خبرگزاری مهر، فرهنگ و اندیشه، رضا شاعری: خاطراتش شیرین و شنیدنی است، زادگاه آب و اجدادیاش در شهرستان رابُر تنها ۳۰ کیلومتر با قنات ملک روستای سردار دلها فاصله دارد. شهادت و مجاهدت رسم دیرینهای در خاندانش دارد، پدرش در کربلای یک خلعت شهادت بر تن کرد. او برادرزاده مردی است که برای تأمین امنیت جنوب شرق کشور و دیار کریمان توسط اشرار در سال ۱۳۷۴ به فیض شهادت نائل آمد. شهیدانی که هر دو از فرماندهان لشکر ۴۱ ثارالله و از دوستان قدیمی شهید قاسم سلیمانی بودند. سید اسماعیل حسینی قصه ما پس از شهادت پدر به عنوان نوجوان بسیجی در مناطق عملیاتی حضور یافت و در آن ایام مدتی حاج قاسم را در میدان جهاد درک کرد.
آشنایی خانوادهاش با سردار سلیمانی به دوران انقلاب اسلامی برمیگردد، آقا سیداسماعیل که این روزها از مدیران فرهنگی شهرستان جیرفت کرمان است. به واسطه ابوی شهیدش آقا سید منصور حسینی و عموی بزرگوارش سردار شهید آقا سید جواد حسینی از اوایل انقلاب با سردار دلها آشنا شد. رفت و آمد خانوادگی داشتند. شهید سلیمانی با پدر و عمویش رفیق بود و خانواده شان پیش از انقلاب زندان رفته رژیم سفاک پهلوی بودند. اولین پاسداران کرمانی که پس از تشکیل کمیته انقلاب اسلامی، سپاه کرمان را بنیان نهادند، حاج قاسم، پدر و عمویش بودند.
بی شک در کودکی شیفته حاج قاسم شده بود. به نظر او مهمترین ویژگیهای حاج قاسم مهربانی ویژه به نوجوانها و بها دادن به کودکان و جوانان بود. سید اسماعیل میگفت شهید سلیمانی ما را به گونهای تشویق میکردند که احساس نکنیم کودک هستیم او به ما احساس بزرگی میداد و این نشأت گرفته از روح بلند و آیندهنگری سپهبد سلیمانی در برخورد با کودکان بود. او با برنامههایی که در خصوص کودکان داشت به قدر توان و سن و سالمان به ما مسئولیتهایی میسپرد.
به قولش وفادار بود
خوش قولی رسم نیک مردان است و خاطرات آقا سید قصه ما، اینگونه شکل گرفته بود: خاطرم هست در روزگار کودکی وقتی به منزلمان آمد، گفت: اگر معدلتان فلان قدر شد هدیهای برای شما میخرم. آقا ی سلیمانی وقتی بعد از سه ماه به منزل ما آمد یک ماشین کوکی برایمان خریده بود. در همان احوال کودکی برایم جالب بود که با گذشت چند ماه قولش را فراموش نکرده بود. سردار به قولش وفادار بود. روستای ما و قنات ملک در شهرستان رابُر نزدیک یکدیگر با فاصله ۳۰ کیلومتری است در همان کودکی خوشحال بودم از این همه محبتی که به ما داشت. تشویقهای دینی برای خواندن نماز و روزه نیز یکی دیگر از کارهای حاجی بود. همه این اقدامات به اقتضای سن و سالمان صورت میگرفت.
