بستانی گفت: ملاصدرا شخصاً دارای اندیشه سیاسی نبوده است و نمی توان از دل مبانی فلسفی او چیزی به‌عنوان اندیشه سیاسی یا نظریه سیاسی استخراج کرد.

به گزارش خبرنگار مهر، ماهنامه عصر اندیشه، در تازه‌ترین شماره خود گفتگوی مفصلی با احمد بستانی عضو هیأت علمی دانشگاه خوارزمی در خصوص فلسفه سیاسی صدرایی و ملاصدرا انجام داده که در اختیار خبرگزاری مهر قرار گرفته است. در ادامه این مصاحبه را می‌خوانید؛

*جنابعالی از منتقدان فلسفه سیاسی اسلامی و به‌ویژه فلسفه سیاسی صدرایی محسوب می‌شوید. این موضع حتماً برگرفته از یک نسبت قبلی است که میان صدرا و سیاست قائل‌اید. قدری از این نسبت برای ما بگویید. نیز به دلایل مخالفتتان با امکان فلسفه سیاسی متعالیه اشاراتی داشته باشید.

ملاصدرا هم مؤسس حکمت متعالیه و هم درعین حال مهم‌ترین شخصیت این مکتب فلسفی محسوب می‌شود. بنابراین وقتی درباره ملاصدرا سخن بگوییم و اندیشه او را از منظر فلسفه سیاسی نقادی کنیم، به طریق اولی درباره خود آن مکتب هم سخن گفته‌ایم. خلاصه مدعای من این است که اولاً ملاصدرا شخصاً نه دارای اندیشه سیاسی بوده است و نه ثانیاً از دل مبانی فلسفی او می‌توان چیزی به‌عنوان اندیشه سیاسی یا نظریه سیاسی استخراج کرد. این دو مدعا دو اثبات جداگانه نیاز دارد و ممکن است شخصی اندیشه سیاسی داشته باشد یا نداشته باشد ولی مبانی‌اش را داشته باشد و یا این‌که هردو در او وجود داشته باشد.

بحث از اندیشه سیاسی ملاصدرا زمینه‌ای دارد که باید بدان اشاره شود. نسبت ملاصدرا و سیاست بحث جدیدی است و در دو سه دهه اخیر مطرح شده است. قبل از آن تا جایی که مطالعه کردم، تنها کسانی که به این بحث اشاراتی داشتند یکی احسان طبری است که در کتاب «برخی بررسی‌ها پیرامون جهان‌بینی‌ها و جنبش‌های سیاسی در ایران» درباره برخی از حکمای اسلامی هم بحث می‌کند و البته چون از زاویه مارکسیستی نگاه می‌کند، نگاهش ایدئولوژیک است. دیگری آقای احمد فردید است. او و شاگردانش صریحاً در همان سال‌های اول انقلاب ملاصدرا را غرب‌زده دانستند، به همان معنای اصطلاح غرب‌زده که خود فردید به‌کار می‌برد یعنی یونان‌زده و از نظر آقای فردید و شاگردانش با ملاصدرا نمی‌توان انقلاب کرد.

به‌نظر می‌رسد بخشی از این بحث برمی‌گردد به پاسخ آقای فردید به دکتر سروش در اوایل انقلاب که در آن سال‌ها کتاب «نهاد نارآم جهان» از ایشان منتشر شد. هرچند هدف دکتر سروش از این کتاب ارائه یک بحث سیاسی نبود و صرفاً یک رساله کوچک فلسفی در تبیین بحث حرکت جوهری بود اما چون در آن زمان ایشان شخصیتی مهم در نظریه‌پردازی انقلاب محسوب می‌شد، لذا آقای فردید معتقد بود کسی که بر ملاصدرا متکی باشد، نمی‌تواند از انقلاب دفاع کند. این استدلالِ فردید بود. اما بحث به طور جدی با آقای دکتر طباطبایی و کتاب «زوال اندیشه سیاسی در ایران» آغاز شد که اثری است مهم و همچنان مهم‌ترین اثر فارسی در فلسفه سیاسی اسلامی محسوب می‌شود. ایشان در اواخر این کتاب بحث حکمت متعالیه را مطرح می‌کند و ملاصدرا را اوج زوال اندیشه سیاسی در ایران می‌داند. به‌جز ملاصدرا درباره چند حکیم دیگر نیز ازجمله ملاهادی سبزواری به اجمال بحث می‌کند.

