خبرگزاری مهر؛ مجله مهر _ مرضیه کیان: «در روزهایی که بنا به شرایط کرونا خودم را در خانه قرنطینه کردم تا خدایی نکرده نوههایم مریض نشوند، وقتی عکس و لباس حامد را روی در و دیوار اتاق میدیدم و خاطراتش را بیشتر از هر وقت دیگر در تنهاییام مرور میکردم با خودم میگفتم چطوری توانستم ۴ سال نبودش را طاقت بیاورم…!»
اسم شهید فقط روی سنگ قبر حک شده است!
در روزهای هفته ایمنی و آتشنشانی که برنامههای صدا و سیما پر میشود از ماشینهای قرمز آتشنشانی و صدای بوق ایستگاههای ۱۲۵، مادر شهید حامد هوایی مثل خیلی از خانوادههای شهدای پلاسکو و شهدای آتشنشان حال و روزش دگرگون میشود؛ از طرفی رشادتهای این شهدا دلشان را گرم میکند و از طرفی بیمهری و بیتوجهی مسئولین نسبت به این فاجعه دلسوز که در ۳۰ دی سال ۹۵، جان ۱۶ نفر از آتشنشانان را گرفت دلشان را به درد میآورد، شهدایی که به گفته خانم هوایی: «با اینکه مقام معظم رهبری چند بار عنوان شهدا را برایشان به کار برد ولی بسیاری از مسئولین عار میدانند که اسم شهید را روی عزیزان ما بگذارند و عنوان شهید در حد حک شدن روی سنگ قبرشان باقی مانده، هیچ ارگان و سازمانی پروندهای برای این شهدا ندارد، و هنوز پرونده پلاسکو در دادگاه باز است!»
مهمان خانم هوایی بودیم که پسرش حسام هم با لباس آتشنشانی همراهیمان کرد. مادر اشک در چشمانش غلتان میشود و از ۳۰ دی ۹۵ میگوید: «تا شب حادثه از همه جا بیخبر بودم، عروسم که از ماجرا خبر داشت اجازه نمیداد شبکه خبر را دنبال کنم. فامیل مدام زنگ میزدند و از حامد و حسام میپرسیدند که حالشان خوب هست یا نه؟ من هم میگفتم خوبند! صبح رفتند ایستگاه. مشکلی نیست! آنقدر تماسها زیاد شد که کمکم داشتم دلشوره میگرفتم، با پسر بزرگم تماس گرفتم که ببینم اوضاع از چه قرار است؟ گفت "ساختمان پلاسکو آتش گرفته و حسام و حامد رفتند عملیات اما چیزی نیست. بچهها حسام را جلوی ساختمان دیدند! " تازه نگرانیهایم شروع شد تا شب حسام آمد خانه!»
خانم هوایی نگاهش را به حسام انداخت، سری تکان داد و شیار اشک چشمانش تا روی ماسک صورتش جاری شد. حسام سرش را پایین انداخت و سکوت عجیبش نشان میداد که تلخی خاطرات آن روز را خوب به یاد دارد: «وقتی حسام آمد خانه لباسش پر از خاک بود. بوی دود آتش همه خانه را پر کرد… آشوب شدم. گفت: "مامان! حامد دیگه هیچ وقت برنمی گرده! " داد زدم "چی داری میگی؟!" پاهای حسام سست شد. روی دو زانو افتاد روی زمین و سرش خورد به سرامیک…! همان جا باورم شد که قد و قامت حامد دیگر قاب در را پر نمیکند! اما تا روز هشتم که پیکرش را از دل آوار و آتش و خاک بیرون نیاورده بودند در شوک بودم!»