کوچه عشاق حاج قاسم
اینطور که آقا سید قصه ما میگفت، حاج قاسم هر وقت به شهر جیرفت سفر میکرد، حتماً به کوچه عشاق سر میزد. سید اسماعیل حسینی گفت: شهید سلیمانی اسمی برای کوچه ما انتخاب کرده بود، میگفت: «اینجا کوچه عشق حاج قاسم است.» همه ما را جمع میکرد میگفت شما فرزندان شهدا، عشقهای من هستید. این کوچه، به کوچه عاشقانههای حاج قاسم معروف بود. ما در کوچهای زندگی میکردیم که حدوداً ۲۶ فرزند شهید در آن زندگی میکردند. شهید سید منصور حسینی ۶ فرزند، شهید رمضان فاریابی ۷ فرزند، شهید محمد رودباری مسئول مهندسی رزمی لشکر ثارالله ۴ فرزند، شهید احمد سلیمانی معاون بهداری لشکر ۲ فرزند و شهید مرتضی دلیری ۷ فرزند داشتند که همگی در این کوچه سکونت داشتیم.
حاج قاسم هر وقت به شهر جیرفت سفر میکرد، حتماً به کوچه عشاق سر میزده سید اسماعیل حسینی گفت: شهید سلیمانی اسمی برای کوچه ما انتخاب کرده بود، میگفت: «اینجا کوچه عشق حاجقاسم است.»
این اسلحه وارث دارد
وارث اسلحه پدری بوده است و در دیدار با حاج قاسم رسم دلیری را به جای آورد. او میگوید: پدرم در عملیات کربلای یک به شهادت رسید. بعد از آن حاج قاسم بیشتر به ما سرکشی میکردند در همان ایام شهادت پدرم شهید سلیمانی به منزل ما آمدند، پسرعمویم که چند سالی از من بزرگتر بود به آقای سلیمانی گفت: حاجی میخواهم جا پای شهید بگذارم. من هم با حاضر جوابی رو به پسرعمویم گفتم: این شهید وارث دارد لازم نیست اسلحه پدر مرا برداری. شما برو اسلحه خودت را بردار. من خودم اسلحه بابا را بر میدارم.
در همان دیدار به حاج قاسم گفتم حاجی من قصد دارم به جبهه بروم. آقای سلیمانی با لطایف الحیلی گفتند: نه شما فرزند ارشد این خانواده هستی، اولاً باید درس بخوانی و دوم کمک حال مادرتان باشی. هر چه اصرار کردم قبول نکرد، سرانجام گفت اگر معدلت بالای ۱۸ شد من شما را به جبهه میبرم.
انگشت حاج قاسم را گاز گرفتم!
شیطنتها و کودکانههای سید اسماعیل سیزده ساله در کوچه پس کوچههای دیار کریمان به پایان نرسیده بود که لبخندی بر لبانش نقش میبندد و اینطور روایت میکند: چند روز بعد خلاصه خودم به جبهه رفتم. سن و سال کمی داشتم، رفتم جبهه جلوی سنگر فرماندهی نشسته بودم، آن روز از تدارکات وسیله گرفته بودم. جلسهای بود که عموی من هم داخل آن سنگر نشسته بود. یک نفر از پشت چشمم را گرفت و گفت: میدانی من چه کسی هستم؟ گفتم ناخن کوچکت را بده من تا بدانم چه کسی هستی. انگشت کوچکش را محکم با دندان فشار دادم. مردی که پشت سرم ایستاده بود، گفت: «سید اسماعیل ول کن من قاسمم» من فکر کردم کسی خودش را با نام حاجی معرفی میکند. باز من فشار محکمتری دادم. آخر یکی دو تا از دوستانم بودند، صدای حاج قاسم را خیلی خوب در میآوردند.
تا اینکه راننده حاجی گفت: «ول کن سید، حاج قاسمه.» من از شدت شرم میخواستم زمین دهن باز کند بروم توی زمین. با دندانهایم محکم انگشت حاج قاسم را گاز گرفته بودم. حاجی گفت اینجا چه کار میکنی؟ گفتم شما فرمودید: اگر معدلت خوب شد بیا جبهه، من هم معدلم خوب شد و آمدم جبهه، حالا هم حدوداً یک ماه و نیم است که در گردان شهید طیاری مشغول خدمتم. حاجی گفت: خب همین قدر کافی است و کم کم باید به کرمان برگردی. گفتم نه حاجی من باید بمانم رزمنده و بسیجی ام. خندید و گفت شما باید بروی به خانوادهات خدمت کنی.