از نظر آقای دکتر طباطبایی که من هم با ایشان موافق هستم، ملاصدرا اهتمامی به سیاست نداشته و اصلاً پرسش او پرسش سیاسی نبوده است. بلکه دغدغه اصلی او الهیات بوده است و در الهیات هم به طور خاص، تأکید ویژه‌اش بر بحث معاد جسمانی را مطرح می‌کند. البته معاد جسمانی را صرفاً در قالب یک مفهوم کلامی نمی‌بیند، بلکه تمام جهان‌شناسی و قوس صعود و نزول را توضیح می‌دهد و درون آن معاد جسمانی را بحث می‌کند. درواقع ما با یک مسئله خردی مواجه نیستیم بلکه با یک کیهان‌شناسی یا الهیات کیهانی پیچیده مواجهیم که درون آن، معاد جسمانی یا همان بحث جسمانیه‌الحدوث و روحانیه‌البقا بودنِ نفس هم مطرح می‌شود. بعد از این بود که دوستان و همکاران ما در قم و تهران برای این‌که به مدعای آقای طباطبایی پاسخ دهند، پروژه‌های مختلفی هم تعریف کردند تا با طباطبایی مخالفت ورزند و این ایده را نقادی کنند. من از همان ابتدا منتقد چنین پروژه‌ای بودم و اعتقاد داشتم که این پژوهشگران برای این‌که زوال اندیشه سیاسی در ایران را رد کنند، ناچار به سیاسی دیدن اندیشمندان و فیلسوفانی شده‌اند که اساساً اندیشمند سیاسی نبوده‌اند و صدرا نیز یکی از آن‌ها بوده است. درواقع، اولاً ملاصدرا خودش واجد اندیشه سیاسی نیست و ثانیاً از دل اندیشه‌های او اندیشه سیاسی قابل استخراج نیست.

*البته به نظر می‌رسد بخشی از این پروژه‌های تعریف‌شده صرفاً پاسخ سلبی به مدعیات طباطبایی نبوده بلکه واجد ابعاد ایجابیِ فلسفه سیاسی ملاصدرا هم بوده است. یعنی ما علاوه بر این‌که شاهد هستیم عده‌ای از پژوهشگران، اهتمامی در جهت ابطال ایده زوال اندیشه سیاسی دارند، در عین حال دسته دیگری از پژوهشگران حکمت متعالیه در پی استخراج مبانی متافیزیکی سیاست و یا حتی به صورت انضمامی‌تر در پی استخراج عناصر و مؤلفه‌های سیاست و حکمرانی در آثار صدرا هستند. درواقع منتقدان زوال اندیشه، یک‌دست نیستند و یک طیف محسوب می‌شوند. اما گویا شما کل این پروژه‌های تعریف‌شده را یک تلاش ناکام می‌دانید. درست است؟

بله، توضیح خواهم داد. معتقدم دوستان ما دو مدعا دارند که هرکدام را جداگانه توضیح می‌دهم. مدعای اول این بود که این‌که آقای طباطبایی می‌گوید ملاصدرا اندیشه سیاسی ندارد، به این دلیل است که ایشان همه متون و منابع را ندیده است و این امر نیازمند جمع‌آوری نسخه‌های خطی و سایر نسخه‌های پراکنده از آثار ملاصدرا است.

