نفسم زیر سقف سرای مشیر خلوت زیر دو تا ماسک می‌گیرد. وارد یکی از دالان‌های اصلی بازار می‌شوم. جمعیت به آرامی در حرکت است. ساعت از دو گذشته. خبر هولناک اعلام شده است.

به گزارش خبرگزاری مهر، ایران نوشت: زن سرش را نزدیک دختر جوان می‌برد و یک بار دیگرمی‌پرسد تا خیالش راحت شود. «مطمئنید بازار باز است؟ بی خودی این همه راه نیامده باشم.» دختر با اطمینان به نشانه تأیید سر تکان می‌دهد. «مطمئنم باز است. اصلاً همه می‌خواهند بروند بازار دیگر.» دختر این را می‌گوید و با دست به دور و برش اشاره می‌کند. واگن زنانه نسبتاً شلوغ است. آنها که ایستگاه امام خمینی (ره) پیاده نشده‌اند تا تغییر مسیر بدهند، مقصد نود درصدشان بازار است. صدای دستفروش‌ها در همهمه واگن رساتر از باقی صداهاست. «روسری‌های شیک و مجلسی دارم، بشور و بپوش. جنسش عالی است، تکان نمی‌خورد. بینداز توی ماشین، آخ نمی‌گوید. نگاه کنید یک دانه‌اش سر خودم هم هست. دیگر توی مغازه جنس ۲۵ تومانی پیدا نمی‌کنی خواهرم. این را هم که این قیمت می‌دهم، خرید قبلم است. بخر سودش را ببر.» یکی دو زن توجهشان جلب می‌شود. روسری‌ها را روی سر می‌اندازند و از همدیگر نظر می‌خواهند.«آبی نفتی به‌صورت تو می‌آید. بنفش بی‌حالت می‌کند. مشکی نگیر دیگر، ۱۰ تا مشکی داری.» گفت‌وگوهای معمول رد و بدل می‌شود و زن‌ها که از شباهت شأن می‌شود حدس زد خواهرند، عاقبت بعد از چند بار پرو سرپایی، دو تا شال آبی و خردلی برمی‌دارند. «آلوچه دارم. تمیز و بهداشتی. کار خودم است، بدون دخالت دست.» دختربچه شش، هفت ساله چشمش به بسته‌های نرم و قهوه‌ای آلوچه‌های توی دست زن است که بدجوری دهان آدم را آب می‌اندازد. چیزی به مادرش می‌گوید. مادر با تردید نگاهی می‌اندازد اما عاقبت دست می‌کند توی کیفش و یک ۱۰ هزار تومانی درمی‌آورد و سه کیسه آلوچه از زن می‌گیرد. دختر کوچولو فی‌الفور کیسه یکی از آلوچه‌ها را باز می‌کند و آن را به دندان می‌کشد.


ایستگاه پانزده خرداد، بیشتر مسافران پیاده می‌شوند. خانم مسنی که به نظر نگران است جا بماند، زودتر از روی صندلی بلند شده و سعی می‌کند برای خودش راهی به سمت در باز کند. جوانترها راه می‌دهند تا پیاده شود. چند تا دختر نوجوان با هم شوخی می‌کنند و قاه قاه می‌خندند. سوژه‌شان کلاه بافتنی است که یکی‌شان سرش گذاشته و بقیه دارند سر به سرش می‌گذارند که توی این گرما این چیست که گذاشتی سرت؟!


تمام این صحنه‌ها عادی است، عادی‌تر از آنچه آدم اصلاً بهشان توجه کند. بارها سوار مترو شده‌ام و این مسیر را پیموده‌ام. همیشه در همین ایستگاه راهم را میان انبوه جمعیتی که به سمت بازار روانه شده‌اند، باز کرده‌ام؛ گاهی حتی به سختی. امروز از همان روزهاست. فرقش با دفعه‌های قبل اما زیاد است؛ خیلی زیاد. روزی است که بیشترین قربانیان کرونا ثبت شده است؛ روز سیاه کرونا.
زمانی که به بازار می‌رسم، خبر شوک‌آور هنوز پخش نشده. ساعت ۲ بعدازظهر اعلام می‌کنند که در ۲۴ ساعت گذشته، ۴۱۵ نفر در اثر ابتلاء به کرونا درگذشته‌اند. آدم یاد همان جمله برشت می‌افتد که اتفاقاً آنقدر توی شبکه‌های اجتماعی دست به دست شده که دیگر تقریباً همه آن را شنیده‌اند: «آنکه می‌خندد، هنوز خبر هولناک را نشنیده است.»
اخبار هولناک اما روزهاست شروع شده. اولش خانه نشینی و قرنطینه برای خیلی‌ها جدی بود. بعد جریان عادی زندگی برقرار شد و عادی و عادی‌تر شد. برای خیلی‌ها دیگر کرونا آن چهره ترسناک و دلهره‌آورش را از دست داده است.


