خبرگزاری مهر؛ مجله مهر _ مرضیه کیان: علی یعقوبی که چندی پیش از یکی از خاطراتش در دفاع مقدس برای اولین بار پرده برداشه بود، این بار ما را به روایت خاطرهای دیگر مهمان کرد.
او یکی از اتفاقات سال ۶۶ که بعد از عملیات بیت المقدس ۲ در منطقه ماووت اتفاق افتاده بود را تعریف میکند؛ روایتی که تلخی و شیرینی را با هم دارد: «عملیات تازه تمام شده بود. آمار شهدای گردان بالا بود. دیگر خبری از چادرهای پرشور بچهها نبود. چادرها صدای خنده بچهها را عجیب کم داشت. جای تمام آن صدای خنده را صدای هق هق خفه رزمندههایی که رفقایشان را در خط جا گذاشته بودند گرفته بود. کلافه و دلتنگ در چادر نشسته بودم. به سرم زد برای شب سوم بچهها مراسم ختم بگیریم، شاید اینطوری مرهمی برای دلهای بی قرارشان میشد.
برای برپایی یک مجلس ترحیم حداقل چیزی که باید باشد، خرما و حلواست! تا مراسم کمی شبیه مراسم ختم شود، اما در منطقهای بودیم که آب و غذای خودمان هم به زور دستمان میرسید چه برسد به خرما و حلوا!»
حاج علی مکثی میکند و چند ثانیهای چشمانش را میبندد. نمیدانم داشت جزئیات خاطرات را با خود مرور میکرد که دقیق روایت کند یا غم آن روزها را پشت چشمان بستهاش پنهان میکرد: «مانده بودم که برای برگزاری مراسم حداقل امکانات را چه کنم؟! در همین فکر بودم که باد شدیدی گرفت و یک آن، پَرِ چادر را تکان داد. چشمم افتاد به کوههایی که تا چند روز پیش خط مقدم و سنگر عراقیها بود. فکری به سرم زد. با خودم گفتم "برم سراغ سنگر عراقیا! شاید چیز به درد بخوری پیدا کردم"»
یعقوبی خندهاش میگیرد و ادامه میدهد: «همین فکر در سرم رژه میرفت که قاطری از جلوی چادر گذشت. راستش برای رسیدن به سنگر عراقیها لازمش داشتم. از خداخواسته پریدم بیرون که بگیرمش. گرفتمش، اما قاطر بیچاره فکش ترکش خورده بود و به قول بچهها از رده خارج بود! شروع کردم به فریاد زدن "امدادگر! امدادگر"
رضا آبرودی که امدادگر گردان بود، سراسیمه از چادر دوید بیرون. دور و بر را نگاهی انداخت. گفت "چی شده علی؟! کی مجروح شده؟ " با چشم و ابرو به قاطر زبان بسته اشاره کردم. چشمهایش از شدت تعجب گرد شده بود.
خلاصه از من اصرار و از رضا انکار! آخرش هم من حرفم را به کرسی نشاندم و رضا دست به کار شد. ترکش را از فک قاطر بیرون کشید و حیوان زبان بسته را با فک باندپیچی شده تحویلم داد. راه طولانی و سخت بود. باید یکی از بچهها را همراه خودم میبردم. رفتم سراغ مرتضی کردآبادی و قصه را گفتم. مرتضی هم که مثل من سرش درد میکرد برای اینجور کارها، همراهم شد. من و مرتضی و قاطر مجروح راه افتادیم.
یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت… هرچه جلوتر میرفتیم انگار قله کوه بیشتر از ما فاصله میگرفت. من و مرتضی حسابی از تکوتا افتاده بودیم، اما قاطر بیچاره به پاس خدمتی که برایش انجام داده بودیم، سرحال و قبراق ارتفاع را بالا میرفت.
صدای نفس نفس زدمان در سکوت کوه میپیچید. دیگر نایی برایمان نمانده بود که بخواهیم با هم صحبت کنیم. سرمان پایین بود و به زور پاهای بی رقمان را به جلو میبردیم. گهگاهی سرمان را بالا میآوردیم که ببنیم به سنگر عراقیها رسیدیم یا نه. خلاصه در یکی از همین چشم انداختنها چشمم به یکی از سنگرها افتاد. انگار به گنج رسیده بودیم. دوباره جان گرفتیم. وارد سنگر شدیم و شروع کردیم به گشتن. واقعیتش این است که سنگر بعثیهای از خدا بیخبر، زمین تا آسمان با سنگرهای ما فرق داشت. همه چیز در آن پیدا میشد؛ از شیرمرغ گرفته تا جان آدمیزاد! یک کیسه آرد، یک حلب روغن اعلا و یک کیسه شکر پیدا کردیم. چراغ والور و نفت هم به اندازه کافی برداشتیم. همه را بار قاطر مجروح کردیم و راهی چادر خودمان شدیم. نزدیک غروب بود و هوا کم کم رو به تاریکی میرفت. اگر میخواستیم با همان شرایطی که بالا آمده بودیم برگردیم، نصف شب هم نمیرسیدیم. تازه اگر شانس میآوردیم و در تاریکی راه را گم نمیکردیم و از سرما یخ نمیزدیم!»
حاج علی سری تکان میدهد و با خندهای که خیلی محو روی لبانش نقش بسته، میگوید: «راستش افتاده بودم به سرزنش کردن خودم. مدام با خودم تکرار میکردم "پسر بی فکر! این چه کاری بود کردی آخه"
دو دو تا چهار تا کردم که چه کار کنیم بتوانیم زودتر برگردیم پایین. دوباره فکرم رفت به سنگر عراقیها! آنها لباسهایی داشتند به اسم پانچو؛ از این بارانیهای بلند رودوشی بود که کلاه داشت، برای شبهای بارانی و برفی نگهبانان استفاده میشد. سه تا برداشتیم؛ یکی را دور تا دور قاطر را با باری که پشتش گذاشته بودیم پیچیدیم؛ یکی دیگر را خودم پوشیدم و سومی را هم مرتضی.
نگاهی به دوروبرمان انداختم. دره شیبداری را انتخاب کردم. یک، دو، سه گفتم و قاطر بیچاره را بی هوا رو به پایین هول دادم. در آن شرایط بهترین فکری بود که به ذهنم رسیده بود و چاره دیگری هم نداشتیم!
قاطر را هول دادیم و خودمان هم پشت سرش، سُر خوردیم و آمدیم پایین. ما صحیح و سالم رسیدیم، اما قاطر بینوا انگار شوکه شده بود. از جایش بلند نمیشد. آنقدر سربه سرش گذاشتیم تا بالاخره بلند شد و راه افتاد.
نیم ساعت بعد به چادر رسیدیم. حلوا درست کردن را بلد بودم. بلا فاصله با چیزهایی که مصادره کرده بودیم دست به کار شدم.»
حاج علی یعقوبی ۵۴ سال دارد. ۳۴ سال از آن خاطره و شبهای تلخ از دست دادن رفقایش در عملیات بیت المقدس ۲ میگذرد، ولی انگار آنقدر آن ساعتها برایش سخت گذشته که تمام جزئیات را اینگونه مو به مو به خاطر دارد. حاج علی و مرتضی تمام سختی راه را به جان خریدند تا ذرهای مرهم شوند برای دل داغدار همرزمانشان: «بالاخره حلوا درست شد. به نیت رفقای شهیدمان بود و شک نداشتم که خوشمزه میشود. هنوز شیرینی و طعم آن حلوا را حس میکنم. آن شب، مراسم ختم شهدای گردان با قرائت قرآن و عزاداری و سرو حلوا به پایان رسید.»