*میان کلامتان شاید بد نباشد که در همین زمینه، این خاطره کوتاه را نقل کنیم و نظر شما را جویا شویم. یکی از اساتید مطرح فلسفه سیاسی اسلامی تعریف می‌کردند که زمانی از آقای طباطبایی پرسیدم چرا شما می‌گوئید صدرا اندیشه سیاسی ندارد و آقای طباطبایی در پاسخ گفته بود چون فرانتس روزنتال گفته است! اگر این گزاره صحت داشته باشد، نشان می‌دهد طباطبایی به طور جدی مواجهه‌ای با متون صدرا - حتی همین متون موجود منتشر شده - ندارد چه رسد به متون احیانشده و خطی! شما این ادعا را درست می‌دانید؟

قطعاً چنین سخنی کذب است. نه‌تنها آقای دکتر طباطبایی چنین سخنی نگفته بلکه اصلاً روزنتال درباره صدرا بحث نکرده است. اگر کتاب مشهور روزنتال «اندیشه سیاسی در اسلام دوره میانه» را مطالعه کنید می‌بینید آخرین فصل آن درباره جلال‌الدین دوانی است یعنی اصلاً به دوره صفویه نمی‌رسد که بخواهد از صدرا بحث کند. اساساً روزنتال و امثال او که در دهه‌های پنجاه و شصت میلادی می‌نوشتند، چندان با حوزه ایران و حکمای ایرانی آشنا نبودند و حکمت متعالیه و خود ملاصدرا با هانری کربن به اروپا و با آثار آقای دکتر نصر به جهان انگلیسی‌زبان معرفی شد. بنابراین اصلاً شرق‌شناسان آن دوره شناختی از ملاصدرا نداشتند. ضمن این‌که این نقل قول مضحک است زیرا طباطبایی را به روزنتال تقلیل می‌دهد و ناشی از بی‌اطلاعی نقل‌کننده است.

بگذریم و به بحث اصلی برگردیم. پس مدعای اول این است که ملاصدرا اندیشه سیاسی داشته و ما نفهمیدیم یا آقای طباطبایی متوجه نشده است یا آرای مربوط به صدرا جمع‌آوری نشده است. چند نکته درباره این ادعا باید گفت: اول این‌که ملاصدرا هیچ اثری در حوزه سیاست ندارد. نه‌تنها مانند فارابی و مسکویه آرای ابتکاری ندارد بلکه حتی مانند امثال خواجه نصیرالدین طوسی و دوانی که دست‌کم آثاری با عناوین سیاسی و مدنی داشتند هرگز چیزی ننوشته است. یعنی شما نمی‌توانید رساله‌ای ولو کوتاه از صدرا بیاورید که به سیاست مدنی و مدینه فاضله و امثال این مباحث اختصاص داشته باشد.

دوم این‌که در آثار ملاصدرا درباره سیاست (به هر معنایی که در نظر بگیریم) به‌ندرت بحث شده است. در ادامه توضیح خواهم داد چرا ملاصدرا به سیاست بی‌توجه است. اما الان به شکل توصیفی عرض می‌کنم که ملاصدرا دغدغه‌اش سیاست نبوده و این موضوع در آثارش هم به ندرت و پراکنده مطرح شده است. یعنی نه تنها رساله سیاسی نداشته است بلکه مباحث سیاسی هم در حد اشاراتی چند خطی است، حتی اگر سیاست را به معنایی بسیار گسترده درنظر بگیریم و همانند قائلان به این نظریه هر اشارتی ولو مختصر به واژگانی چون شریعت، نبوت، تدبیر، خلق، دنیا و مانند آن را اشاراتی سیاسی تلقی کنیم.

سوم این‌که بسیاری از اشارات سیاسی که مدافعانِ حکمت سیاسی متعالیه بر آن تأکید دارند، از خود ملاصدرا نیست. بلکه نقل قول‌هایی است که صدرا از پیشینان به‌ویژه ابن‌سینا و فارابی و حکمایی که مشخصاً سیاسی هستند می‌آورد. البته وی در اشارات سیاسی‌اش بیشتر از فارابی و ابن‌سینا محتوا را می‌گیرد و تصرفات کوچکی در آن‌ها دارد. دکتر داوری سال‌ها پیش مقاله‌ای دوصفحه‌ای نوشت و اغلب این اشارات را جمع‌آوری کرد و در آن مقاله به یکی دو نکته مختصر که در باب مفهوم رئیس اول مدینه فاضله بین فارابی و ملاصدرا تفاوت‌هایی وجود دارد اشاره کرده است. می‌دانیم که شیوه نگارش قدما به‌ویژه ملاصدا به‌گونه‌ای بوده که نمی‌توان تشخیص داد این مطلبی که در کتابش آورده از آنِ خودش است یا از آثار دیگران نقل می‌کند. چنان‌که مطالب زیادی از ابن‌عربی یا قاضی سعید قمی یا خواجه نصیرالدین توسی یا افضل‌الدین کاشانی در آثار ملاصدرا وجود دارد. این باعث شده تا بعضی از افراد، ملاصدرا را به این متهم کنند که مطالب دیگران را به نام خودش جا زده که البته برداشتی اشتباه و ناشی از بی‌توجهی به سبک نگارش قدما است که حالا از آن بحث می‌گذریم.

