خبرگزاری مهر؛ گروه مجله_رعنا مقیسه: اسپند، انگار که بویش گره خورده باشد به تاروپود پرچم و کتیبهها؛ بال و پر که میگستراند توی هوا، عطر محرم شرّه میکرد توی جان آدم. همیشه تنهبهتنه داربستهای سیاه پوشیده کنار حسینیه، همزمان که عرق روی صورت چایریزها شیار میزد و استکانهای کمرباریک دست به دست میشدند، کسی میایستاد پای یک استانبولی بزرگ روسیاه و باد میپاشید به تن ذغالهای لطمه به صورت زده و تلی از عطر دوداندود عجیبش را میریخت به سر و روی خیابان حسینیه. بویش انگار بماند به تارهای بینی آدم، انگار حبس شود توی پیچ وخم مویرگهای ریه و بیرون نیاید، وصله شده به نوحه و اشک و چای روضه. امسال اما خبری از پچپچ استکانهای ایستگاه صلواتی کنار حسینیه و قطار شدن آدمهای تشنه چای و راه افتادن بوی سحرآمیز اسپند نیست. دم در حسینیه؛ همان محوطه بیانتهای صحن، توی گیتهای ورودی، خادمها ماسک به صورت و تبسنج به دست ایستادهاند. لبخندها اما همان همیشگی است. همانهایی که وقتی پرهای سبز خادمی را دست میگرفتند، تکبهتک تحویل آدمهای پشت در میدادند. اینبار لبخند از چشمها جاری شده. خادمها انگار برای همه عزادارها لبخند کنار گذاشته باشند، نگاهت که میخورد به سیاهی چشمهایشان، سهم لبخند و خوشآمدت را میدهند دستت. امسال به سهم هر سال گریهکنهای هیأت چیز دیگری هم اضافه شده. چند قطره مایع ضدعفونیکننده دست که خوشبو البته نیست اما نفس را گرم میکند.
پا که روی سنگفرشهای سفید میگذاری، حسینیه به وسعت تمام صحن روبرویت خودنمایی میکند. نیمه بالایی را فرش کردهاند، همه یکدست. ردپای کرونا را روی سفیدی سنگهای بین فرشها میشود دید. و بین فاصله غریب آدمهای چهارگوشه فرش. نیم پایینی صحن را هم زیراندازهای رنگ به رنگ خانوادهها پر کرده. فاصله را آنقدر که دلشان رضا باشد با خانواده کناری رعایت کردهاند و نشستهاند کنار هم و چشم دوختهاند به مانیتورهای بزرگ دو طرف دکور.
توی محوطه فرش شده صحن که وارد میشوی، جابهجا آدمها با چشمهای بیرون دویده از ماسک نشستهاند. صدای روضهخوان که توی بلندگوها میپیچد، چشمها انگار که تنها چیزهای به جا مانده از دوران پیش از کرونا باشند، یک تنه بار تمام اندوه عزادارها را روی خیسی مژههایشان میکشند. روضه که هجوم میبرد به چشمها، یک لحظه انگار آدمها مستاصل میشوند بین اشک رد انداخته روی صورت و ماسک روی بینی و دستمال در دست. بعد انگار نگاهشان بخورد به این دوریهای ناآشنا، یادشان میافتد که چطور اشک و دستمال و ماسک را با هم پیوند کنند.
هر سال خادمهای داخل حسینیه را که میدیدی چشمهایشان راه افتاده بود، بین جمعیت که با لبخند و فدایت شومهای مخصوص خودشان، نشستهها را جلو و عقب کنند و دودوی چشمهای منتظر آدمهای دم در را که دیر رسیده بودند و جاگیرشان نیامده بود، بین کیسهکفشها و کیفها، جا کنند. یا حواسشان شش دنگ جمع این باشد که زنها، گوشه و کنار، کیف نگذارند جای فامیل و دوست و آشنا و پشت هم قسم راه بیندازند که توی ترافیک گیر کرده و الان است که برسد! امسال اما کارشان این شده که عرض بیپایان حسینیه را قدم به قدم متر کنند و چشمهایشان پی این بگردد که کسی، مادر و دختری، دوستی، رفیقی، حریم آن موجود نادیدنی را نشکند و فاصلهها را کم نکند.
حسینیه برای همه جا دارد. برای هرکس، هر وقت که برسد. حتی برای آن پیرزنهایی که همیشه دعای خیر و عذرخواهی مینشست روی لبشان و بعد یواش یواش پای تاشدهشان را از بین کیسه کفشها و جوانترهای ردیف جلویی رد میکردند، که زانوی دردناکشان را تا آخر روضه بکشانند. امسال کسی جا نمیگیرد. تا چشم کار میکند گوشه سبز فرش، چشم به راه مهمان است.
بچهها انگار برهکشانشان باشد! زمین تمامنشدنی حسنیه بدجور فکریشان کرده. مثل همیشه با چشمها رفاقت را شروع میکنند، بعد پچپچکنان کنار گوش مادر رضایت را میگیرند و میدوند وسط فاصلهها به بازی. مادرها سخت حریف میشوند به نشاندنشان. صدای غرولند پیرزنها بلند میشود. نگاه تند و تیز جوانترها هم گاهی خنده بچهها را خراش میدهد اما، ثانیهای بعد، دوباره بچههایند و صدای شلپ پاهای برهنهشان روی سنگها و جای خالی وسط فرش و حوض گوشه صحن که جوهر قرمز به خوردش دادهاند و فواره نه چندان بزرگش را هم راه انداختهاند که سکوت غریب آدمهای دورافتاده از هم را بشکند!
خبری از گرمای همیشگی کلافهکننده و هرم ازدحام داخل حسینیهها نیست. باد به پر و پای عزادارها میپیچد. میآید، پروبال پهن میکند و بعد پرچمها را بیاختیار دستها، از سر چوبهای پهن میگیرد، به گرداندن.
امسال نوحهها خودشان را از حصار دیوارها بالا کشیدهاند. نوحهخوان برای همه میخواند. برای همه وسعت حسینیه و کوچه و خیابانهای اطرافش و برای همه رهگذرها. نگاه که میکنی فیروزهای گنبد بزرگ و بلند بالای مسجد است و قرمزی گلدستهها و یک صحن صدای در هم تنیده سینهزنها که همه فاصلهها را پر کرده.