خبرگزاری مهر؛ مجله مهر _ مرضیه کیان: حاج احمد غلامحسینی متولد سال ۱۳۳۸، الان حدود ۶۱ سال دارد که با محاسنی سفید شده در خانهای نقلی در یکی از محلههای شرق تهران روز و شب میگذارند. قراری برای گفتگو ترتیب گرفت و به منزلشان رفتم تا گوشهای از خاطرات حضور ۸ سالهاش در جبهه را تعریف کند.
شغل و هنر حاج احمد خیاطی است که الان یک سالی هست خودش را بازنشسته کرده. او بعد از سالها کارکردن و حضور در جبهه و فعالیتهای بعد از جنگ در قالب کارهای جهادی، حالا وقت کرده استراحت کند و اموراتش را در کنار خانواده و نوههایش (فاطمه و عباس) بگذراند.
حاج احمد دو سال بعد از ازدواجش یعنی در سال ۱۳۶۰ اولین دخترش به دنیا میآمد که باید برای خدمت سربازی به مناطق جنگی جنوب کشور میرفت.
نماز در اولویت بود
آلبوم عکس دوران جبهه را باز میکند. از اولین صفحه و از اولین عکس که به ترتیب تاریخ چیده شده بود شروع میکند. انگشت اشارهاش را روی عکسی میگذارد: «اینجا سرباز بودم. ۲۳ سالم بود و خیلی جوان. به عنوان نیروی پشتیبانی در جبهه حضور داشتم؛ چه در دوران سربازی و چه در دورانی که سربازی تمام شد و از طریق بسیج اعزام شدم. پشتیبانی بودم و بیشتر کارهای فرهنگی انجام میدادم. هر جایی هم میرفتم اولین کاری که انجام میدادم این بود که سنگر گروهی برای نماز جماعت به پا کنم.»
پشتیبانی از فرسنگها دورتر از خط مقدم
سال ۶۲ بود که دوران سربازی حاجی تمام شد. همان سال دختر دومش هم به دنیا آمد، اما با این حال نه تنها دست از فعالیت نکشید، تازه فعالتر هم شد. او بسیاری از کارهای پشتیبانی را در تهران هم انجام میداد؛ از اعزام نیرو به منطقه گرفته تا برگزاری مراسم تشییع جنازه شهدا. حاج احمد از مادری میگوید که خودش برای بسیج نامه نوشته بود که "یک فرزندم را در راه خدا دادم. میخواهم فرزند دیگرم را هم در این راه راهی کنم." نقطه مقابل او از عباس اسماعیلی میگوید که مادرش راضی به رفتنش نبود.
خودم رضایت مادر عباس را گرفتم
عکسهایی که مربوط به برگزاری سنگرهای گروهی و کلاس آموزش قرآن بود را ورق زد و چند صفحه جلوتر به یک عکس دسته جمعی رسید. یکی از افرادی که در آن جمع بود را نشان داد: «این عکس عباس اسلامی است. هم محلیمان بود. موقع اعزام نیروها که میشد مادرش میگفت "احمد آقا تو رو خدا به عباس بگو بیاد…" عباس هم پشت اتوبوسها خودش را قائم میکرد و با صدای آرام میگفت "احمد آقا مامانم نبینه من و… احمد آقا مامانم نبینه من و…" از عباس اصرار و از مادر عباس انکار… اما آنقدر عباس اصرار کرد که آخر مادرش را راضی کردم و عباس راهی جبهه شد. در عملیات فاو با هم در منطقه بودیم. یکی از شبهای نزدیک عملیات چپ میرفت و راست میآمد و میگفت "احمد آقا جون مادرت کلاه بگذار رو سرت! دو تا دختر داری".
خودم پیکر عباس را از تپههای قلاویزان در عملیات کربلای یک برگرداندم. یک تیر قناسه (قناسه اسلحهای دوربیندار بود که عراقیها خیلی از بچهها را با آن اسلحهها شهید کردند) خورده بود به گردنش و شهید شد.»
لباسهای خاکی، آخرین یادگار از پیکر شهدا
ورق زد و عکسی دسته جمعی از صفحه آخر آلبوم را نشان داد. از فعالیتی که در سالهای پایان جنگ انجام داد، گفت: «یک ماهی بود که مرخصی داشتم و تهران بودم. یک روز در مغازه مشغول کار بودم که رفیقم آقای هاشمی آمد. گفت "ازت میخوام بیای با هم بریم اهواز و در قرارگاه صراط المستقیم که در جاده اندیمشک_اهواز هست، برای بچهها لباس بدوزی. حدود ۳۰،۴۰ تا چرخ خیاطی خریدیم ولی کسی را برای خیاطی کردن نداریم…"»
حاج احمد از فعالیتهای قرارگاه صراط المستقیم که به "صراط" معروف بود توضیحی میدهد و دوباره به بحث برمیگردد: «قرارگاه صراط، قرارگاه مهندسی_رزمی بود، یعنی همین کار تدارکات پشت جبهه را انجام میداد؛ جادهسازی، سنگرسازی، کارهای عمرانی و...
