خبرگزاری مهر؛ مجله مهر _ مرضیه کیان: با یک موتور هوندای قدیمی وارد کوچه شد. موتور را کنار پیادهرو پارک کرد و بعد با لبخند گفت: «این موتور حکم بنز را برایم دارد، از این بیشتر چه کار میخواهم بکنم؟»
خیرالله غیاثوند سال ۶۱ که جنگهای کردستان شروع شد، ۱۶ سال داشت و از همان موقع، دوره دید و وارد جنگ شد. در خیلی از عملیاتها حضور داشت، از والفجر ۴ و کربلای یک و کربلای ۵ گرفته تا فاو و والفجر ۸ و… دنیایی از خاطرات است!
بعد از اینکه صحبت گرم میشود، پشت قاب گوشیاش را نشان میدهد. پیکسل عکس شهید حاج احمد نوزاد را چسبانده، میگوید: «فرمانده گردانمان بود. نهایتاً ۲۷ یا ۲۸ سال داشت که شهید شد. آنقدر دوستش داشتم و دارم که کل سالهای بعد از جنگ را با خاطراتش زندگی میکنم. من در جبهه مسئول تدارکات بودم؛ یعنی آچار فرانسه بودم و دست راست حاجی. حاجی اسمم را گذاشته بود "ننه خیرالله"… همان اسم هم روی من ماند.»
۳ ماه در غار زندگی کردم
ننه خیرالله دستش را زیر چانهاش میگذارد، به میز خیره میشود و بعد از چند لحظه سکوت میگوید: «صحبت کردن برایم خیلی سخت است. وقتی ضد و نقیضهای این دوران و آن دوران را میبینم تعجب میکنم و افسوس میخورم. در کل سالهای بعد از جنگ فقط یک بار راهیان نور رفتم، بعدش، یک ماه مریض شدم؛ یادآوری خاطرات برایم عذابآور بود! از دیدن تفاوتها روحم اذیت میشود، یکی از همین تفاوتها در بیت المال است، در اسراف کردنهاست، در تبعیض قائل شدن میان بالادستی و نیروهاست؛ قبل از شروع عملیات کربلای ۴ برای شناسایی منطقه "بمو" در ۱۵۰ کیلومتری قصر شیرین، ۳ ماه در غار بودیم. بماند که این عملیات توسط ستون پنجم لو رفت. نه نانی آنجا بود و نه آذوقهای. جاده برای رفت و آمد ماشین و آوردن آذوقه و مهمات نبود. چارپا آنجا بود که خیلیهاشان یا زخمی بودند، یا بر اثر موج انفجار مجنون شده بودند و به کوه که میرسیدند جفتک میانداختند! غذای ما شده بود تکه نانهای از قبلمانده و کنسروهای تاریخ مصرف گذشته! با همان تکه نانهایی که اندازه دوزاری بود در کنسروهای بادمجانی که مدتها از تاریخش گذشته بود، میزدیم و خودمان را سیر میکردیم. شاید باورتان نشود که به خاطر آن تجربه، من سالهاست که حتی یک تکه نان هم دور نریختم. هنوز که هنوز است تمام خردهنانهای ته سفره را در دستم جمع میکنم و نمیگذارم ذرهای دورریز شود، خانمم هم عادت کرده…!»
حتی یک بار هم غذای سیر نخوردم
آهی میکشد و ادامه میدهد: «هیچ غل و غشی بین بچهها نبود. همه با عشق بودند. الان ۵۴ سالم است و نمیدانم چند سال از عمرم باقی است، اما دوست دارم هر چه از عمرم باقی مانده فقط بشود یک دقیقه و برگردم به آن روزها و بین آن بچههای باصفا باشم. از بس آن دوستیها شیرین بود! هیچ ادعایی نداشتند، نه فرمانده ادعایی داشت، نه بالا دستی و نه بچهها… یک روز در کرخه بودیم. بعد از نماز ظهر که غذا را پخش کرده بودیم، تلفن قورباغهای ما که برای ارتباط برقرار کردن تدارکات و فرماندهها بود، زنگ خورد. حاج احمد نوزاد گفت: ننه خیرالله بیا بالا کارت دارم! رفتم سنگر حاجی، دیدم یک ظرف خورشت گذاشت جلوی من و گفت:
_ این خورشت را نگاه کن!
