خبرگزاری مهر؛ مجله مهر _ مرضیه کیان: «خوش قولی را از پدرم یاد گرفتم. همیشه میگفت وقتی با کسی قرار میگذارید ۱۰ دقیقه زودتر آنجا باشید تا کسی منتظر نماند.»
حاج فرامرز، یک ربع زودتر از ساعتی که برای شروع گفتگو هماهنگ کرده بودیم به محل قرار رسید. جراحت جنگ و بیماریهایی که این چند سال مهمانش کرده، توان راه رفتن را برایش سخت کرده و صحبت کردنش را شمرده شمرده و با مکث...
راهی سالن اجتماعات شدیم برای شروع خاطرهبازی و روایتها...
همان اول حاج فرامرز کیان، یک قطعه عکس روی میز گذاشت. بیاختیار بغضش ترکید. به عکس خیره شد و شروع کرد: «زندگی کردن بعد از سالهای جنگ خیلی برایم سخت شده. حکمتش را نمیدانم که چرا من هم آن روزها به جمع شهدا ملحق نشدم؟!»
آن قطعه عکس، عکس پیکر برادر شهیدش، فریبرز بود که سال ۶۵ در منطقه سومار غرب همراه ۲ نفر دیگر به شهادت رسیده بود. بغضش را با جرعه آبی قورت داد: «حرفهای ما یک طرف و حرفهای مادر شهدا یک طرف دیگر! هر بار که این عکس را میبینم بیشتر از هر چیزی صبوری مادران شهدا برایم تداعی میشود! برادرم رفته بود جبهه. سال ۶۱ بود. من سن و سالم کم بود و میخواستم بروم جبهه اما یواشکی! ولی آخرش به من گفتند که به پدرت اطلاع بده! آمدم خانه و موضوع را مطرح کردم، پدرم مخالفت کرد و گفت بگذار برادرت برگردد بعد تو برو… من با بغض رفتم خوابیدم. صبح دیدم یکی من را تکان میدهد که از خواب بیدار شوم. نگاه کردم دیدم مادرم است، گفت: "پاشو این ساک را بستم و آمادهست؛ تا بابا بیدار نشده برو." مادرم من را راهی کرد.»
همه رفتید جبهه علی ماند و «حوزش»!
سکوت میکند. نفسی تازه میکند. "خدا رحمتش کند" میگوید و ادامه میدهد: «سال ۶۳ که شد پدرم همراه ۳ برادر دیگرم همگی در جبهه حضور داشتیم. در خانه، مادرم بود و خواهرم و برادر کوچکم که ۷ سالش بود. وقتی نامه علی کوچولو به دستم رسید که با سواد اول ابتدائیش نوشته بود: "شما همه رفتید جبهه و علی مانده و حوزش"! (که حوض را هم با "ز" نوشته بود) بیشتر فکر مادرم افتادم که اگر ما همه در جبههایم و مشغول جنگ هستیم و سختیهای خودمان را داریم، مادرم هم با اداره کردن خانه و داشتن دلهره اینکه پسرها و همسرش سالم به خانه برمیگردند یا نه، سختیهای خودش را دارد.»
این خاطره بهانهای شد تا از حاجی بخواهم با برادرش علی کوچولو که الان ۴۱ سالش است تماس بگیرد که اگر چیزی از آن روزها در خاطرش مانده برایمان بگوید. حاجی تماس گرفت و بعد از شرح ماجرا، گوشی را روی بلندگو گذاشت و سکوتی چند ثانیهای بر فضا حاکم شد. فکر کردیم تماس قطع شده، اما علی آقا با صدایی بغضآلود و بریده بریده شروع کرد به صبحت کردن. متوجه شدیم رفته به خاطرات آن سالها: «خواهرم در جواب داداش که جویای احوال بود از حال و روزمان نوشته بود: "خوبیم، ملالی نیست جز دوری شما" و از این حرفها. مادرم هم نشسته بود و میگفت بنویس "کی برمیگردید؟ "، "کجا هستید؟ "، "حالتان خوب است؟ "… خوب یادم هست که آن نامه کاغذی کاهی بود. خودکار را برداشتم و نوشتم: "همهتان رفتید جبهه، علی مانده و حوزش"!