هنوز نوبت من نشده
شمارش روزها و شبها برای رسیدن به معشوق سالها در دل حاج قاسم جا خوش کرده بود و انگار قصد رفتن نداشت. اسماعیل حسینی در این باره گفت: همان روز آقای سلیمانی میخواست به شلمچه برود، از او خواهش کردم تا مرا هم با خود به شلمچه ببرد و قبول کرد. وارد محور و خط اول شدیم. آتش بار عراق شدیداً منطقه را گلوله باران میکرد. حاج قاسم به دیدار محمد مارانی که الان فرمانده قرارگاه مدینه است، رفت.
من به شدت از صدای گلوله ترسیدم، حاجی گفت سید ترسیدی؟ گفتم بله. پیشانی من را بوسید گفت آفرین که صادقی. با خنده گفتم بیشتر از اینکه ناراحت خودم باشم، ناراحت شما هستم. آقای سلیمانی پاسخ داد: هنوز نوبت شهادت من نرسیده؛ رفت سردار محمد مارانی را دید و در منطقه سرکشیها را انجام داد و برگشت. من هم که واقعاً ترسیده بودم در سنگر ماندم و او را همراهی نکردم. وقتی برگشت، گفت: دیدی که هنوز نوبت من نیست، نگران من بودی. نکته جالب این کلامش بود که میگفت نوبت من نیست. در همان روز هم به جای اینکه مرا برگرداند احترام گذاشتند و با خودشان به محور بردند با اینکه من یک بچه بسیجی نوجوان بودم.
یک نفر از پشت چشمم را گرفت و گفت: میدانی من چه کسی هستم؟ گفتم ناخن کوچکت را بده من تا بدانم چه کسی هستی. انگشت کوچکش را محکم با دندان فشار دادم. مردی که پشت سرم ایستاده بود، گفت: «سید اسماعیل ول کن من قاسمم» من فکر کردم کسی خودش را با نام حاجی معرفی میکند. باز من فشار محکمتری دادم
تجلیل رهبری از روحیه نوجوانِ بسیجی
سید اسماعیل حسینی، یکی از ماندگارترین افتخاراتش را دیدار با رهبر معظم انقلاب در سال ۶۷ میداند او این خاطره شیرین را اینطور بیان میکند: قبل از عملیات بیت المقدس ۸ مقام معظم رهبری که در آن زمان رئیس جمهور بودند، به لشکر ۴۱ ثارالله تشریففرما شدند. پس از سخنرانی؛ ایشان وارد ستاد شدند و با فرماندهان گردانها و فرماندهان ستادی دیدار داشتند.
فرزند شهید و کوچکترین رزمنده لشکر بودم و حاجی خیلی احترامم میکرد، مرا با خودشان به دفتر ستاد بردند. آقای شیرازی که الان نماینده ولی فقیه در سپاه قدس هستند، به من گفت: آقا سید اسماعیل خیلی ریز قامت هستی، اگر آقا شما را ببینند حاج قاسم را دعوا میکنند. گفتم نه من رزمنده ام، جالب بود همان موقع که آقا آمدند وارد ستاد شدند ایشان که به من رسید، حاج قاسم به حضرت آقا گفتند: آقا سید اسماعیل رزمنده ما، بسیجی و فرزند شهید است. به محض اینکه اینها را آقای خامنهای شنید، گفتند آقای سلیمانی این بچه آمده جبهه بجنگد؟ این بچه را مبادا جلو بفرستید، عراق او را دستگیر کند، صدام میگذارد توی ویترین، آبروی جمهوری اسلامی میرود. همه خندیدند، حضرت آقا از کنار ما گذشتند؛ من که کم آورده بودم با چشمانی اشک بار سه بار گفتم: «آقای خامنهای» من آمدم توی جبهه به سراغ صدام، صدام حالا کجاست؟ ایشان خیلی از این جمله من تحث تأثیر قرار گرفتند و به سمت من برگشتند، آقا مرا بوسیدند و خطاب به فرماندهان ستادی و رزمی گفتند: «والله قسم اگر این روحیه در میان رزمندگان ما باشد، هرگز شکست نمیخورند.»