بغض راه صحبت را بر مادر بست. حسام سکوت را شکست: «هر شیفتی که در ایستگاه هستیم، هر زنگی که به صدا درمیآید و برای عملیات میرویم، اتفاقهای خاص خودش را دارد، ولی آتشنشانان بیشتر در حادثه پلاسکو دیده شدند! مثلاً چند ماه قبل از حادثه پلاسکو، مهدی حاجیپور برای نجات جان دو کارگر به محل حادثه رفت. کارگرها در چاه افتاده بودند. حاجیپور برای نجات جانشان داخل چاه رفت که دیواره چاه خراب شد و مهدی حاجیپور به شهادت رسید. ولی هیچکدام از عملیاتهای آتشنشانی مثل پلاسکو سر و صدا نکرد!»
شیرینی شهادتم است!
غم و ناراحتیاش را بعد از این چند سال با صدایی رساتر میگوید: «حامد راه پدرم را رفت، شهید شد. جایش خیلی خوب است. نیازی هم ندارد که کسی از او تقدیر کند یا نه! شهید حسابش کند یا نه! او با خدا معامله کرد! سالها انتظار کشید تا وارد سازمان آتشنشانی شود، زمانی که قبول شد و کارت سازمان را گرفت، با جعبه شیرینی آمد خانه! با اینکه مادر راضی نبود ولی من خیلی خوشحال بودم که با حامد همکار شدم. آن روز حامد آنقدر ذوق داشت که حد ندارد و جالب است وقتی شیرینی را آورد گفت "شیرینی شهادتم است! "
باکارت سازمان رفتیم سر خاک پدرم. هنوز چهلم نشده بود و سنگ قبر نگذاشته بودیم. حامد کارت را تا نیمه داخل خاک فرو برد! به خیال اینکه پدر ببیند!
کمتر از یک سال بود که حامد وارد سازمان آتشنشانی شد، اما تجربهاش خیلی بیشتر از من که حدود ۸ سال سابقه کار داشتم، بود؛ او در محله فلاح بود. به خاطر بافت قدیمی ساختمانها تعداد عملیاتهایش خیلی بیشتر بود. حامد ۱۵ دقیقه از من بزرگتر بود و همه جا از من جلوتر!
حتی در فیلمی که از روز حادثه داریم، حامد اولین نفری است که وارد ساختمان میشود، انگار برای شهادت میدوید! برای خدمت به مردم میدوید! بماند که بعد از شهادتش خانوادهاش به فراموشی سپرده شدند! حامد هدفش مشخص بود…
مسئولین حتی از ساخت سایبان بر روی مزار این شهدا هم دریغ میکردند! برای مادران شهدا با آن همه داغی که بر دل دارند زیبا نبود که برای نصب سایبان آن هم با هزینه خودشان، بخواهند مقابل ساختمان بهشت زهرا تحصن کنند!»
محبت مردم دلگرممان میکند
حسام نگاهی به مادرش میاندازد و با صدایی آرامتر میگوید: «مادرم باید با این شرایط اقتصادی، یک ماه دیگر اثاث کشی کند. این بنگاه به آن بنگاه دنبال خانهای هستیم که به پولش بخورد! تا همین یک سال پیش مادرم هر یک هفته، ده روز در خانه ما پسرها زندگی میکرد. تازه یک سال است که با پول خانه پدری که بعد از شهادت حامد فروختیم (تا خاطرات پدر و برادرم، مادر را در تنهایی اذیت نکند)، اجاره نشین شده و مستقل زندگی میکند!»
مادر حامد ما را به اتاقی میبرد که وسایل حامد را چیده. اتاق پر بود از یادگاریهای حامد! از لباس دوره آموزشی آتشنشانی گرفته تا تندیسها و لباسهای عملیات…! یک تابلوی سیاه قلم بزرگ بود که تصویر حامد و حسام بر روی آن نقش بسته بود، گفت: «این را یک دختر شیرازی که معلول است و روی ویلچر مینشیند کشیده. میگفت "وقتی به چشمان حامد رسیدم کار برایم سخت شد! "»
تابلو فرشی را که روی دیوار بود نشان داد و گفت: «این را هم دو سه دختر در همین تهران بافتند. محبت مردم دلگرممان میکند!»
