خبرگزاری مهر؛ مجله مهر _ مرضیه کیان: خیلی دل میخواهد لابهلای لباسهای غرق خون شهدا که از عملیات برگشته تا شسته و تعمیر شود و دوباره به منطقه برگردد، اسم فرزندت را که با ماژیک مشکی پشت لباس نوشته شده ببینی، در خود بغض و اشک و آه شوی، دوباره لباس را به طشت لباسهای غرق خون برگردانی و به کارت ادامه بدهی!
روایتهای شنیدهشده از جنگ (با اینکه حتی یک هزارم آن چیزی که در جبههها به چشم دیدهشده هم نیست)، بیش از همه ماجرای عملیاتها و نحوه شهادتها و رشادتها بوده است؛ ماجراهایی که مقام معظم رهبری توصیه اکید دارند که باید با جزئیات ثبت شوند.
اما همیشه در هر جنگی خصوصاً در جنگ ایران و عراق، آدمهایی را داریم که کارهایی بزرگ کردهاند و دیده نشدند؛ مثلاً زنها. زنانی که اگر پشت خط مقدم نبودند و کمک نمیرساندند معلوم نبود چه کم و کاستیهایی در انتظار رزمندهها بود!
زنانی که در جنگ غسال شدند
صحبتهایی که تا حالا از زنان پشت خاکریز جبههها شده بیشتر از کادر درمان و پرستارانی بوده که به حق ایثار و زحماتشان مثال زدنیست. ولی موارد عجیب و غریبی هم پشت جبههها وجود داشته که یا اصلاً روایت نشده یا اگر روایت شده کمتر منتشر شده است؛ مواردی که حتی شنیدن آنها هم مو به تن آدمی سیخ میکند! مثلاً خود شما قصه بانویی که زنان شهیده را غسل میداده، شنیدهاید؟! «معصومه مرادی» جانباز ۷۰ درصد جنگ تحمیلی در سالهای پر از رعب و وحشت توپ و تفنگ، برای شست وشوی بانوان شهیده به غسالخانه میرفت و با خانوادههای آنان همدردی میکرد. او سه شنبه هر هفته همراه با دیگر بسیجیان، آذوقه و وسایل امدادی را به مسجد و مدرسه محل تحویل میداد تا به جبههها ارسال شود.
لباس خونی پسرم را شستم!
با وجود امکانات محدودی که در آن سالها وجود داشت ملحفهها، پوتینها، کلاهها، کیسه خواب، اورکت و حتی جوراب رزمندهها و شهدا به پشت جبههها میآمد تا تعمیر و شستشو شود. اگر میگوئیم در جنگ روایتهای کمتر گفتهشده زیادی وجود دارد، یک نمونهاش فعالیتهای پایگاهی به نام "شهید علم الهدی" است. در اینجا همان لباسها و پوتینها و.... را میآوردند تا بعد از شستشو و تعمیر و ضدعفونی و رنگ و رفو به دست زنان داوطلب دوباره به خط برگردد. البته قبل از پیشنهاد بانوان برای چنین کاری، در ماههای ابتدایی جنگ به صورت هفتگی تمام آن لباسها و تجهیزات سوزانده میشد! امان از خاطراتی که این زنان از کار عجیبشان نقل کردهاند! یاسر عرب سال ۹۰ مستندی با نام "ننه قربون" تولید کرد تا گوشهای از زحمات زنان در آن روزها را به تصویر بکشد و حالا خوب است که ما هم در این روزها دوباره مروری بر آن داشته باشیم تا روایتهایی عجیب از زنانی که نام و نشانی از آنها نیست ولی کارشان بزرگ بوده، در ذهنمان ثبت کنیم.
مثلاً یکی از خانمها از مادر شهید صفری روایت میکند که روزی مشغول شستن لباس شهدا بود و لباس خونی پسرش را در میان انبوه لباسها شناخت و سراسیمه برای پرس و جو از احوال پسرش به دفتر رفت… حدسش درست بود که پسرش شهید شده بود. راست گفتهاند که مادر بوی پسرش را خوب میشناسد، حتی اگر میان انبوهی از لباسهای آغشته به خون باشد! خدا میداند که آن مادر چطور روزهایش را سپری و دلش را آرام کرده است و به جای افسردگی و یک گوشه نشستن، مشغول کار شده تا از این قافله عقب نماند.
