خبرگزاری مهر؛ مجله مهر _ نسرین اسکندری: دقیقاً نمیدانم این نذر از کجا آمد نشست توی سرم؛ همین که پرچم نذر کنم. پرچم بخرم ببرم درِ خانههایی که رنگ محرم ننشسته روی در و دیوارشان و خواهش کنم به احترام امام حسین (ع) پرچم را بزنند سر در خانهشان. توی این اوضاع بدی که نمیشود هر جایی مجلس روضه برپا کرد، لااقل اینجوری نشان بدهیم که عزاداریم.
شاید همان دو شب پیش که وسط هیئت حس کردم کمرم تیر کشید؛ آن وقتی که برادر مرحومم را تجسم کردم که دارد عَلَم میچرخاند وسط هیئتیها. حتماً همانجا خیال نذر پرچم افتاده توی سرم.
علمدار دسته سینهزنی محله بود. اصلاً خودش بود و چند تا از بر و بچههای هم سن و سال خودش که دسته محله را راه انداختند. اولش با چند تا تکه پارچه سیاه که هر کدامشان از خانههاشان میبردند و مثلاً میشد پرچمشان و یک بلندگوی دستی دنبال هم راه میافتادند، سینه میزدند و هر شب سینهزنی را توی خانه یکی از همسایهها ختم میکردند. همسایهها هم هر کدام با شیر و بیسکویت و چای و شربت و هر نذری که داشتند ازشان پذیرایی میکردند. بزرگتر که شدند پول جمع کردند و تکه تکه وسایل دسته را خریدند و کم کم دستهای راه افتاد که بیا و ببین.
همیشه میگفت خدا برساند برای هیئت یک عَلَم بزرگ درست و حسابی میخرم. دوست داشت همة پولش را خودش بدهد. بعدها علمداری را کنار گذاشت و شد سردسته سینهزنها. هنوز هم همینجوری است. سنوسالدارها و پیشکسوتهای هر دسته و آنها که قشنگتر و مردانهتر سینه میزنند؛ میایستند بالای دسته و هدایتگر سینهزنهای دیگر میشوند؛ یک چیزی شبیه میاندارهای هیئتهای امروزی.
کمکم مجبور شد سردسته بودن را هم کنار بگذارد، اما نه رویای علم را. هرچه بیشتر میگذشت هوش و حواسش کمتر میشد اما یاد رویای خریدن یک علم بزرگ همیشه بزرگترین آرزوی او بود. بابا بارها بهش گفته بود: پ
«وسط سینهزنی از ابوالفضل بخواه شفات بده، به آقا بگو حالت رو خوب کنه تا براش یه علم بزرگ بخریم.» اما او فقط آخرش را میشنید؛ همان جایی که برای آقا یک علم بزرگ میخریم. لبخند میزد و میگفت حتماً میخریم.
این آخریها مسئول گاریِ خُنچه قاسم شده بود. خنچهای که توی لار با این تصور که حضرت قاسم تازه داماد بوده که به شهادت رسیده، به یاد و به احترام او چیده میشود روی یک گاری یا ماشین و یکی میشود مسئول آن. او مسئول خنچه دسته محله شده بود اما من که خواهرش بودم، میدانستم چشمهایش پی آن علم بزرگ جلوی دسته است، پی اینکه بتواند یک بار دیگر برای آقا علم بلند کند.
حالا هر جا حرفی از علم باشد یا پرچم بزرگی علم شده باشد، یاد او و رویای قشنگش علم میشود توی دلم. مثل همان دو شب پیش. نشسته بودم روی یکی از صندلیهای وسط هیئت و تک تک کلمات روضه خوان را توی ذهنم تجسم میکردم اما باز بغضم جرئتِ از هم پاشیدن نداشت. چند ردیف بالاتر دستهای رفیق هیئتیام همنوا با صدای مداح ضرب گرفته بود روی زانوهایش. همیشه همینجوری است. یکجوری وسط روضه میسوزد که انگار خودش ایستاده است وسط سوختن دامنها. نمیدانم، اصلاً از او بعید نیست که خودش آتش را دیده باشد! چقدر دلم برای شنیدن صدای گریههایش تنگ شده است. هرچند بیشتر وقتها روضهخوان بای بسم الله را که میگوید بلند میشود و میرود کنج خلوتی دور از همه آشناها و بساط گریهاش را پهن میکند.
بغض شهادت قاسمِ داماد هنوز وا نشده بود و داشت خفهام میکرد. دلم میخواست مثل روزهای کودکیام یکی مرا ببرد بنشاند توی گاری خنچه قاسم تا از ترس دور شدن گاری از بابا و برادرهایم بزنم زیر گریه. چشم از نخل گوشه حیاط برنمیداشتم. در عجب بودم چطور این شبها با این حجم اشک و آه هنوز سربلند ایستاده است. نور قرمز را جوری تابانده بودند روی قد و قامتش انگار از چنگال پیشهایش (برگهای درخت نخل به زبان لاری) داشت خون میچکید.
روی دیوارِ آن طرف نخل، توی قرمزی نوری که پاشیده روی دیوار، سایه مردها داشت سینه میزد و سایه پرچمی خوش رقصی میکرد. سر چرخاندم تا خود پرچم را ببینم. از پشت پارچة سیاه بلندی که مجلس زنها را از مردها جدا کرده بود پرچم قرمزی با سرعت میچرخید. موج پرچم جوری توی قلبم شور انداخت که از جا پریدم. نفسم پشت ماسکی که به صورت زده بودم بند آمد. انگار خود او بود که آن وسط ایستاده بود و پرچم میتکاند.
پشت سرم زنی با صدای بلند گریه میکرد و داد میزد. حال عجیبی داشت. دلم میخواست برگردم تا زن را ببینم اما ادب اجازه نمیداد زل بزنم به خلوت آدمها. خیره شدم به یالثارات الحسین وسط پرچم. دوست داشتم پرده سیاه کنار برود و من علمدار را ببینم تا یقین کنم او برادر من نیست.
توی نگاهم هنوز پرچم میرقصید که زن فریاد زد: «یا زینب»، نسیم ملایمی خورد توی صورتم و تنم را وسط آن گرما لرزاند. گلویم درد گرفت. چشمهایم سوخت، کمرم تیر کشید و همین که در دلم زمزمه کردم: «لایوم کیومک یا اباعبدالله» گره از بغضم باز شد.