دنیای متفاوت حامد
مادر، در کتابخانه را باز میکند و یادگاریهایی را نشان میدهد که دیدنشان، نهایت عشق مادر به فرزند را بروز میدهد. دفتر مشق دوران ابتدایی حامد را بیرون میآورد و جعبهای را که خودش میگوید: «درِ این جعبه را که باز کنم خودتان تعجب میکنید از چیزهایی که حامد با آنها خاطره ساخته بود!» در جعبه را باز کرد، چیزهای خیلی ساده ای بود که معلوم بود هر کدام برای حامد دنیایی از خاطره داشت؛ از تیله های رنگی دوران کودکی اش بود تا جا سوئیچی و سکههای ۵ تومانی و ۱۰ تومانی و گردنبند و پلاک و انگشترهایی که هیچکدام ارزش مادی نداشتند، حتی آویز گوشی مادرش هم در جعبه بود! مادر آویز را که دید خندهای گوشه لبش نقش بست و به آن خیره شد: «یک روز به من گفت "مامان میخوام این آویز رو نگه دارم که هر وقت دیدمش یاد شما بیفتم" نمیداند که حالا هر وقت من این آویز را میبینم یادش میافتم!»
ترس را باید ترساند!
مادر نگاهش را به حسام میدوزد و میگوید: «بعد از جریان پلاسکو بارها از حسام خواستم که از آتشنشانی بیرون بیاید، یا حداقل در بخش اداری کار کند ولی حسام بعد از جریان پلاسکو در کارش مصممتر شده!»
حسام دنباله حرف مادرش را میگیرد و میگوید: «برادرم حامد همیشه میگفت "ترس را باید ترساند"! کار آتشنشانی با تمام سختیهایی که دارد، پر از صحنههای قشنگ است. ما شاید در خیلی از عملیاتها که میرویم حتی از مردم ناسزا هم بشنویم! ولی وقتی نتیجه کار را میبینیم که جان انسان یا حتی حیوانی را نجات دادیم، تمام خستگیها از تنمان بیرون میآید؛ مثلاً سر یک عملیات رفتیم که خانه بر اثر جوشکاری ساختمان مجاور آتش گرفته بود و دود و آتش تمام ساختمان را گرفته بود. وارد ساختمان که شدیم دیدیم صدای آب میآید. خانمی که در خانه بود با بچه اش زیر دوش حمام پناه برده بودند که دود اذیتشان نکند! وقتی بچه و خانم را نجات دادیم متوجه شدیم که آن خانم باردار بوده! یا در عملیاتی، یکی از بچهها فیس خودش را در آورده بود و روی صورت دختر بچه ۱۳، ۱۴ ساله گذاشته بود که دود آسیبی به ریههایش نرساند.»
با هیجان از یک عملیات دیگر یاد میکند: «در عملیاتی بودیم که در حین عملیات، روی راه پله یکی از نیروها را دیدم که فیس خودش را روی صورت یک خانم باردار گذاشته و به هوای آن خانم، با قدمهای او آرام آرام قدم برمیدارد و از پلهها پایین میآید تا استرسی به او وارد نشود!»
حسام نگاهش را به مادر میاندازد و میگوید: «آنقدر قشنگیها در عملیات زیاد است که با اینکه مدتی است راننده ماشین آتشنشانی شدم ولی برای اینکه از لذت بردنِ این حسهای خوب جا نمانم، سر عملیات ماشین را دست نیروها میسپارم و خودم هم برای کمک، وارد عملیات میشوم!»
خانم هوایی هم جمله پسرش را تکرار میکند: «"ترس را باید ترساند"! با تمام نگرانیهایی که بعد از شهادت حامد برایم بیشتر شد، باز هم به تقدیر الهی اعتقاد دارم و پسرم را دست خودش سپردم! تمام پرسنل آتشنشانی هدفشان خدمت به مردم است و من نمیخواهم با نگرانیهایم مانع هدف والای حسام بشوم!»