علیرضا قزوه، علی محمد مودب، سورنا جوکار و حسن صنوبری، در رثای شهید محسن فخری زاده اشعاری سرودند.

به گزارش خبرنگار مهر، شهادت دکتر محسن فخری زاده از دانشمندان مهم و تأثیرگذار صنعت هسته‌ای ایران واکنش طیف‌های مختلفی از اصحاب فرهنگ را به همراه داشت. شاعران نیز حتی زودتر از سیاستمداران قلم را به دست گرفتند و پیام‌های تسلیت‌شان از دریچه ادب گفتند و ضرورت انتقام را از نظرگاهی زیباشناسانه به میان کشیدند. در ذیل سروده‌های علیرضا قزوه، علی محمد مؤدب، سورنا جوکار و حسن صنوبری را در واکنش به این رخداد بخوانید:

علیرضا قزوه

کاسب تحریم لم داده‌ست بر سجاده‌ها
می‌خورد تا هفت پشت از لقمه آماده‌ها

اف به این اصحاب فتنه، تف به این تکرار شوم
آن سلبریتی جماعت، وین مخنث ماده‌ها

دست‌شان با توله‌های خرس در یک کاسه است
می‌زنم چون شیر امشب در صف واداده‌ها

باده پنهان خورده‌اند و باده پنهان می‌کنند
نعره‌اش باقی‌ست، داد از مستی آن باده‌ها

روزگاری شد که در موج بلا افتاده است
با گرفتاران دنیا، کار ما آزاده‌ها

آنکه از دیوار می‌ترساند مردم را کجاست؟
بازی جمعی قرمساق است و مشتی ساده‌ها!

تف به این برجام و فرجام و به تَکرار دروغ
سوخت ایرانم به دستِ از نفس افتاده‌ها

شهریاری را شما تقدیم دشمن کرده‌اید
حاج قاسم را شما کشتید! آقازاده‌ها!!

این وزیران و وکیلان نارسیده می‌روند
«شهریاری» فخر ایران است و «فخری زاده» ها

جاده‌ها باز است و راه رستگاری بازتر
می‌رسد فردا سواری تازه از این جاده‌ها

*

علی محمد مؤدب

سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
غروب از جاده دردا باز اسبی بی‌سوار آمد

بَرَد چون عشق دل، جز باختن راهی نمی‌ماند
سواران را بگو جز تاختن راهی نمی‌ماند

جراحت‌ها به تن‌ها جامه دیدار می‌دوزد
بکش ما را ز خون ما چراغ لاله می‌سوزد

بکش ما را که با خون زنده است این باغ بارآور
خوشا در خون طپیدن، الأمان از مرگ در بستر

خضابی خوش‌تر از خون نیست مردان خدایی را
ببین در قتلگه سیمای عقل کربلایی را

کفن خون باد مردان را و تقدیر معین باد
چراغ عقل ابراهیم‌ها در شعله روشن باد

خوشا عقلی که در صفین با کرّار همراه است
خوشا عقلی که می‌ماند خوشا عقلی که جانکاه است

ز جان تن می‌زند تا خون دهد بستان ایمان را
که تا روشن نگه دارد چراغ عقل انسان را

خدایا یال اسبان مدتی شد خون نمی‌بیند
بیابانها خیابان‌های ما مجنون نمی‌بیند

خوشا با سر اشارات شهیدان بر سر نیزه
کلام این است و فقه این است خون بر منبر نیزه

ببین در کربلا در جوش، بحر خون خوبان را
چه فخری برتر از خون، چهرةگلگون خوبان را

چرا تن می‌زنی از عقل ای جان تشنه خون باش
اگر لیلی شناسی رو به صحرا آر! مجنون باش

به شور این رودها تا ساحل موعود خواهد رفت
نترس از سد و صخره عاقبت این رود خواهد رفت

یکی بر ره نشسته صخره‌واری تا که ره بندد
شهیدی غرقه در خون بر خیال صخره می‌خندد

اگر کشتی ست عاشورا، در این خون غرقه باید زیست
ببین چشم شهیدان را، به جز خون هیچ راهی نیست

حسین ای نوح! ای کشتی! مرا هم غرقه در خون کن
به خون قربانیان را از غل و زنجیر بیرون کن

بخوان تا عزم سر از گریه شبگیر بردارد
پدر بر خاک افتاده پسر شمشیر بردارد

هلا زین دم به جز خون، هیچ حرفی با منافق نیست
گلوی زخم ما را دیگر آن گفتار سابق نیست

دگر حرفی نمانده گفتگوی آخرین خون است
بمان تا حرف آخر، خون جواب داغ این خون است

*

حسن صنوبری

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

کشتند تو را ای دژ مستحکم ایران
تا باز بر این خاک ستم‌دیده بتازند

تو روح دماوندی و زین‌روست تو را کشت
ضحاکِ کمین‌کردۀ در کوه دماوند

تو زادۀ فخری و یقین فخر فروشد
ایران به تو و عشق تو، بر نام تو سوگند

داغ تو گران است، ولی گریه از آن است:
با قاتل تو از چه نشستیم به لبخند؟

با قاتل تو از چه نشستیم و نکشتیم
او را که دگرباره برون‌کرده سر از بند

ای داغ تو یادآور داغ همه خوبان
وی خون تو آمیخته با خون خداوند

آه ای گل گم‌نام! سرانجام شهادت
عطر تو در این دشت سیه‌پوش پراکند

ما زنده به عشقیم، اگرچند حسودان
گویند چنینیم و چنانیم به‌ترفند

بگذار بمیریم و بمیریم و بمیریم
بگذار بگویند و بگویند و بگویند

آنگاه ببین روید از این ریشۀ خونین
صد ساقۀ سرزنده و صد شاخ برومند

ایران من! امروز تو را صبر روا نیست
این وازدگی تاکی و این حوصله تا چند؟

برخیز و ببین دخترکان تو چو یاقوت
زین خون مقدس به گلو بسته گلوبند

برخیز و ببین رزم‌کنان تو صفاصف
خنجر به کمر بسته و بر سر زده سربند

من بغض یتیمانم و هم گرز دلیران
بگذار مرا بر سر ضحاک بکوبند!

*

سورنا جوکار

اگرچه در عزای هجر بحرین و سمرقندی
سیاهت را به تن کن؛ باز کشتند از تو فرزندی
چه خواهی کرد با این مارهای آستین، (جز صبر)
به کامت زهر می‌ریزند، می‌نوشی و می‌خندی!
به غیر از نامت آیا مانده چیزی در خور تقسیم؟
که از هر آنچه سهمت بود ذره ذره دل کندی
سیاهی می‌برد از جمع ما هر روز شمعی را
تو اما از شمار کشتگان خویش خرسندی!
کدامین مصلحت دست تو را بسته‌ست در میدان؟
مگر پیمان خون بستی که بر تحقیر پابندی؟
نمی‌بینم برایت روزگار روشنی دیگر
مگر واثق شوی روزی به الطاف خداوندی