خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ: کتاب «بهار که آمد و برف ها آب شدند...» با عنوان فرعی «تاملی در معنای زندگی» نوشته سیدمحمدرضا دربندی بهتازگی توسط دفتر نشر فرهنگ اسلامی منتشر و راهی بازار نشر شده است. نویسنده اینکتاب، تاکنون در سمتهای مدیر کل مطبوعات داخلی، معاون امور مطبوعاتی و اطلاع رسانی وزارت فرهنگ و ارشاد و رایزن فرهنگی کشور در یونان فعالیت داشته است.
سمیرا یافتیان، مدیر روابط عمومی بنیاد سعدی یادداشتی درباره اینکتاب نوشته و آن را برای انتشار در اختیار خبرگزاری مهر قرار داده است.
مشروح متن اینیادداشت در ادامه میآید:
در آستانه بهار طبیعت به بهانه انتشار کتابی از سید محمدرضا دربندی به تصفح کتابی پرداختم که به راستی اسماٌ و رسماٌ برفهای درون را میرُفت. صحبت از معنای زندگی با همه اهمیت آن به قدری در قاب کلیشه همایش و نمایشها اشباع شده است که نفهمیدن مفهوم زیستن را برخی ترجیح میدهند به اظهارات متناقض و پرملال. اثر «بهار که آمد و برفها آب شدند» اما توفیر داشت به همه آثار مشابهی که در این حوزه چه مکتوب و چه مصور تهیه شدهاند. سوای قلم روان و اوصاف به دور از تکلف نویسنده، وجه بارز این کتاب ۱۱۲ صفحهای پرداختن به شخصیتی است که نه فقط فلسفه زیستن را میدانست که به استنادات ارایه شده از سوی نگارنده چه خوب این مفهوم حیات را برای آنهایی که «دلزده از بودن» بودند تفسیر کرد. تازهترین اثر دکتر دربندی با یک چنین دغدغه شخصی شروع و به یک تجربه قابل اشتراک با عموم ختم میشود. اتفاقی که به قول داستاننویسان در روند روایت، قلاب نویسنده اثر به پر عبای کسی گره خورده میخورد که با مطایبه سختترین و بعضاٌ سیاهترین مسائل را رنگ و لعاب دیگری بخشیده است.
کتاب یاد شده سه فصل مستقل دارد که بخش نخست با عنوان «مرده بُدم، زنده شدم» شرح آشفته حالی شخص نویسنده است که در عنفوان جوانی با یأس فلسفی ناشی از ترجمه و نشر آثار برخی فلاسفه و نظریهداران غرب مواجه میشود ایامی که آثار هنجارشکنِ جامعهشناسانی چون امیل دورکیم بر فضای ذهنی جامعه ایرانی سایه افکنده بود. از دورکیم اسم آمد چون مولف با تاثیری که از مطالعه کتاب «خودکشی» این جامعهشناس فرانسوی گرفته بود، در آن ایام که صرفا دانشجوی رشته مهندسی بود و به سان همسالان عصرش سری پرسودا داشت، در این شرایط سخت در شبهات پوزیتویستی گرفتار شده بود.
گذار جوامع اروپایی از وضعیت سنتی به دنیای صنعتیِ دایر بر «فردیت» و «منفعت» تأثیرات متعددی بر روی جامعه جهانی داشت و نویسندگان و استوانههای متعدد نظری تحت تاثیر همین نو شدن سلسله ارزشها و یک سری هنجارهای مشترک را وضع نمودند که بسیاری از آنها زوایهای یکصد و هشتاد درجهای با اصول دینی و عقاید مذهبی داشت.
این مسئله «تمایز» و «تناقض» نه فقط اروپا که در ادامه با بسط مفهومِ توسعه، این آنومی یا نسبیگرایی همچون بختک حتی کشورهای در حال توسعه را با یک چالش جدی و یک تحولات ناخواستهای مواجه ساخت. اتفاقی که از شعلههای آن ابتدای قرن بیست صرفا در مکتوبات آکادمیک و منقولات هنری مشاهده میشد، رفته رفته محصول ناهنجار خود را در قالب قواعدی نانوشته و در راستای از هم پاشیدگی اجتماعی ملتها از قاره سبز به اقصینقاط دنیا صادر کرد و به واسطه همین صادرات آنومیک آتش تجربهگرایی فارغ از هر ملیت و قومیتی از هر سوی جهان زبانه کشید.
ایران هم فارغ از این جریان جهانی نبود. جوانان بسیاری بنا به پیشینه زیستی و شیوه برخورد خود با این فاجعه، در معرض سیر قهقرایی به عبارتی نوگرا واقع شدند و در این گرایشِ عمومی معنویت قشری برخی از جوانان را لای چرخ دندههای تجدد و تکثر بعضا نابود کرد و زخمههای این همهگیری موسم به آنومی (Anomie) یا همان «قانونِ بیقانونی» سید محمدرضا دربندی مولف کتاب «بهار که آمد و برفها آب شدند» هم را بینصیب نگذاشت.