عموجان! رو سفیدم کردی
همیشه حاج قاسم وقتی سید را میخواست مورد خطاب قرار دهد به او میگفت عموجان! من فکر میکنم روح بلند حاج قاسم و تواضع ایشان با همه رزمندگان مسبب این پیوند عمیق شده است. این نوجوان بسیجی که حالا گَرد میانسالی بر چهره اش نشسته میگوید: چند روز بعد قرار شد از لشکر تسویه حساب کنم و به کرمان برگردم. حاج قاسم به من همیشه میگفت عموجان. بعد از این حرفی هم که در بازدید حضرت آقا گفتم، محبت شان به من بیشتر شد. به من گفت: عموجان ممنونم از شما، حسابی پیش آقای خامنهای برای ما آبروداری کردی. بعد هم فرمودند که دیگر گردان رزمی نباید باشی و باید به واحد تبلیغات لشکر ۴۱ ثارالله بروی. پس از هماهنگی او به واحد تبلیغات لشکر رفتم.
مهر شیعه را در دل اهل سنت زنده کنید
حاج قاسم نمونهای از یک مسلمان واقعی بود. مسلمان هم که باشی به دنبال پیوند معنوی خواهی بود. آقا سید از جبههای میگوید که بعد از جنگ تشکیل شد و هدفش ترویج تشیع بود. او گفت: بعد از جنگ هم جبهه جهادی به نام جبهه جهادی محمدرسول الله (ص) تشکیل دادیم و روی مباحث تقریب مذاهب و وحدت شیعه و سنی در استانهای کرمان و سیستان و بلوچستان، هرمزگان، خوزستان و کردستان کار میکردیم. این اقدام بنا بر پیشنهاد حاج قاسم صورت گرفت. فرمودند بروید در مناطق اهل سنت و مهر شیعه را در دل اهل سنت زنده کنید.
برای پیشرفت در این حوزه همیشه گروه ما را حمایت و هدایت میکردند، گزارشها را که خدمت ایشان میبردیم از عملکرد ما خوشحال میشدند و حمایتهایی برای تأمین بودجه انجام میدادند. حاج قاسم میگفت: اهل سنت برادران ما هستند؛ حرکت ما نتایج خوبی هم در راستای وحدت شیعه و اهل سنت داشت. حرکت در این مسیر و هدایتگری گروه ما برای فعالیت در این حوزه، نشان از آیندهنگری و درایت حاج قاسم داشت. شهید سلیمانی میگفت: سلام من را خدمت برادران اهل سنت برسانید و بگویید فلانی شما را دوست میدارد. چند نفر از اهالی اهل سنت را خدمت حاجی آوردم و خیلی دیدار خوب و خاطرهانگیز و ماندگاری برایشان شد.
انگشتری را داد به همسرم و گفت: شما دلتان شاد شد؛ برای من هم دعا کنید تا دل من هم شاد شود. من هم گفتم آمین. همسرم گفت: من می دانم شما چه خواستهای دارید من چنین دعایی نمیکنم، حاج قاسم گفت: اما آمین را از سید اسماعیل گرفتم، آفرین به سید. گفتم، حاج آقا منظورتان شهادت که نیست؟ گفتند قطعاً منظورم شهادت است
وارد جریانهای سیاسی نشوید
فرزندان شهدا بوی پدرانی را میدهند که دلیرانه و غیرتمندانه بر خاک وطن جان دادهاند. حاج قاسم نسبت به فرزندان شهدا محبت خاص و ویژه داشت. او نسبت به مسائل سیاسی نصیحتی را برای فرزندان شهدا داشت. سید اسماعیل خاطرهای را نقل میکند و میگوید: هر وقت فرزندان شهدا درخواست دیدار با حاج قاسم را داشتند، به گرمی میپذیرفت و همیشه سفارش میکردند که وارد جریانات سیاسی نشوید، مثل پدرانتان بین مردم بروید و خدمت کنید و مردم طعم شهادت را به واسطه شما فرزندان شهدا بچشند.
