به گزارش خبرنگار مهر، خاننژاد دارای مدرک کارشناسی ارشد مهندسی محیط زیست است و نوشتن را از سال ۸۱ و با حضور در جلسات داستانخوانی دانشگاه آغاز کرد. اولین داستانش در مجله رهآورد چاپ شد و پس از آن با حضور در کارگاههای داستاننویسی به تعریف رویکرد و نگاه خود در این عرصه پرداخت.
مجموعه «تکههای مرتعش جاندار از ایران» اولین اثر این نویسنده شامل ۷ داستان با مضامین یکسو است که توسط نشر آسمونریسمون منتشر شده است. خاننژاد در حال حاضر دومین مجموعه داستان خود را با نگاهی به حوادث دهههای ۶۰ و ۷۰ در دست نگارش دارد.
گفتوگوی مهر با او را در ادامه بخوانید:
درهمتنیدهگی و داستاندرداستان روایت کردنها در این مجموعه یادآور داستانهای هزارویکشب است. این ویژگی میتوانست لذت خواندن را تا انتها حفظ کند. از سویی اما تفاوتهایی میان داستانها، با آن شیوه روایت وجود داشت. یعنی شاهد نوعی تلفیق شیوه شرقی و غربی هستیم، که در آن منطق داستان غربی با تودرتویی داستان شرقی پیوند میخورد. مثلاً تلاش برای ایجاد ارتباطی اُرگانیک میان بخشهای اصلی و فرعی که دیگر خیلی هم فرعی نمیمانند، در ماه در ابر تُنک؛ یا تکنیکی که در داستان از لبههای جهان منجر به ایجاد نوعی پرسونا ( Persona) میشود، و از لحاظ منطق داستان و تکنیک روایی در مقایسه با آن نوع داستانگویی از بسیاری جهات پیشروتر است که انتظار هم میرود همینطور باشد. این تلفیق را حسی میدانید که به دلیلی نحوه استفاده از فرم و تکنیک به مخاطب عرضه میشود، یا موارد دیگری هم در آن دخالت دارند؟
اگر بخواهم از بحث کلاسیک و مدرن بودن داستانها شروع کنم، فکر میکنم ذکر این نکته لازم باشد که شخصاً با برچسب زدن و ایجاد چهارچوب برای داستان موافق نیستم و در مورد تکههای مرتعش جاندار از ایران تصور میکنم رویکرد مدرنی وجود دارد که از نشانههای کلاسیک بهره برده است. بیشک یکی از وجوه مدرن بودن داستان در مسئله دروننگری نهفته است. اینکه ما به تمامی درون شخصیتهای داستانمان رخنه کنیم؛ از اوهام و رؤیا تا فردیترین خاطرات.
شاید آنچه شما در داستان از روی لبههای جهان ایجاد پرسونا میخوانید حاصل همین کندوکاو درونی در شخصیت اصلی داستان باشد. من فکر میکنم ما در یک اثر داستانی در درجه اول به دنبال قصهایی میگردیم که در کنار لذت روایت و همینطور ریشهدار بودن محتوا از معانی و تعهدات اجتماعی و جامعهشناختی نیز تهی نباشد. به نقل از شهریار مندنیپور مهم شهرزاد بودن است. آنچه بدیهی است نمیشود بعد از طراحی داستان تأثیر یکایک نشانهها را نادیده گرفت. نمیتوان باوری به ایجاد دیالوگ حتی با اشیاء بیجان موجود در مکان نداشت. داستان در ذهن من در ورای لحظهها، مکانها و شخصیتهای مألوف شکل میگیرد. یکجور چندصدایی ناهماهنگ، پیچیده میان تکتک آدمها در زمانها و مکانهای مختلف که باید به نظم دربیاید. گاهی نمیتوان سیر رویدادها را در یک خط زمان منظم کرد. گاهی ناچاریم زاویۀ دید را تغییر دهیم و گاهی لحن و بیان را متناسب با شرایط هماهنگ کنیم. و آنقدر تکههای پراکندۀ شخصیتها، زمان و مکان را فشرده کنیم تا نقش بپذیرند و روایت شکل بگیرد. در این میان رنج شیرین نوشتن، یا به قول فاکنر عرقریزان روح، سهم نویسنده است؛ از تلاطمی که به نظم آمده است. در انتها باید بگویم نگاهی به آثار مهم ادبیات داستانی مثل صدسال تنهایی، داستانهای کوتاه چخوف، بوفکور و دوبلینیها مؤید آن است که نمیتوان فرم و تکنیک را از مضمون جدا کرد.