میان جمعیت از پله‌ها بالا می‌روم. نور پدیدار می‌شود و لختی بعد، آسمان تمام و کمال خودش را پهن می‌کند بالای سر آدم‌ها. وسط خیابان پانزده خرداد دارند عملیات شهری انجام می‌دهند که جزئیاتش را به واسطه حصار پلاستیکی آبی رنگ که دورتادورش کشیده‌اند، نمی‌توان دید. در نتیجه بند آمدن بخشی از مسیر، جمعیت فشرده‌تر تردد می‌کند. تقریباً نمی‌شود کسی را پیدا کرد که ماسک نداشته باشد، البته اگر ماسک زیرچانه‌ها را هم به حساب بیاوریم.
نزدیک ظهر است و روبه‌روی اغذیه‌فروشی‌ها می‌شود جمعیتی را دید که مشغول گاز زدن به ساندویچ‌های پت و پهن و سرکشیدن نوشابه شیشه‌ای هستند. تعداد زن‌ها و بچه‌ها بیشتر است.
«صدای من را هم عوض می‌کند؟ هرچیزی که بگویم؟» مرد در حالی که دارد بقیه پول مادر پسربچه را می‌گذارد کف دستش، جواب بچه را می‌دهد: «آره عمو جان، اول سوت را بگذار توی دهانت و بعد هرچه دوست داری بگو.» بچه می‌خواهد امتحان کند که مادر سرش داد می‌زند: «اینجا نه! بگذار برویم خانه.» مرد دوباره شروع می‌کند حرف زدن با سوت سوتک توی دهانش که صدایش را شبیه شخصیت‌های کارتونی می‌کند. ماسک را زیر چانه زده. «اینجا هر روز همین قدر شلوغ است؟» مرد با همان صدا جواب می‌دهد: «هر روز.» و بعد سوت را درمی‌آورد و می‌گوید: «مثل شب عید است ولی کاسبی خبری نیست.» در بساط دستفروشی‌اش، همان سوت‌سوتک‌هایی است که پسربچه خریده و چند تکه اسباب‌بازی دیگر. بعضی‌ها بی‌اعتنا رد می‌شوند و برخی هم توجهشان برای چند لحظه به صاحب صدا جلب می‌شود. مرد می‌گوید از زیر ماسک نمی‌تواند صدای سوت سوتک را دربیاورد و مجبور است مدام ماسک را بردارد. می‌گوید تا به حال که خدا را شکر مریض نشده و از حالا به بعد هم خدا بزرگ است.


زنی دارد از یک دستفروش دیگر نشانی «مشیر خلوت» را می‌پرسد. مرد می‌گوید از کنار مسجد برو، آنجا از هر که بپرسی نشانت می‌دهد. زن راه می‌افتد و من هم دنبالش راه می‌افتم. از دروازه مسجد داخل می‌شود و از کنارگذر تاریک می‌گذرد. چند باری این مسیر را آمده‌ام. می‌رسد به دالان‌های تو در توی بازار که آدم‌ها یا برای گشت وگذار و تماشا گذرشان به آنجا می‌افتد یا قصد خرید کلی یا جزئی دارند. زن بعد از یکی دوبار پرسیدن و طی کردن چند دالان و پیچیدن به راهروهای تو در تو به مقصد می‌رسد. مشیر خلوت یک سرسرای دوطبقه است که حجره‌ها دورتا دورش ردیف شده‌اند و به واسطه راهروی باریکی که نرده‌های فلزی، عابران را از خطر سقوط به زیرزمین حفظ می‌کند، با هم مرتبطند. اینجا راسته عمده فروشان ابزار و یراق دوخت و دوز است. دکمه و نخ و لایی چسب و انواع وسایل مورد نیاز برای کسانی که کسب و کارشان با این دست ابزار در ارتباط است چون مغازه‌دارها جنس تکی نمی‌فروشند و مثلاً اگر دکمه بخواهید باید حداقل یک بسته صدتایی‌اش را ببرید.
بازار شلوغی است و آدم فکر می‌کند لابد این کسب و کار رونق دارد اما مغازه‌دارها چیز دیگری می‌گویند. «شلوغی اینجا الکی است. همه برای گشت وگذار می‌آیند. طرف می‌آید ۴ تا دکمه و زیپ بخرد یا اصلاً خریدی ندارد. بیشتر تفریحی می‌آیند.» کسی که این را می‌گوید به این نکته هم اشاره می‌کند که در این راسته یکی دو تا مغازه خرده فروشی هم هستند که آنها فروش شأن اتفاقاً بهتر است. دکمه ۶۰۰ تومانی عمده را دانه‌ای ۲ هزار تومان می‌فروشند. کرونا باعث نشده اینجا خلوت‌تر شود؟ مغازه‌دار دیگری که این را از او می‌پرسم، پوزخندی می‌زند و جواب می‌دهد: «فقط کار ما کساد شده اما شلوغی بازار همیشه همین است. فقط بحث خرید نیست، برای مردم بیشتر جنبه سرگرمی دارد. نگاه کنید چقدر خانم مسن اینجا می‌بینید. خب اینها که تولیدی و خیاطی ندارند که کارشان گیر باشد. قاعدتاً باید بنشینند توی خانه که مریض نشوند اما عین خیالشان نیست. آنها که مجبورند سر کار بروند، بحث شأن جداست اما آدم اگر فقط برای اینکه حوصله‌اش سر می‌رود، راه بیفتد بیاید بازار دیگر خیلی بی‌مبالاتی است. من زن و بچه خودم از خانه تکان نمی‌خورند. نمی‌دانم این خانم‌ها چطور جرأت می‌کنند هر روز دست بچه‌های کوچکشان را بگیرند و راه بیفتند توی بازار؟!»

نفسم زیر سقف سرای مشیر یا همان مشیر خلوت زیر دو تا ماسک می‌گیرد. راهم را از یک خروجی می‌گیرم و وارد یکی از دالان‌های اصلی بازار می‌شوم. جمعیت به آرامی در حرکت است. ساعت از دو گذشته. خبر هولناک اعلام شده است.