت گلوله توپ ۲۳ به سر و سینه، به همراه سه نفر دیگر به نامهای شهید مسعود عسگری، شهید سید مصطفی موسوی و شهید احمد عطایی به شهادت میرسند. شب اول ماه صفر، ۲۱ آبان ۱۳۹۴، شهر العین در حومه حلب.
این خبر چگونه به شما رسید و مواجهه شما و خانواده با این خبر چگونه بود؟
خبر شهادت محمدرضا را دایی شهیدم به مادرم داد. دقیقاً شبی که محمدرضا به شهادت رسید، دایی شهیدم به همراه تعداد زیادی از شهدای دوران دفاع مقدس به خواب مادرم آمد و به او گفت: نگران محمدرضا نباش! محمدرضا دیگر کنار من است. مادر بعد از این خواب نیمههای شب متوسل میشود به حضرت اباعبدالله تا ایشان قدرتی عطا کند برای ایستادن در این داغ. صبح آن روز خانه را مهیا کرد و منتظر آمدن خبر شهادت فرزندش نشست.
خبر شهادت محمدرضا را دایی شهیدم به مادرم داد. دقیقاً شبی که محمدرضا به شهادت رسید، دایی شهیدم به همراه تعداد زیادی از شهدای دوران دفاع مقدس به خواب مادرم آمد و به او گفت: نگران محمدرضا نباش! محمدرضا دیگر کنار من است. مادر بعد از این خواب نیمههای شب متوسل میشود به حضرت اباعبدالله تا ایشان قدرتی عطا کند برای ایستادن در این داغ. صبح آن روز خانه را مهیا کرد و منتظر آمدن خبر شهادت فرزندش نشست دوست داریم از خاطرات تلخ و شیرین مشترک شما و برادرتان بشنویم. بیش از همه او را با مرور چه خاطراتی به یاد میآورید؟
محمدرضا برای من یادآور تمام شادیهای عمرم بود. پسری بود پر از انرژی و نشاط زندگی. حس زندگی در محمدرضا و رفتارهایش موج میزد. سنی نداشت اما آنقدر مردانگی و معرفت و غیرت در او موج میزد که به تنهایی هر فقدان و کمبودی را جبران میکرد. من محمدرضا را با محبتهای بی منت به یاد میآورم. با کمکهای بی دریغ، با دلسوزیهای برادرانه، با محبتهای از ته دل، با غیرت مردانه، با خندههای زیبا، با روی باز، با دستان دستگیر. محمدرضا را با صدای سراسر آرامش و حضور پر از امنیت به یاد میآورم. انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت، آنقدر که خالی شده بعد از تو جهانم.
در این مدت هیچ وقت با قضاوتهای ناعادلانه و کنایههای غیر منصفانه مثل عاملیت پول برای کشیده شدن امثال برادرتان به این سمت و سو چیزی شنیدید؟ عکس العملتان به آنچه بود؟
وقتی خبر شهادت محمدرضا و ایستادگی جوان بیست ساله خانواده به ما رسید عهد کردیم بعد از او مانند خودش مردانه بایستیم. قطعاً کار راحتی نبود. ایستادن در غم تازه جوان خانواده کار سختی بود اما چون وظیفه بود انجام دادیم. طبیعتاً وقتی زخمی بر بدن باشد میتوان با آن زخم کنار آمد، تحمل کرد و آرام گرفت اما امان از زمانی که بر آن زخم نمک بپاشند. درد دیگر تحمل کردنی نیست، آرام شدنی نیست. انگار تمام دنیایت دردناک است. حکایت شهادت محمدرضا حکایت همان زخم بر جگر است و حکایت زخم زبانها و قضاوتهای ناعادلانه حکایت نمک پاشیده بر زخم! هرچند باز هم بنابر وظیفهای که داشتیم و عهدمان بر ایستادن بعد از محمدرضا، اغلب سکوت کردیم و چیزی در جواب نگفتیم. جایی که میدانستیم امید فهم است سعی کردیم روشنگری کنیم اما در اغلب موارد چارهای جز سکوت و تحمل نبود. چرا که به آن کس که نمیخواهد بیدار شود امیدی نیست.
در پایان ضمن تشکر از شما برای قبول فرصت مصاحبه و از اینکه وقتتان را در اختیارمان قرار دادید تقاضا دارم اگر حرفی باقی مانده است که ذکر آن را ضروری میدانید بفرمایید.
خدا را هزاران بار شاکرم که عزیزم را، پارهی جگرم را، ماه شبهایم را با همه کوچکی اش از ما پذیرفت. هدیه ناقابلی بود در برابر حرمت حرم حضرت عمه سادات و در راه دفاع از مظلومین. امید داریم خدا ما را نزد عزیزمان رو سفید گرداند.