از طرفی در مقایسه با نوع کهن این شیوه روایت، عناصر شگفتیساز چندانی را شاهد نیستیم. به استثنای یکی دو داستان؛ مثل ماه در ابر تنک. آنهم به دلیل موقعیت متفاوت شخصیتها که مرگ احتمالی و پرسههای خیالیشان چنین امکانی را ایجاد میکند. آیا به ایجاد شگفتی در داستان البته از نوع مدرن و همخوانتر با دنیای امروز معتقدید؟ یا گمان میکنید این خلاء ناشی از شرایط انسان امروز است و دنیا همسو با مدرن شدنش چیز تازه یا خارقالعادهای به همراه ندارد و بحث بیشتر بحث همان انسان له شده اوکانری است؟
با هر دو گزاره موافقم. در نگاه دوم ارجاع به سخن فرانک اوکانر که میگوید: در منحصربهفردترین داستانهای کوتاه هم چیزی وجود دارد که در رمان پیدا نمیشود؛ آگاهی عمیق از تنهایی انسان. داستان کوتاه شاید برشی از زندگی انسانهای له شده است. که در آنچه داستان مدرن مینامدش از طریق نفوذ به خودآگاهی و اذهان شخصیتها و غور در شخصیتهای انسانی حاصل میشود. از طرفی هم فکر میکنم درهمریختگی تعادلهای مألوف و ایجاد شگفتی در داستان یکی از نشانههایی است که در جذب و همراهی مخاطب با داستان مؤثر است.
من فکر میکنم ما در یک اثر داستانی در درجه اول به دنبال قصهایی میگردیم که در کنار لذت روایت و همینطور ریشهدار بودن محتوا از معانی و تعهدات اجتماعی و جامعهشناختی نیز تهی نباشد شما در اولین مجموعه داستانتان سراغ لوکیشنهای مختلف رفتهاید. این امر باعث تنوع داستانها میشود. از سویی همینگوی میگوید: نویسنده باید در مورد آدمها و چیزهایی بنویسد که خوب دربارۀ زیروبم آنها میداند؛ درخت خدا نه تنها بر این نکته دلالت میکند که بهترین و درخشانترین داستان مجموعه است. شاید این نشانهای باشد که وقتی شما درباره محیطی نوشتهاید که آن را میشناختهاید، بهترین نتیجه حاصل شده است. چرا در باقی داستانها سراغ محیط و آدمهایی نرفتهاید که چنان شناختی از آنها داشتهاید؟
من عاشق سفر هستم و جدای از شهرهایی که به چشم دیدهام، تحقیقات مفصلی در ارتباط با سرزمینهایی که جغرافیای شخصیتهای کتاب بوده داشتهام؛ از اقلیم تا آدمها. چرا که داستاننویسی را در وهلۀ اول جستجوگری میدانم. خواننده در این مجموعه از پاریس تا مسکو، از داکا، تفلیس، کراچی، دهلی تا روستایی اطراف اهواز و شهری موهوم در ناکجا آباد پرواز میکند. فکر میکنم شهرها در داستانهای این مجموعه همان قدر که واقعیاند، زاییدۀ تخیل هم هستند. من شهرها را از منظر خودم نیز خلق کردهام. زیرا تصور میکنم در داستان انسان و مسائلی که پیرامون احوال انسانی پرداخت میشود، بیش از جغرافیا و سرزمین اهمیت دارد. شاید دیدن همه چیز از منظر بومی نویسنده به نوعی خودمحوری و ناسیونالیسم ولایتی منتج شود. البته که اقلیم و گویش و فرهنگ بستر رشد و تاحدی سنت ادبی نویسنده را فراهم میکند. اما معتقدم آفرینش ادبی نباید محدود به جغرافیا و زمان باشد. داستانها در درجه نخست در روابط انسانی ساخته میشوند نه در محیط این شهر یا آن کشور و میتوان گفت که این مناسبات اجتماعی است که داستان را شکل میدهد. گسترۀ مختصات مکانی میتواند رنگ تازهای به ادبیات ببخشد و در نهایت تمام قلمروهای فعالیتهای بشری با هم در ارتباطاند و این آدمها، رویدادها و کنشها هستند که در عمق بخشیدن به داستانها تأثیرگذارند.