به هرحال تردیدی نیست که بسیاری از مطالبِ ظاهراً سیاسیِ صدرا درواقع تکرار آثار دیگران است. مثلاً بحث معروف او درباره نسبت شریعت و سیاست که بسیار مورد تأکید مدافعان حکمت سیاسی متعالیه است و در چند رساله ملاصدرا ازجمله شواهدالربوبیه هم تکرار شده است، کمابیش عین عباراتی است که در رساله نوامیس افلاطون آمده است. البته منظور تلخیص النوامیس فارابی نیست بلکه رساله‌ای است منسوب به افلاطون که عبدالرحمن بدوی آن را در ذیل متون منحول افلاطونی در جهان اسلام طبقه‌بندی کرده است. بنابراین صدرا سخن دیگران را تکرار کرده است. ممکن است اشکال کنند که خوب چه ایرادی دارد؟ سخن درستی را دیده و نقل کرده است. اما من در پاسخ می‌خواهم به نکته مهم‌تری بپردازم.

باید توجه داشت که سیاست از جنس حکمت عملی است و این نکته‌ای است که کمتر به آن توجه می‌شود. حکمت عملی، وابسته به زمان و مکان و موقعیت و شرایط است و به قول ارسطو، فرونسیس است. مثلاً افلاطون ۲۵۰۰ سال پیش در فلسفه خود مباحثی درباره ایده خیر یا زیبایی مطرح کرده که هنوز هم کمابیش اعتبار دارد و درباره آن کتاب نوشته می‌شود چون به مابعدالطبیعه مربوط است. ولی کسی الزاماً از سیاست افلاطون که گفته «شاعران را از مدینه فاضله بیرون کنید» دفاع نمی‌کند؛ چرا که آن، اقتضای یک زمان بود درحالی‌که سیاست، متغیر و متحول است. در سیاست نمی‌توان گفت چون ملاصدرا فارابی را معتبر می‌داند از او نقل می‌کند. این یک مسئله زمانمند است. زمانمندی و احوالمندی در سیاست بسیار مهم است.

به نظر می‌رسد در سنت صدرایی اساساً حکمت عملی به دست فراموشی سپرده شد و دغدغة حکمت متعالیه صرفاً برجسته کردن بخش‌های مربوط به الهیات بود. هم الاهیات باالمعنی الاعم و هم الاهیات باالمعنی الاخص. ملاهادی سبزواری که متأخر و مربوط به دورهقاجار است و یکی از حکمای مطرح حکمت متعالیه هم محسوب می‌شود وقتی درباره حکمت عملی که کلیدواژة خیلی مهمی است بحث می‌کند ذیل آن، احکام شرعی را می‌آورد. یعنی اصطلاح حکمت عملی در بین متأخرین چیزی به نام تأمل در شهر و سیاست و تدبیر مدن نیست. فقط بحث آداب شریعت و گاهی مباحث عرفان و سیر و سلوک را حکمت عملی می‌دانند. درصورتی که حکمت عملی در تعریف فارابی این‌گونه نیست بلکه دانشی است مدنی. لذا شما در سنت صدرایی کاملاً جای سیاست را خالی می‌بینید.