شیمیایی شدن در جایی دور از میدان جنگ
خانمهای پایگاه شهید علمالهدی روزهای سختی را در جوانی پشت سر گذاشتهاند و هنوز خاطرات آن ایام در ذهنشان زنده است. آنها شاهد بودند که یک بار که تعدادی لباس آوردند، تعدادی از خانمها ناگهان از دنیا میروند. دلیلش هم ساده بود و هم عجیب. آنها نمیدانستند که این دسته از لباسهای جدید شیمیایی بوده. رعایت نکردن یک سری از آداب بهداشتی موجب شده تا هنگام شستن لباسها خودشان هم شیمیایی شوند. در همین مستند، خانمی که بعد از گذشت ۳۰ سال هنوز هم پوستش گواه عوارض شیمیایی و تاولها را میدهد، تعریف میکند: «چند روز بعد از شستشوی لباس دستهایمان شروع کرد به خارش و پر از تاول شد. تا نشانهها را اعلام کردیم، گفتند شیمیایی است و از همانجا ما را مستقیم بردند بیمارستان!»
راهکار انتخابی آنها عجیب بود و فداکارانه. وقتی متوجه شدند لباسها آلوده است، بعد از شست و شو آنها را ساعتها در آفتاب داغ اهواز قرار میدادند و در آخرین مرحله برای اینکه مطمئن شوند، اثر شیمیایی از روی لباسهایشان رفته، آن را به صورت خود میکشیدند؛ اگر پوستشان را نمیسوزاند خیالشان راحت میشد که لباسها برای پوست رزمندهها مشکلی ایجاد نخواهد نکرد و دوباره آنها را راهی جبههها میکردند.
حالا بماند که یادگار چند خانم دیگر هم از آن روزها و شیمیایی لباسها ریههای پر از التهاب است که کپسول اکسیژن از همان روزگار تاکنون یار غارشان شده است! شهیده کبری افسری جانباز شهیده شیمیایی همین لباسهاست که تا قبل از شهادت عنوان جانباز را نداشت و بعد از فوت لقب شهید گرفت!
خانمهای جوان آن روزها که حالا گرد پیری بر چهرهشان نشسته، هنوز هم با اندوه و غم از آن روزها حرف میزنند.
یک قبرستان از اعضای جدامانده از بدن
ما هر نگاهی که به جنگ داشته باشیم، نمیتوانیم دربرابر بعضی از حوادث آن تاب بیاوریم و اعتراف به شجاعت و فداکاری نکنیم. مثلاً شما باورتان میشود در همین پایگاه زمانی که لباس شهدا را میآوردند جدا از عطر و خون پاکشان که هنوز روی لباسها بود، گاهی دست، پا، کلیه و حتی قلبشان را هم میشد در میان شلوارها و آستینها و بدنه اصلی لباس پیدا کرد! چه استخوانها و جوارحی که در پایگاه شهید علم الهدی غسل و کفن شد و در دل خاک دفن شد!
زنها هر روز قطعهای از بدن شهدا را درون لباسها پیدا میکردند! خانمها قطعاتی را که استخوان داشت، آب میزدند و غسل میدادند و در همان مکان به تدریج شروع به دفن کردن میکردند. اینگونه عجیبترین مزار کشورمان در آن مکان ایجاد میشود. قبرستانی از تکههای بدن انسانها! بیش از ۴۰۰ قطعه! مکانی که با هزار افسوس از کم لطفیها، اکنون تالار عروسی شده و نام "بهشت هویزه" جای "پایگاه شهید علم الهدی" را گرفته!
آنها چیزهایی به چشم دیدهاند که نه چشمی دیده و نه گوشی شنیده! وقتی حجم لباسها بسیار زیاد بود آنها را در دیگهای بزرگ میریختند و با پا، اول خیسشان میکردند تا خون خشک شدهشان از لباس جدا و در آب حل شود. یک روز پای یکی از خانمها در حین کار میبُرد. وقتی وسایل داخل دیگ را بیرون میریزند، با نیمه جمجمه سر یکی از شهدا مواجه میشوند!
با کاروان زینب
شاید از خواندن این روایات و قصهها دلمان ریش شود ولی این بانوان در هرم گرمای جانکاه اهواز که حتی تصورش هم طاقت میخواهد، ۸ سال مردانه ایستادند و کار کردند. آنقدر دلشان بزرگ بود و نظرکرده خدا شده بودند که در میان آن انبوه کار، روحیهشان را حفظ میکردند و "کاروان زینب" به راه میاندختند و به دلجویی از جانبازان و سر زدن به رزمندگان بستریشده در بیمارستانها میرفتند. حتی گاهی وظیفه سنگین رساندن خبر شهادت رزمندگان به خانواده آنها را نیز عهدهدار میشدند.
ما این روایتها را کمتر شنیدهایم. اما گفتنیها کم نیست و چه خوب که در مستند «ننه قربون» گوشهای از این تلخیها به تصویر کشیده است. تلخیهایی که اگر چه غصه به دل آدمی مینشاند اما اگر اتفاق نمیافتاد و همان رویه اوایل جنگ، یعنی سوزاندن لباسها ادامه مییافت، تمام آن تکههای بدن شهدا و سر انگشتان خضاب شده شهدای غواص که در لباسها جا مانده بود، همه و همه یک بار دیگر در آتش میسوخت!