وجه چشمگیر دیگر در اغلب داستانها درگیری جدی با مسائل اجتماع است. از روشنفکران سرخورده و تن داده به امروز تا ویرانی جنگ و سرگردانیهای احساسی مذهبی امثال ضیاء و آذر و مشکلات طبقه کارگر در داستانها دیده میشود. بااینهمه تلاش آدمها برای ایجاد تغییری در وضعیت موجود اغلب همراه با نوعی ناکامی است. ناکامیای که مثلاً در وضعیت ایران و احمد شاهدیم. یا در پایانبندی سفر در خاکستر و غبار خود را نشان میدهد. یعنی شخصیتها اگرچه منفعل نیستند و میکوشند تصمیم گیرنده باشند اما در نهایت گویی درگیر نوعی جبرند، خودتان با چنین برداشتی از کاراکترها موافقید؟
به قول بهرام صادقی یکی از شرایط داستان و رمان خوب این است که نویسنده مسائل زمان خود را در قالب شرایط همیشگی زندگی و در قالب زندگی ذهنی همیشگی بشر بیان کند نه در قالب مسائل روزنامهای. شاید حزن و سردرگمی و پوچی جاری در بطن داستانها از آنجا نشئت میگیرد که انسان در ذات خویش همواره میان دو جنبۀ تلاش و امید به دستیابی راستی و عدالت با فناپذیری و پوچی زندگی سرگردان است و در نهایت جهان این آدمها در چنبر نیروهایی که در فهم نمیگنجند به مقابله با سویههای امیدوارانۀ زندگی بر میخیزد. در داستان تکههای مرتعش جاندار از ایران که نامش را به امانت به مجموعه داده و شاید کلیتی بوده از جهانی که کوشیده شده روایت گردد؛ داستان زوجی به نام احمد و ایران به توازی زنی به نام مونیم که قهرمان نمایشنامۀ مهرداد در کتابی با همین عنوان است. در تقابل با دوگانهها روایت میگردد. احمد و ایران داستان نمونۀ زوجی هستند که با همۀ تردیدها و شکستهای عقیدتی و آرمانی زندگی میکنند. انسانهایی که میان باورکردن و نکردن، رفتن و ماندن، خروشیدن و خاموش ماندن در آونگاند. آدمهایی که با تحولات اجتماعی و سیاسی و زیستی در مرز دوگانهها سرگردان ماندهاند. شاید بتوان عدالت را برقرار کرد، شاید بتوان جامعهای ساخت قابل زیست، شاید بتوان با هنر رنج را کمرنگ کرد، اما بااینهمه زندگی پوچ است و به پایان میرسد. ایران نمایندۀ آنهایی است که تسلیماند و بدون تأمین روحی در اسارت، تلاشهایی که الکن میماند و روحی که خاموش میشود.