بعضی از دوستان به ما ایراد می‌گیرند که درک شما از سیاست درک یونانی یا غربی است و اگر درکتان را عوض کنید متوجه می‌شوید که ملاصدرا از سیاست سخن گفته است. من قبول دارم که درکم از سیاست با این اساتید متفاوت است، اما باز هم اعتقاد دارم ملاصدرا به هیچ معنایی دغدغه سیاسی نداشته است که در ادامه توضیح خواهم داد. ببینید اگر کسی درک سیاسی داشته باشد، از نظریه سیاسی منسجم خود اعم از مثلاً سلطنت، سیاست شرعی، ولایت فقیه یا حکومت فیلسوف خواهد گفت و دفاع خواهد کرد. نمی‌توان گفت سیاست در ذهن ملاصدرا بوده است. اصولاً فلسفه سیاسی امر ذهنی نیست، بلکه بیناذهنی است، در شهر جریان دارد و در گفت‌وگو و تبادل نظر شکل می‌گیرد.

البته صدرا یک نوع نگاه عرفانی به سیاست دارد که درواقع آن هم میراث دو اندیشمند مهم یعنی سهروردی و ابن‌عربی است. در سنت تفاسیر شیعی ابن‌عربی مثل سید حیدرآملی و قاضی سعید قمی و همچنین سنت اشراقی که ملاصدرا متأثر از این سنت است، گفته می‌شود که انسان کامل، تجلی صفات و اسماً خداوند است و بنابراین کسی که تجلی این صفات و اسماً باشد، اگر در رأس حکومت قرار بگیرد، همه امور بسامان می‌گردد. همین ایده هم که من از دل متون او استنتاج کرده و سال‌ها پیش درباره‌اش مقاله‌ای نوشته‌ام جز در چند سطر و به‌گونه‌ای بسیار مبهم در آثار او قابل مشاهده نیست و تازه اصل این ایده از سهروردی است و صدرا پردازشی جدید از آن ندارد. فقط می‌توان با تأویل برخی متون عرفانی او چنین نتیجه گرفت که احتمالاً به این نظر متمایل است. اما به هیچ وجه بحثی نظری در این باره نکرده است و نمی‌توان او را اندیشمندی سیاسی دانست.

*مدعای دوم را هم اگر امکان دارد مطرح و نقد کنید.

مدعای دوم که ضعیف‌تر است می‌گوید ملاصدرا خودش اندیشه سیاسی نداشته، اما مبانی اندیشه سیاسی یا مبانی یک نظریه سیاسی یا مجموعه‌ای از نظریات سیاسی را می‌توان از مجموعه آثارش استخراج کرد. یعنی مدعای دوم قبول دارد که ملاصدرا درباره سیاست بحثی ندارد، اما او فضا، مفروضات و دستگاهی را در اختیار ما می‌گذارد که در چارچوب آن دستگاه می‌توانیم یک نظریه سیاسی یا مجموعه‌ای از گزاره‌های سیاسی را طراحی کنیم. من با این مدعا هم مخالفم و آن را دقیق نمی‌دانم.

نخست این‌که تأثیرگذاری فیلسوف در حوزه سیاست و فلسفه سیاسی با پل زدن در زمان ممکن نیست. اگر افلاطون را به‌عنوان فیلسوف سیاسی می‌شناسیم به این دلیل است که یک سنت یا دریافت سیاسی از افلاطون در دوره رومی، قرون وسطی و مدرن وجود دارد که به ما رسیده است. سنت در زبان انگلیسی همان Tradition است که از یک فعل لاتینی به نام Tradere به‌معنای دست‌به‌دست شدن است. یعنی سنت با پیوستگی تاریخی تعریف می‌شود. ما نمی‌توانیم فارغ از یک سنت سیاسی به افلاطون، ارسطو، ملاصدرا، ابن‌عربی و یا هر شخص دیگری رجوع کنیم که اگر این کار را کنیم، نامش ایدئولوژی است نه اندیشه. ایدئولوژی به این معنی است که برای یک مقصود سیاسی مشخصی، از یک نظام فکری استفاده می‌کنیم. ایدئولوژی معمولاً یا رها از سنت است یا از سنت استفاده ابزاری می‌کند چون هدفش مناسبات سیاسی و قدرت است نه فهم و تداوم سنت‌های فکری و فلسفی. در سنت صدرایی ما آخرین حکمای این سنت امثال استاد جلال‌الدین آشتیانی بودند که هانری کربن به او لقب ملاصدرای «دوباره زنده شده» داده بود. درک من از ملاصدرا حکیمی است مانند استاد آشتیانی که اصلاً به سیاست عملی و نظری کاری نداشت و در پی حکمت در رموز الهیات بود.

