بیرون مسجد صدای روضه‌خوان واضح نیست و من نمی‌دانم مداح کجای غمِ رقیه را می‌ریزد توی دل مستمع؛ اما می‌بینم زن با چشم‌های خیس از در مسجد می‌پرد بیرون و این‌بار پسرش را بغل می‌کند.

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله _ نسرین اسکندری: خیمه‌ای زده بودیم گوشه حیاط مسجد و بچه‌ها را نگه می‌داشتیم تا برایشان از امام حسین بگوییم و علی اصغرش و اجازه بدهیم مادرها بی‌دغدغة گم شدن بچه‌ها توی شلوغی مجلس، به عزاداری‌شان برسند. بچه‌ها دور هم زیر بیرق امام حسین نفس می‌کشیدند، بازی و نقاشی می‌کردند و آخرش هم سینه می‌زدند.

یکی از شب‌ها، بعد از اینکه برنامه تمام شد و وقت تحویل دادن بچه‌ها به مادرهایشان رسید، دختر سه ساله‌ای ماند روی دستمان! هرچه صبر کردیم کسی پیدا نشد بیاید دخترک را ببرد. دخترک، کاغذ نقاشی‌اش را چسبانده بود به سینه‌اش، معصومانه نگاهمان می‌کرد و سراغ مادرش را از ما می‌گرفت. مداح هنوز داغ بود و بالای منبر داشت رجزها می‌خواند که سروکله مادر دخترک پیدا شد. پاپتی (پابرهنه) آمده بود پی دخترش. گرم گریه شده بود و وسط روضه از حال رفته بود و ادامه ماجرا.

امسال ولی بچه‌ای نیست که نگهش داریم تا مادرها با خیال راحت هرچه می‌خواهند گریه کنند و حتی وسط روضه از حال بروند! توی دلم به اوضاع قمر در عقرب این روزها لعنت می‌فرستم که ناگهان متوجه می‌شوم ساعت از زمان شروع مراسم گذشته است. امشب کمی دیرتر به هیئت می‌رسیم. خیابان‌های اطراف مسجد کمی شلوغ‌تر از شب‌های پیش است. دلم شور می‌زند نکند جای خالی برای نشستن پیدا نکنم. صدای نیمه‌جان سخنران ذکرهای آخر را به زحمت می‌ریزد توی خیابان که من می‌پیچم توی کوچه پشتی مسجد. پا تندتر می‌کنم تا حاج محمد «یا رقیه» اول روضه را نگفته، خودم را جا بدهم روی یکی از صندلی‌ها و حواسم را حسابی جمع دخترک سه سالة امام حسین (ع) کنم.

نزدیک مسجد پسر بچة ۴-۵ ساله‌ای نظرم را جلبِ خودش می‌کند. تنها روی یک صندلی کوچک، کنار یکی از ماشین‌های پارک شده گوشه خیابان نشسته و خودش را محکم به صندلی چسبانده است. کمی مضطرب به نظر می‌رسد و مدام اطراف را نگاه می‌کند. دوست دارم بدانم چه چیزی آن‌طور نگرانش کرده که زنی به او نزدیک می‌شود و لبخند می‌زند. پسرک جواب لبخندش را می‌دهد و کمی خودش را از صندلی جدا می‌کند. صدای مداح بلند می‌شود. زن دوباره از پسرک جدا می‌شود و به سمت مسجد می‌رود. زیاد طول نمی‌کشد که برمی ۲ گردد؛ این‌بار با یک بطری آب که آن را به کودک تشنه‌اش می‌دهد. زن دوباره وارد مسجد می‌شود و باز برمی‌گردد. روضه خوان، مجلس را دست گرفته. من هنوز غرق تماشای کودک هستم. انگار کسی مجبورم کرده باشد کودک را نگهدارم تا مادرش برگردد و بچه را تحویل بگیرد. زن چندین بار دیگر می‌رود و می‌آید و من همچنان ایستاده ام به تماشا.

بیرون مسجد صدای روضه‌خوان واضح نیست و من نمی‌دانم مداح کجای غمِ رقیه را می‌ریزد توی دل مستمع؛ اما می‌بینم زن با چشم‌های خیس از در مسجد می‌پرد بیرون و این‌بار پسرش را بغل می‌کند. انگار گوشه دلش پیش رقیة حسین جا مانده و گوشه دلش به دست‌های پسرش گره خورده است. دست خودم نیست که از اضطراب زن و رفت‌وآمدهایش میان مجلس روضه و کودکش یاد درماندگی زینب (س) می‌افتم وقتی بارها میان خیمه‌گاه و قتلگاه رفت و آمد. حاج محمد صدایش را بالاتر می‌برد؛ انگار تلاش می‌کند آهنگ زیرین تصویری باشد که من بیرون مسجد شاهد آن هستم.

توی حرف‌های حاج محمد، آتش به دامن رقیه رسیده است. بوی اسپند از مسجد می‌آید. پاهایم سست می‌شود. می‌نشینم روی زمین، روبروی کودک که دست‌های مادرش را محکم گرفته است. چیزی راه گلویم را بسته. ماتم برده و گریه‌ام نمی‌آید فقط دوست دارم شبیه آن زنی که وسط روضه از حال رفته بود و کودکش مانده بود روی دست ما، میان تجسم آن صحنه از حال بروم.