من اولش فکر کردم لابد در آن مویی، سنگی، چیزی هست. اما واقعاً خورشت قیمه بود. البته شبیه قیمه بود، همهاش لپه بود! چند بار نگاه کردم و با قاشق هم زدم. متوجه منظور حاجی نشدم. دوباره پرسیدم:
_ چیزی دیدید؟
_نه نگاه کن
_حاجی قیمه است دیگر! مشکلی دارد؟
_دوباره هم بزن...
دو سه بار دیگر هم زدم دیدم. اندازه یک حبه قند کوچک گوشت آمد بالا. تا چشمش به آن افتاد، گفت: خب این چرا باید در غذای من باشد؟
_حاجی خورشت گوشت میخواهد دیگر! بدون گوشت که نمیشود!
_ننه خیرالله خودت اخلاق من را میدانی ولی این را میگویم که آویزه گوشت باشد برای تمام عمرت… این بچهها از دماغ ننه باباشون نیفتادن… فکر این را هم نکن که بیای جلوی چادر فرمانده گردان و ملاقه را طوری برگردانی که گوشت در غذای ما بیفتد. غذا برای همه باید یکسان توزیع شود…!
من آن روز به خاطر یک تکه کوچک گوشت که انقدر هم خورده بود و هیچ شباهتی به گوشت نداشت اینطور توبیخ شدم و جالب اینجاست که شاید باورتان نشود، در این سالهایی که جبهه بودم و مسئول تدارکات، خودم حتی یک بار هم غذای سیر نخوردم؛ غذا کم بود با تهدیگ ها خودم را سیر میکردم!»
کاش ساندویچ خریده بودم
خاطرات او از بخش تدارکات تمامی ندارد و یکی از دیگری جالبتر و شنیدنیتر است. مثلاً از یکی از نیروهای تدارکات، حاج آقا مغاری که در تدارکات جنب کربلای ۵ بود، یاد میکند: «بعضی از شبها مینشست و گریه میکرد. یک شب پرسیدم:
_حاجی چرا گریه میکنی؟
_چیزی از من نپرس، دلم میسوزه...
_چرا دلت میسوزه؟
_یک پسرم شهید شد.
_چرا حالا ناراحتی؟ پسرت که الان در بهشته!
_برای پسر دومم خیلی ناراحتم...
_مگه دومی هم شهید شده؟
_آره دومی هم شهید شده. قبل از عملیات به من گفت: "بابا بریم ساندیچ بخوریم؟ " گفتم: "پسرم الان عملیاته. ساندویچ برای چی؟!"
آخر راستش، بچهها گاهی وقتها که میرفتند شهر و نماز جمعه میخواندند، سر پل دزفول هم بستنی میخوردند و برمیگشتند. بعد حاجی با همان گریه زیادش گفت: "هنوز حسرت آن ساندویچ به دلم مانده که چرا برای این بچه نگرفتم.... هر وقت یاد این پسرم میافتم ناراحتم که چرا نرفتم ساندویچ بخرم! "»
بر کدامتان بگرییم که بغض امان نمیدهد
خیرالله غیاثوند زیر لب الله اکبر میگوید، اشکش را پاک میکند و خاطرات عملیات کربلای ۵ برایش زنده میشود: «مرحله اول زدیم به خط. من تدارکات را آوردم رساندم. راه نبود! خیلی آتش سنگین بود، خیلی… عراق از سه طرف حمله کرده بود؛ زمین و زمان را به هم میدوخت! جای صاف روی زمین نبود و ماشین نمیتوانست آنجا حرکت کند، از بس گلوله تانک و خمپاره خورده بود زمین! آنقدر آتش سنگین بود که گاهی وقتی روی زمین میخوابیدم، زمین مثل گهواره تکان میخورد!
بلدچی به ما گفت که جلوتر یک لودر سوخته است و سمت راست آن، بچههای گردان هستند. ما ۲۲ نفر بودیم که رفتیم جلو. ۶ نفر از شدت سنگینی آتش برگشتند. کمی جلوتر رفتیم که یک توپ دو خرجه (که اصطلاح رایج بین خودشان بود…) خورد زمین و ۱۴ نفر از بچهها شهید شدند، با ترکش آن توپ من هم مجروح شدم، یک نفر با من ماند که معاون تدارکات بود و بازوی او هم ترکش خورد. از ۴۴ گونی که برای تدارکات بردیم، فقط ۲ گونی به بچههای گردان رسید.»