یکی از شرایط داستان و رمان خوب این است که نویسنده مسائل زمان خود را در قالب شرایط همیشگی زندگی و در قالب زندگی ذهنی همیشگی بشر بیان کند نه در قالب مسائل روزنامهای از این زاویه شاید بشود داستان از روی لبههای جهان را نیز نگریست. جایی که مسئلۀ سادهایی مانند گذران طرح یک پزشک در شهری دور افتاده که در اساس دربارۀ آدمها و وقایع عادی است، بعد متافیزیکی یافته و شخصیتها در درک وقایع دچار گمگشتگی و فروپاشی میشوند؛ به دنیاهای نامفهوم راه مییابند و زمان درهم میپیچد. موقعیتهای ملموس چنان خالی از معنای قراردادی خویش میشوند تا در موقعیتی خرق عادت خلق شوند و معنای نمادین مورد نظر به خواننده القا شود. همین حیرت و جبر و پیچیدگی را در داستان ماه در ابر تنک میتوان برخورد نیروهای قهری با جلوههای غریبانه دانست که در شبی آرام و مالامال از نور و رقص و آواز، رازها یکبهیک سر از مهر بر میآورند.
داستانهای مجموعه که از تاریخ وام میگیرند، در عین اشاره به تاریخ و تأثیراتش میکوشند در مقابل آن قرار گیرند. تاریخ به شیوه معمولش اهل قطعیت بخشیدن است در حالی که داستانها از این قطعیت گریزانند. مثلاً در درخت خدا ویرانی جنگ و تأثیراتش بر سه نسل در یک داستان کوتاه بیان میشود و داستان استقلالش را با رد تقدس جنگ مییابد. خودتان رابطه میان داستان و تاریخ را چطور میبینید و دوری - نزدیکی این دو را از طریق چه نشانههایی شکل میدهید؟
تاریخنگاری به نوعی روند معکوس استحالۀ شخصیتهایی است که نویسنده به بازی گرفته، گویی قرار است با استفاده از فرصتی که کلمات در اختیارمان گذاشتهاند، با مقطعی از زمان که دیگر وجود ندارد به شکل مطلوبمان تسویهحساب کنیم. مثل داستان درخت خدا. بیتردید که امکان خلق تازۀ تاریخ ممکن نیست و نویسنده نمیتواند جهانی کاملاً قائمبهذات خویش بیافریند. اما میتوان برای کلیت تاریخ چهارچوبی در نظر گرفت و رویدادها را از زبان یا در ذهن شخصیتها روایت کرد. مثل ماه در ابر تنک یا داکا دهلی کراچی. جایی که بازماندگان داستانی را که زیر غبار سالیان یا در لایههای زمان مخفی مانده باز میگویند. روایتی که میتواند مثل الکسی رومانوف مبالغهآمیز و محو باشد یا مثل راوی داستان داکا دهلی کراچی متأثر از خاطره و فراموشی.
اگر داستان را بیش از آنکه آینه وضعیت موجود یا بازخَلق جهان بدانیم، محل بازجُست و اکتشاف در نظر بگیریم، داستانهای شما بیشتر از کدام نوع هستند؟ در تقسیمبندیای تکههای مرتعش جاندار از ایران، سفر در خاکستر و غبار و درخت خدا بیشتر از دسته اولاند. از روی لبه های جهان، ماه در ابر تنک و عروسک گرجی اما در دسته دوم قرار میگیرند. کراچی داکا دهلی هم چیزی میان این دو هستند. در کل این تقسیمبندی را در مورد داستانها درست میدانید؟
این تقسیمبندی را در مورد رویکردهای کشف و بازآفرینی در داستانها تا حدی منطبق بر دیدگاه خودم میدانم. داستانهای تکههای مرتعش جاندار از ایران، سفر در خاکستر و غبار و درخت خدا تا حدی نماینگر وضعیت موجود و حتی جبر رفته بر جهان شخصتها است و در سه داستان دیگر جستجوگری و کشف آدمها شاید پررنگتر باشد. هرچند تصور میکنم نمیتوان دیدگاه مطلقی در اینباره داشت و کشف جهان و جستجوگری پیرامون، خود موجب بازآفرینی میگردد. بازخلق و کشف به اعتقاد من درهم تنیدهاند و نمیتوانند مستقل ازهم پرداخته شوند. هرچند بیتردید وزنۀ کشف به طور مثال در داستان از روی لبههای جهان سنگینتر از درخت خدا است اما در نهایت هر دو سوی این اندیشه در داستانها نمیتواند فارغ از یکدیگر باشد.