شهید سلیمانی تعصب خاصی نسبت به فرزندان شهدا داشتند. بنا بر پیشنهاد حاج قاسم گروه جهادیای ویژه فرزندان شهدا تشکیل دادیم تا برای محرومین در مناطق مختلف فعالیت کنیم. وقتی میشنید فرزندان شهدا برای خانوادههای محرومین فعالیت میکنند، بسیار خرسند میشد.
شما هم صاحب عزایی
سادات ادامه نسل حضرت فاطمه الزهرا (س) هستند و عطر محمدی شان هر کجا که باشند به مشام میرسد. وقتی سید اسماعیل حسینی خاطره سومین روز درگذشت مادر حاج قاسم را گفت، قلبم برای مادر اشک ریخت. او گفت: سومین روزی که والده حاج قاسم فوت شد از من به عنوان مجری دعوت کرد تا در مراسم حضور یابم. این مراسم در همان زادگاهشان قنات ملک برگزار شد. سرداران کشور از جمله حاج باقر قالیباف، عزیز جعفری و آقای حکیم نیز از مجلس اعلای عراق در این مراسم حضور داشتند.
من در حال اجرا بودم، حاجی به من گفت شما بیا به عنوان صاحب عزا کنارم بایست. شما بچه سید و فرزند شهید هستید و مادرم مورد توجه حضرت صدیقه زهرا (س) قرار میگیرد. میگفت سادات صاحب اختیار ما هستند.
دلم برای باباهای شما تنگ میشود
شهادت آرزوی مردان خدا است. آقا سید، چند ماه قبل از شهادت حاج قاسم را دیده بود. سید میگفت: آقای شهریاری تماس گرفتند و گفتند حاجی با شما کار دارد با همسرم که فرزند شهید و دخترعمویم هست خدمت حاجی رفتیم. آخرین دیدار ما قبل شهادت بود و فرمایشاتی داشتند. همسرم درخواست انگشتری کرد. من آن لحظه را با اجازه حاجی ثبت کردم. حاجی گفت این انگشتری خیلی برایم عزیز است، اما چه کنم فرزند آقا سید جواد هستی، انگشتری را داد به همسرم و گفت: شما دلتان شاد شد؛ برای من هم دعا کنید تا دل من هم شاد شود. من هم گفتم آمین. همسرم گفت: من می دانم شما چه خواستهای دارید من چنین دعایی نمیکنم، حاج قاسم گفت: اما آمین را از سید اسماعیل گرفتم، آفرین به سید. گفتم، حاج آقا منظورتان شهادت که نیست؟ گفتند قطعاً منظورم شهادت است. آنجا کمی با همسرم گریه کردیم و گفتیم شما باید باشید و خدمت کنید. گفت چه کار کنم، «دلم برای باباهای شما تنگ شده است.»
میخواهی سرما سَرو شم؟
همه مصاحبه و مصاحبتها، یک طرف؛ لهجه شیرین و اصطلاحات و مَثلهای کرمانی هم طرف دیگر. سید حسینی با همان لهجه شیرین خاطرهای دیگر نقل میکند.
به حاجی گفتم به همسرم انگشتری دادید، لطفاً کاپشنتان را هم به من هدیه کنید. شهید سلیمانی با همان لهجه محلی به من گفت: «سید میخواهی سرما سَرو شم؟» گفت: میروم بعداً کاپشن را برایت میفرستم؛ که بعداً طبق وعده کاپشن را برایم ارسال کردند. روحشان شاد و دعایشان همراه ما باشد انشاءالله...