نکته دوم درباره ملاصدرا به‌طور خاص این است که مبانی اندیشه صدرایی فوق‌العاده با مفهوم جامعه، اجتماع و بلکه اساساً با مفهوم جهان و ماده مشکل بنیادین دارد. شما شالوده سیاست و شهر را باید بر نگرشی بنا کنید که بر مبنای اصالت جهان استوار باشد. اصالت جهان به‌معنای نفی اصالت آخرت نیست بلکه به معنای تأکید بر نوعی عقلانیت دنیااندیش است. مثلاً زمانی که دشمن می‌خواهد به شما حمله کند چطور باید از شهر خودتان دفاع کنید؟ چطور می‌توانید ابزار جنگی بسازید؟ چطور می‌توانید استراتژی نظامی داشته باشید؟ چطور می‌خواهید شکم رعیت را سیر کنید؟ چگونه بحران‌ها را کنترل می‌کنید؟ این همان امر دنیاست. همان مصلحت‌بینی است که حافظ می‌فرماید: رند عالم‌سوز را با مصلحت‌بینی چه کار / کار ملک است آنکه تدبیر و تأمل بایدش. ملاصدرا هم به گمان بنده مثل حافظ است و معتقد است دنیا را به خود اهل دنیا واگذارید.

این ادعای بنده نیست و نظیر این عبارات در آثار ملاصدرا زیاد است. مثلاً ملاصدرا در رساله «سه اصل» می‌گوید: «اگر کسی به حیات حقیقی زنده گشته باشد و نور علم و یقین در دلش از جانب شرق ملکوت تابیده باشد، چنان از صحبت مردمان متوحش گردد که کسی از صحبت مردگان همچنان نفرت کند.» این در حالی است که سیاست دقیقاً بر محکم دانستن اساس دنیا بنا می‌شود به همان معنایی که عرض کردم. به این معنایی که شما بتوانید شالوده یک نظام را پایه‌ریزی و از آن نظام دفاع کنید و با عقلانیت آن را پیش ببرید و توسعه دهید و یا عقلانیت و رفاه عمومی مردم را تأمین و تعیین کنید. یعنی به طور خلاصه نظامی که بتواند مصلحت عمومی و خیر جمعی را تأمین کند. البته مباحث معنوی و اخروی هم در هر سیاستی می‌تواند جای خود را داشته باشد اما صرفاً با تکیه بر آن‌ها نمی‌توان نظام سیاسی و به طریق اولی نظام اندیشه سیاسی طراحی کرد. لذا این مبانی صدرایی اساساً مبانی‌ای ضدسیاست ، ضد ماده و ضد اجتماع است. به همین دلیل برایم دشوار است که تصور کنم بتوان نظریه‌ای برای آزادی و امنیت و سایر مفاهیم سیاسی از دل ملاصدرا استخراج کرد.

ازسوی دیگر، جدا از این‌که اندیشه صدرایی به ما اجازه این کار را نمی‌دهد، اقتضائات دنیای مدرن هم خیلی متفاوات‌اند. حوزه‌هایی که امروزه به‌عنوان حوزه سیاست می‌فهمیم بسیار پیچیده‌اند و این خیلی مهم است که بدانیم همه‌چیز را نمی‌توان از سنت فلسفی‌مان ولو سنت درخشان صدرایی استخراج کنیم. چند سال پیش برخی همکاران ما در قم خدمت آیت‌الله جوادی آملی رسیده بودند. ایشان در آن جلسه فرمودند (نقل به مضمون) که «فلسفه صدرا شأنش بالاتر از این است که به جزئیات بپردازد و بیشتر به ترسیم کلیات می‌پردازد» که البته نکته درستی هم هست.