باز هم بغض راه گلویش را گرفت و بعد از چند ثانیه سکوت صدایش را صاف کرد و ادامه داد: «حرفها را باید از زبان مادرم که تا چند سال پیش در بینمان بود میشنیدیم. قطعاً کلی حرف داشت برای گفتن… راستش آن روزها سختی عدم حضور مرد در خانه به خاطر امورات زندگی، آزاردهنده نبود؛ چرا که مادرم برای خودش شیرزنی بود! در نبود برادرها و پدرم یک تنه هم مادر بود، هم پدر بود و هم برادر. سختی آن روزها دلنگرانیها بود، دلتنگیها بود، استرس اینکه پسرش از سر کوچه با دست و پای شکسته و قطع شده برمیگردد…!»
علی خودش علت این نگرانیها را میداند. بیهیچ سوالی دلیلش را توضیح میدهد: «آن روزها همه مردم یک هدف مشترک داشتند و آن هم پیروزی و اطاعت از دستور ولی امر بود. به خاطر همین بود که کسی به این فکر نمیکرد که مردش در خانه نیست. اگر در محله حتی یک مرد هم در خانه بود که برای استراحت یا مرخصی و دیدن خانواده از جنگ برگشته بود، کارِ خانههای تمام همسایهها را انجام میداد. از خرید کردن گرفته تا پارو کردن برف پشت بام تمام خانهها…»
وقتی صحبت از روزهایی شد، که خبر شهادت برادرشان را آوردند، آهی کشید و گفت: «من آن موقع فقط ۹ سالم بود که داداش فریبرز شهید شد. سختیها را مادرم کشید. باید از او میپرسیدیم آن لحظه که درِ خانه را باز کرد و خبر شهادت پسرش را شنید چه حالی شد…! باید پای حرفهایش مینشستیم…»
پیکر برادرم مثل پرندهای بیجان برگشت
با علی آقا خداحافظی کردیم و حاج فرامرز ادامه داد: «همه منطقه بودیم. از عملیات کربلای ۵ برگشتیم عقب که استراحت کنیم. شهید داوود حیدری فرمانده گردان ما از قول مسئول تعاون گفت که یکی از اعضای خانوادهتان باید برگردد خانه. مادرتان همه را به خط کرده و از بچههای تعاون میخواهد که یکی یکی تابوت شهدا را باز کنند تا پیکر شهدا را ببیند. میگوید یکی از اینها پسر من است. هرچه میگوئیم حاج خانم اگر پسر شما شهید شده باشد اطلاع میدهیم، قبول نمیکند… شما بیایید که ما حریف نمیشویم! خلاصه پدرم رفت و بعد از پدرم من رفتم. وقتی رسیدم خبر شهادت فریبرز را آورده بودند و وقتی رسیدم از سر کوچه حجله و پلاکاردها را دیدم. همانجا حالم بد شد و پاهایم سست شد. پدرم گفت: "یادته تو عملیات جنازه بچهها را پشت کانال ماهی یکی یکی به خط میکردی؟ فکر کن برادرت هم یکی از همان بچههاست…! " وقتی دیدم پدرم اینطوری گفت پاهایم دوباره قوت گرفت. کمی که مراسم خلوتتر شد از مادرم پرسیدم چرا میرفتی تعاون؟ گفت: "خواب دیدم در کوچه گنجشکی از بالا افتاد کف دستم، نگاه کردم دیدم شبیه یکی از بچههایم است که به چشمش تیر خورده." برادرم در عملیات کربلای ۶، هشت روز در سومار اسیر میشود و بعد از آن با یک تیر خلاصی به چشمش با دستهای بسته شهید میشود. نکته عجیب این است که وقتی خبر شهادت برادرم را داده بودند و بستگان منزلمان بودند، مادرم آب به صورت آنها میپاشید که به هوش بیایند…!»
حدود ۳۰ سال از پایان جنگ میگذرد. بسیاری از مادران شهدا سالها با دیدن جوانهای شبیه پسر شهیدشان بارها و بارها در خود شکستند و آه کشیدند و یادشان کردند. بسیاری از آنها دلتنگی و درد فراق در دل ریختند و پروردگار آنها را به آغوش فرزاندشان رساند. بسیاری هم هنوز نمیدانند پسرشان شهید شده یا زنده است! چشمشان به در خشک شده که یا قامت پسرشان قاب در را پر کند و یا خبر شهادتش را بشنوند…!