خبرگزاری مهر- فرهنگ و اندیشه- زهرا زمانی: چند روز قبل از عملیات بدر، بارها به مناسبت های مختلف از شهادتش در عملیات قریب الوقوعِ بدر خبر می دهد. گاهی آن قدر مطمئن حرف می زند که می گوید: اگر من در این عملیات شهید نشدم، در مسلمانی ام شک کنید! و از آن بالاتر اینکه به بعضی ها، از تاریخ و از محل شهادتش نیز خبر می دهد که چند روز بعد، همان طور هم می شود. از این دست وقایع اعجاب آور، در زندگی این شهید بارها و بارها رخ داده است. در ظاهر، او کارگری بنا است که در دوران قبل از انقلاب، رنج و شکنجه بسیاری را در راه اسلام تحمل می کند، و در دوران بعد از انقلاب هم، که زمینه برای رشد او مهیا می شود، چنان لیاقتی از خود نشان می دهد که زبانزد همگان می شود و نامش حتی به محافل خبری استکبار جهانی نیز کشیده می شود و سردمداران کفر برای سر او جایزه تعیین می کنند. اما در باطن امر، موردی که قابل تامل است و می توان به عنوان رمز موفقیت، و در واقع رستگاری او نام برد، عبودیت و بندگی بی قید و شرط عبدالحسین برونسی است در مقابل حق و حقانیت. او در نهایت در روز ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ به شهادت می رسد و به آرزوی خود می رسد و مفقود الاثر می شود. خاطره ای که در این قسمت بیان می شود از زبان این شهید والا مقام است!
عنایت ام ابیها به دادمان رسید
هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که گره خورده بود. گردان ما زمین گیر شد و حال و هوای بچه ها، حال و هوای دیگر. تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت. نمی دانم چه شان شده بود که حرف شنوی نداشتند؛ همان بچه هایی که می گفتی برو توی آتش، با جان و دل می رفتند. به چهره بعضی ها دقیق نگاه می کردم، جور خاصی شده بودند، نه می شد بگویی ضعف دارند، نه می شد بگویی ترسیدند، هیچ حدسی نمی شد بزنی. نمی خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضی شان کنم راه بیفتند، نشد. اگر ما توی گود نمی رفتیم، احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید. پاک درمانده شدم. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم: چکار کنم؟ سرم را بلند کردم رو به آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچه ها فاصله گرفتم. اسم حضرت صدیقه (س) را، از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم، خودتون کمک کنین، منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه ها را حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر می دونین. چند لحظه ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها. یقین داشتم حضرت تنهام نمیگذارند، اصلاً منتظر عنایت بودم؛ توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یک دفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچه ها. محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی خوام، فقط یک آرپیجی زن از بین شما بلند بشه با من بیاد، دیگه هیچی نمی خوام. زل زدم بهشان. لحظه شماری می کرد یکی بلند شود، یکی بلند شد. یکی از بچه های آر پی جی زن. بلند گفت: من می آم. نگاهش مصمم بود و جدی. به چند لحظه نکشید، یکی دیگر، مصمم تر از او بلند شد و گفت: منم می آم. پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خود آمدم، همه گردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم. پیروزی مان توی آن عملیات چشم همه را خیره کرد. اگر با همان وضع می خواستیم برویم، کارمان این جور گُل نمیکرد. عنایت ام ابیها (س) باز هم به دادمان رسیده بود.
بیشتر کسانی که با این شهید آشنایی دارند، نام او را به توسلاتش به ائمه اطهار و خصوصاً حضرت فاطمه زهرا می شناسند. با مطالعه چند خط از وصیت نامه این شهید شاید بهتر مشخص شود که تمام راهی که عبدالحسین برونسی طی کرده است با آگاهی کامل بوده است! آنجا که می گوید:
من با چشم باز این راه را پیموده ام و ثابت قدم مانده ام؛ امیدوارم این قدمهایی که در راه خدا برداشته ام، خداوند آنها را قبول درگاه خودش قرار بدهد. ای مردمی که شهادت برای شما جا نیفتاده است، در اجتماع پیش رو، باید درباره شهیدان کلمه اموات از زبان ها و از اندیشه ها ساقط شود و حیات آنان با شکوه تجلی نماید: بل احیا عند ربهم یرزقون.
بیشتر هم رزمان این فرمانده تیپ ۱۸ جواد الائمه خراسان از هر ساعت با این شهید خاطره دارند. آقای اخوان خبر شهادت حاج عبدالحسین را این طور روایت می کند: عملیات بدر از آن عملیات های مشکل بود و نفس گیر. مخصوصاً منطقه آبی اش. سی چهل کیلومتر رفته بودیم داخل آب. آن طرفِ دجله و فرات. توی یک جاده حساس مستقر شدیم. از آنجا پیشروی کردیم طرف چهارراه و عراقی ها را زدیم عقب. دشمن به تمام معنا شده بود یک دیوانه زنجیری. عزمش را جزم کرده بود چهارراه را بگیرد، بعد هم آن جاده حیاتی را و بعد از آن، ما را بریزد توی آب. در گیری هر لحظه شدید تر می شد. توی بحبوحه کار یک دفعه رو کرد به من و گفت: اخوان برو گردان آماده رو از عقب بردار بیار. این گردان را بیاور یعنی اینکه من سی، چهل کیلومتر با قایق بروم تا برسم خشکی. از آنجا با موتور بروم پادگان. آن وقت یک گردان نیرو! همین مسیر را برگردم. خودش، حداقل سه چهار ساعت طول می کشید. حس غریبی بود، نمیگذاشت از حاجی جدا شوم. داشت نگام میکرد. منتظر جواب بود. چاره ای نداشتم. باهاش خداحافظی کردم و راه افتادم. وقتی رسیدم پادگان، گردان آماده حرکت بود. همان مسیر را برگشتیم تا رسیدیم آن طرف آب. دو سه کیلومتر بیشتر با چهارراه فاصله نداشتیم. جلوی گردان می دویدم. یکهو یکی از بچه های لشکر جلوم را گرفت. داد زد: کجا میری اخوان؟ از این جلوتر نباید بری. عراقی ها چهارراه رو گرفتند. گفتم حاجی اونجاست! بچه ها اونجا هستن. سرش را انداخت پایین. ناراحت وغمگین گفت: همه شون رفتند. توی این گیر و دار علی قانعی از گرد راه رسید. شاید آخرین نفری بود که از چهارراه برگشت. دویدم طرفش و گفتم: چه خبر؟ سنگین و بغض دار گفت: حاجی رفت. خسته و عصبی گفت: من داشتم از خاکریز می اومدم، عراقیا هم دنبالم بودند. یک لحظه از خاکریز اومدم پایین، دیدم یک شهیدی افتاده. خیلی شبیه حاجی برونسی بود. وقتی برگردوندمش دیدم خودشه. طرف چپ بدنش، سرتاسر ترکش خمپاره خورده بود. معلوم بود در دم شهید شده است.
خاک های نرم کوشک، سعید عاکف