باز هم الله اکبر میگوید، این بار ۳ بار و بلند! سرش را تکان میدهد و ماجرا را کامل میکند: «در این راه که میآمدیم بچهها دل و رودهشان بیرون ریخته بود، یکی دست نداشت، یکی سر نداشت، یکی پا نداشت… گرما مثل موج سراب درست کرده بود! به یکی از همان بچهها که مجروح شده بود، گفتم: "ببرمت عقب؟ " گفت: "نه، فقط یکم آب بده…" اما راستش اصلاً نمیشد عقب ببریمش؛ چون تمام بدنش تکه تکه شده بود! خودمان کم کم رفتیم جلو. حاج احمد را دیدم که سر خاکریز ایستاده! فرمانده گردان!»
سینه صاف میکند و میگوید: «قابل توجه مسئولینی که پشت خط میایستند و در خانههای پر زرق و برق مینشینند و فقط دستور میدهند! حاج احمد جلوی همه ایستاده بود! تا از دور من را دید، گفت:
_ننه خیرالله آمدی! فدات بشم… میدونستم میای… تدارکات آوردی؟
_آره… ولی حاجی فقط دو تا گونی آوردیم، بیشتر از این نرسید!
_ همین دو تا گونی خودش زیاده… هیچ کدوم از بچهها هم نموندن، همه شهید شدن!»
جنگ این طور بود. کافی بود آتش دشمن بر سر نیروهایمان بریزد، تا همه شهید شوند. همین قدر وحشتناک و عجیب.
راه رفتنت مرا یاد پسرم میاندازد
ننه خیرالله لابلای خاطراتش یاد خاطرهای از یک مادر شهید میافتد که قبل از اعزام شدن به جبهه برایش اتفاق افتاد: «قبل از اینکه به جبهه اعزام شویم، قرار شد یک ماهی جلوی جامعه الصادق در خیابان طالقانی پست بدهم. یک روز که داشتم جلوی این ساختمان پست میدادم دیدم خانمی محجبه آمده و با چادر صورتش را پوشانده است. مشکوک شدم. از آن جایی که سن و سالم کم بود اول رودربایستی کردم که جلو بروم و بپرسم برای چه کاری آمده آنجا! اما چون وظیفهام نگهبانی از آن محیط بود، مجبور شدم بروم و سوال کنم. محترمانه گفتم که ببخشید خانم با کسی کاری دارید؟ گفت: "نه! میشه کمی جلوی من راه بری! " خجالت کشیدم. باز اصرار کرد. به ناچار چند قدمی برداشتم و برگشتم. باز هم مشکوک شدم. دیدم کمی صورتش را باز کرد. اشک تمام صورتش را گرفته بود، گفت: "پسری داشتم هم سن و سال شما که شهید شده. تو که راه میری من یاد پسرم میفتم…! "»
با دل رفتند و بی دل برگشتند
ننه خیرالله از سخت گذشتن زندگی بعد از روزهای جنگ گله میکند، از اینکه چطور میتوان از خون این همه شهید گذشت، از آن روزها و حوادثی که نه قلمی قادر به نگارش آن است و نه زبانی قادر به بیان… او یک نوشته هم برایمان آورد. هر بار خواندمش بغض گلویم را میفشرد که چطور میتوانیم ناعادلانه رزمندههایی را که به جبهه رفتند را قضاوت کنیم؟! رزمندههایی که به قلم ننه خیرالله " با دل رفتند و بی دل برگشتند… اما پشیمان نیستند! "
رزمندههایی چون خیرالله غیاثوند که با گذشت ۳۰ سال از جنگ هنوز وقتی در کوچهشان تیرآهن خالی میکنند، موج انفجار حالش را بد میکند و او را وسط خاطرات تلخ میدان جنگ پرت میکند… فکر میکند خمپاره نزدیک سنگر خورده، به در و دیوار خانه میخورد و وسط پذیرایی میافتد! ولی هیچ کارت و هویتی ندارد که نشان دهد آن روزها را دیده… ارزشهای او چیز دیگری است.