من می‌خواهم این نکته را به سخن استاد بیفزایم که فلسفه‌ای که شأن خود نمی‌داند که به جزئیات بپردازد، اساساً فلسفه سیاسی نیست و نمی‌توان از دل آن سیاست استخراج کرد. اتفاقاً شأن فلسفه سیاسی پرداختن به جزئیات است. البته منظور از جزئیات، مسائل سیاسی روز نیست، بلکه جزئیات مباحث سیاسی مانند نظریه عدالت، آزادی، نظریه مصلحت عمومی و نظریه مدینه و نظریه پولیس (به تعبیر یونانی) است. بنابراین نکته اول این است که حکمت عملی و تدبیر سیاسی از دل کلیات استخراج نمی‌شود و نیازمند تأمل مستقل است و نکته دوم هم این است که حتی اگر کلیات فلسفی گاه بتواند به شکل‌گیری نظامی سیاسی بیانجامد، چنین امکانی درخصوص حکمت متعالیه منتفی است زیرا اساساً این نظام فلسفی نسبت به دنیا و امور دنیوی و مدنی لابشرط است.

*اجازه بدهید قدری از دعوای امکان و امتناع حکمت سیاسی متعالیه فاصله بگیریم و این‌گونه مسئله را طرح کنیم که بالاخره هر دستگاه فلسفی‌ای که در حوزه حکمت نظری مباحثی را طرح نموده یک اقتضائاتی (ولو نگوییم ما به ازای مستقیم) در حوزه حکمت عملی و سیاست دارد و فلسفه صدرا به مثابه یک دستگاه فلسفی، از این قائده مستثنی نیست. اما شما به هیچ وجه نمی‌پذیرید که این دستگاه فلسفه صدرایی اقتضائات خاص خود در حوزه حکمت عملی را دارد. ما نمی‌خواهیم از خروجی خاصی و یا از مدلی خاص در استخراج سیاست از دل حکمت متعالیه دفاع کنیم. اما دست‌کم این را تشخیص می‌دهیم که بالاخره یک چیزی باید از دل آن دربیاید. حال چه دموکراسی باشد، چه فاشیسم، چه ولایت فقیه، چه حکومت حکیم و چه شق دیگری. اما باید باشد و اقتضائش هم همین است. اما جنابعالی همین را هم نمی‌پذیرید و این خیلی عجیب به نظر می‌رسد!

اصلاً عجیب نیست. ببینید هر نظام فلسفه سیاسی، ضمنی یا صریح، دارای مبانی انسان‌شناسی، وجودشناسی و معرفت‌شناسی است. بعضی غایت‌شناسی را هم اضافه می‌کنند. اما این بدان معنا نیست که هر مبنای انسان‌شناسی، معرفت‌شناسی و الهیاتی اقتضای یک نظام سیاسی دارد. اقتضا داشتن نیازمند عناصر محدودکننده است. نمی‌توان از یک مبنای واحد صدگونه نظام فلسفه سیاسی متفاوت را استنباط کرد. مثلاً یکی مثل بنده بگوید برداشت من از حکومت مطلوب در اندیشه صدرا، حکومت عرفا است. دیگری بگوید حکومت فقیه و یا ولایت فقیه، دیگری بگوید سلطنت، دیگری فیلسوفشاه و الی آخر. به عبارت دیگر، یک مبنای فلسفی اگر بخواهد بر یک نظریه سیاسی تأثیرگذار باشد خودش باید دارای وجوه و ظرفیت‌هایی باشد که این امکان را بدهد تا مبنایی برای یک نظم سیاسی قرار گیرد. اگر این‌گونه باشد، تمام نظام‌های فکری دنیا می‌توانند به این معنا سیاسی تلقی شوند زیرا ممکن است هرکسی از آن نظام برداشتی عرضه کند. ضمن این‌که ابتنای یک اندیشه سیاسی بر مبانی فلسفی هم دارای منطق خاصی است و فراتر از یک ادعای صرف است. باید مدلل شود و با منطق خاص اندیشه سیاسی توضیح داده شود.

*از بسیاری از فیلسوفان این برداشت‌های متفاوت می‌شود و مخصوص ملاصدرا هم نیست. درباره بسیاری از فیلسوفان نیز همین‌طور است. اما کسی آن‌ها را متهم نمی‌کند به این‌که فلسفه سیاسی ندارد.