وقتی مسئول قرارگاه یعنی آقای هاشمی این پیشنهاد را به من داد که برویم قرارگاه صراط برای خیاطی، اولش مخالفت کردم و گفتم "حاجی آخه کی پای کار میاد که بخواد بیاد جبهه برای خیاطی؟!"
هاشمی رفت و یکی دو روز گذشت که دوباره آمد دم در مغازه "تو چرا قبول نمیکنی؟ خیاطی هنر توئه، تو این کار و بلدی. اونجا خیلی به خیاط نیاز داریم." آنقدر توضیح داد و دلیل آورد کهآخر من را به خیاطی کردن پشت خط مقدم متقاعد کرد و راهی شدم.
من شده بودم کارفرمای کارگاه تولیدی. این کارگاه را در سولهای به پا کرده بودند که زیر نظر قرارگاه صراط بود. سوله در فلکه چهارشیر، نزدیک اندیمشک به پا شده بود. برخلاف ذهنیت قبلی، با حدود ۶۰، ۷۰ تا نیرو کار را شروع کردیم. باید برای بچههای رزمنده لباس میدوختیم. از همین لباسهای خاکی که تو عکس و فیلمها میبینید.
قبل از حضور ما این کارگاه را راه انداخته بودند ولی چون نیروی پایکار و متخصص نداشتند، در طول سه چهار ماه فقط ۲۰۰ دست لباس دوخته شده بود. از وقتی ما کار را شروع کردیم، روزانه ۱۰۰۰ دست لباس تولید داشتیم! حضور ما برای جبهه خیلی مهم شده بود؛ چون لباس رزم یکی از مهمترین تجهیزات رزمنده بود. شما وقتی الان فیلمهای تفحص شهدا را نگاه کنید، چند تکه استخوان را در لباس خاکی که رزمنده به تن داشته میبینید.
حجم کار به جایی رسید که ما از لشگرهای مختلف سفارش میگرفتیم و هر روز یکی از سفارشات را تحویل میدادیم.
حدود ۱۱ ماه کار کردیم. کارها خیلی خوب پیش میرفت تا اینکه یک روز یکی از بچهها آمد و داد زد:
_حاجی، حاجی جنگ تموم شده
_چی میگی بچه؟ جنگ تموم شده یعنی چی؟
_میگن امام قطع نامهای رو امضا کرده و جنگ تموم شده!
من تقریباً هرروز اخبار را پیگیری میکردم. اما آن روز کار زیاد بود و نتوانسته بودم اخبار را دنبال کنم. خبر از جایی نداشتم. بدون اطلاعات بچهها را جمع کردم و یک سخنرانی مفصل کردم با این مضمون که "ما کلی شهید دادیم و نباید قبول کنیم که جنگ تموم بشه"
شب که دست از کار کشیدیم و برای استراحت در قرارگاه بودیم، قطعنامه را از طریق رادیو شنیدم. تازه متوجه شدم اوضاع از چه قراره که با خودم گفتم "وقتی امام قطعنامه را قبول کرده من کی باشم که بخواهم حرف دیگری بزنم و مخالفت کنم"
فردا ظهر دوباره بچهها را جمع کردم و گفتم "بچهها من اشتباه کردم، وقتی امام این تصمیم را گرفته ما همه تابع حرف و دستور ایشان هستیم"
خلاصه جنگ تمام شده بود و دست از کار کشیدیم.»
راه انداختن کار مردم با من عجین شده
حاج آقا مشغول جمع کردن عکسهای از بیرون کشیده آلبوم بود. ساعت حدود ۱۷:۳۰ شده بود و هوا تقریباً تاریک. خواستم از خانواده غلامحسینی خداحافظی کنم که زنگ در خانه زده شد. آقایی با یک برگه وارد شد. برای گرفتن امضای وام قرض الحسنه.
حاجی تا سال گذشته فرمانده بسیج مسجد محله بود و در کنار آن صندوق قرضالحسنهای هم تشکیل داده بود تا گرهای از کار مردم باز کند. درست است که از سال گذشته به خاطر بیماری خودش را بازنشسته کرده و بیرون از خانه فعالیت ندارد اما آدمی که یک عمر برای خدمت به کشور و مردم دویده باشد و روز و شبش را وقف این کار کرده باشد، حتی اگر در خانه هم باشد دست از خدمت کردن و راه انداختن کار مردم برنمیدارد.