این فیلسوفانی که می‌گوئید خیلی‌هایشان از سیاست بحث می‌کند. من در مورد فیلسوفان غیرسیاسی مثل رواقیون که مطلقاً درباره سیاست حرف نمی‌زنند دارم بحث می‌کنم. فیلسوفی که درباره سیاست بحث نمی‌کند و صرفاً می‌گوید انسان طبعش خوب یا بد است هیچ نظریة سیاسی از سخن او نمی‌توان استخراج کرد چون کفایت نمی‌کند. ملاصدرا همین‌گونه است. همان‌طور که گفتم چون نسبت به سیاست لابشرط است عملاً می‌تواند مبنای نظریه‌های سیاسی متفاوتی واقع شود. به قول قدما «لابشرط یجتمع مع الف شرط». بدین معنا نمی‌توان آن نظریه سیاسی را به صدرا نسبت داد چون ممکن است دیگری دقیقاً نظریه سیاسی متضاد شما را به آن مبانی متکی کند.

*برخی فیلسوفان چیزی درباره سیاست ننوشته‌اند اما جایگاه ویژه‌ای در تاریخ فلسفه سیاسی دارند مثل دکارت که گرچه کتاب مستقلی در باب سیاست ندارد اما به خاطر طرح اصالت سوژه، تأثیرات زیادی بر فلسفه سیاسی گذاشته است. همین‌طور هایدگر و برخی دیگر.

بله، اما باید توجه داشته باشید که سوبژکتیویته دکارتی در یک سنت دیده شده و آن سنت تداوم پیدا کرده و مثلاً دو قرن بعد بر سیاست اثر گذاشته است. آن توصیفِ ما از تاریخ فلسفه سیاسی است نه مدعای ما که مثلاً دکارت اندیشه سیاسی دارد یا ندارد. درباره دکارت می‌توان گفت کانت بعد از دکارت بحث سوبژکتیویته دکارت را به‌مثابه یکی از مبانی یک الگو یا نظریه سیاسی در نظر گرفت. ما این نظریه سیاسی را اکنون در اختیار داریم و می‌توانیم این نسبت را توضیح دهیم. یا مثلاً هایدگر هم در باب سیاست اندک سخن گفته است، اما اکنون بخش مهمی از فلسفه‌های سیاسی قرن ۲۰ بر مبانی هایدگری بنا شده است. در واقع این‌جا بحث این است که اتفاقی رخ داده و نظریاتی بنا شدند و در موردشان به شکل بیناذهنی بحث شده و ما اکنون به طور پسینی می‌گوئیم الف بر ب تأثیر گذاشته است. این داستان، متفاوت است با این‌که بنده بیایم بر اساس مبانی اصلی ملاصدرا یک کتاب درباره فلان مفهوم سیاسی بنویسم. این مصداقِ «از یک دکمه کت درست کردن است»! این‌که ما از مبانیِ نحیفی انتظار داشته باشیم که به نحو گسترده بر روی خیلی از نظریات تأثیر بگذارد انتظاری منطقی نیست.

واژة اقتضائات که می‌گوئید، واژه مبهمی است و از نظر سیاسی باید مشخص کنید در کجای این نظریه سیاسی تأثیر می‌گذارد و یا این‌که موجب می‌شود این نظریه سیاسی چه مسیری را طی کند که بدون آن مبنا طی نمی‌کرد. مثلاً می‌خواهید چه چیزی را با ملاصدرا نشان دهید که با فارابی، سهروردی و فیلسوف غربی نمی‌توانید نشان دهید؟ باید بگویم فیلسوفی که درواقع در باب سیاست، شهر و مصلحت عمومی بحث نکرده باشد، مبنایی هم به دست ما نمی‌دهد که بر اساس آن مبنا نظریه سیاسی تولید کنیم. مثلاً بنده معتقدم این نگرش سیاسی را که برخی از همکاران ما تدوین کرده‌اند و به صدرا نسبت می‌دهند، می‌توان با نهج‌البلاغه یا اندیشه فارابی و سهروردی و دیگران هم توضیح داد. بنابراین کلیاتی که مورد اشاره قرار می‌گیرد، اختصاصی به صدرا ندارد و به همین دلیل انتساب آن‌ها به حکمت صدرایی نیز دقیق به نظر نمی‌رسد.