به تعبیر خودش «در این ناهنجاری که با محوریت حذف ارزشها، بویژه باورهای اخلاقی شکل گرفت، الزامآور نبودن قوانین اجتماعی و عدم تحمل تبعیت در شمار اصول اساسی این جریان تعیین و ترسیم شد. در این اختلال که به زعم دورکیم آن را میبایست نوعی اختلال روانی نامید، مخالفت با هر چیز و در صدر همه چیز مسائل مربوط به «شریعت» و «دیانت» تبدیل به یک سنت شد. پیروان این دیدگاه تحت تاثیر نظریه لاقیدی وضعیت ظاهریشان هم تغییر کرد. آنها اغلب لباسهایی تیره و موهایی کر و کثیف و اغلب بلند داشتند. در مباحثه آنها تلاش برای اثبات نه یک فضیلت که یک حماقت محض بود. ساعتها مقدمهچینی و ارایه مصادیق ملموس و تشریح در یک شبهه را به صرف یک «نه» رد میکردند و بنایی را که فارغ از تعصب بر پایه معلومات علمی احداث شده بود را با تیشه تجدد و تاکید بر «نظرمن» یا «سلیقه من» تخریب میکردند. آنها که تب تندتری داشتند تیشرتهای مندرس و گاه پارهای را بر تن میکردند که روی آن شعارهای عجیبی با این مضامین نقش بسته بود: زندگی همان مزخرفی است که انتهایش میمیریم»!
آن طور که دربندی در کتابش به آن اشاره داشته است این نوشتهها از لای کتابها درآمده بودند و برای تبلیغ به نسلهای جوان و تعمیم آن به طبقات اجتماعی شعارهای مربوطه این بار با رنگهای تند روی شیشه ناوگانهای عمومی و بر سر در اماکن فرهنگی و دیوار پایانههای مسافربری نقش بسته بود. در سالنهای عمومی جایی نبود که خالی باشد و شعاری با این عناوین و مضامین از سوی مخالفان و در برخی موارد معاندان دین روی آن اسپری نشده باشد.
نگاه عمده افرادی که در این راستا فعالیت داشتند یک باور بود، آن هم این که «به چیزی باور نداشته باشیم». آنها تبلیغ میکردند که در این مدت کوتاه از حیاتِ فانی تلاش خواهیم داشت تا در حدّ توان تابع هیچ قانونی نباشند.
به بیان مولف «بهار که آمد، برفها آب شدند» با بروز عواقب این کژاندیشیِ به ظاهر فلسفی، تقریبا از ایام ظهور این پدیده مطالعات گستردهای در غرب صورت گرفت و هرچند این تحقیقات ادامه دارد. نتایج این کارهای تقریبا بینالمللی هرچند در موضوعاتی با هم تمایز دارند اما دستاندرکاران امر با مداقه بسیار همگی بر این امر اتفاق دارند که منشاء این جزماندیشی همانا «نبود معنا در زندگی» است. خروجی تحقیقات بسیاری از گروههای علمی را به اختصار در این جمله میتوان خلاصه کرد که «مبتلایان به آنومی چون هیچ هدف معینی در زندگی ندارند، به تبع آن تابع اصولی هم نیستند».
این اپیدمی پس از غلبه بر مغرب زمین، در اواخر قرن بیست تقریبا تا شرق دور به عنوان یک مسئله قابل اعتنا مطرح و کارگروههای بسیاری برای تحلیل آن تشکیل شد. معدودی از ملتها آن را پذیرفتند و به عنایت به گرایش بومی این «بیهناجاری» و «خواستنهای سیرناشدنی» را در خود هضم کردند، اما اکثریت جوامع که پایگاههای سنتی مستحکمی داشتند در این باره با تعارضات بسیاری مواجه شدند که برای آسیبشناسی درست از ابتدای قرن ۲۱ فعالیتهای بزرگ تحقیقی را شروع کردند که بسیاری از مطالعات همچنان ادامه دارد.
برای نمونه چندی پیش شرکت گالوپ که از معتبرترین موسسات نظرسنجی در جهان به شمار میآید، پیمایشی را طراحی کرد تا در آن دیدگاه گروههای مختلفی را در مورد موضوعی با عنوان «هستی شناسی» بررسی نماید. این نظرسنجی یک سوال واحد بیشتر نداشت و در آن به زبانهای زنده دنیا از عامه ملتها سوال شده بود: «شما در زندگی چه مسئلهای داشتید که هرگز نتوانستید برای آن پاسخی پیدا کنید». همین.
برای این پرسشگری مهلت یک ماههای نیز تعیین شد تا جوابهای ارسالی بدون معذوریتی در سایت موسسه درج شوند. نتیجه جالب توجه بود؛ پربسامدترین سوال و پرتکرارترین مسئله طرح شده از سوی مخاطبان چیزی نبود جز همین ماجرای «هدف و معنا در زندگی».
محمدرضا دربندی با تمییز این مسئله و با تکیه بر تجارب شخصی خود، در فصل اول کتاب به شرح مخاطرات ذهنیاش در سنین هفده تا نوزده سالگی پرداخته و با جملات ساده و کوتاهی در ادامه مسیر حل و فصل این آشوب ذهنی را در موانست با مرجع یا بهتر است گفته شود مراجعی مطرح میکند که در کسوت فقهات و عرفان به طرز عجیب و غیرسماوی سوالات بیجواب را پاسخ میدهند.
مولف در ثلث نخست اثرش به بیان آنچه در همین جلسات و به طور صریح در حشر و نشر با استاد محمدتقی جعفری بر او رفته پرداخته و در خلال رفت و آمدهایی که به برکت همسایگی در منزل علامه داشته است، بسیاری از سوالات و خفایای ذهنی خود را در باب «عبودیت» و «خلقت» طرح و پیگیری میکند.
مولف هدف خود از نشر کتاب را نیز دقیقا پرداخت درست به همین درگیریهای درونی مطرح نموده و با بازنویسی یادداشتهای جلساتی که چهل سال پیش آنها را درک کرده است با صرافت در صدد برآمده تا این تجارب ارضی را با جوانان تا حدودی تجربهگرای امروز مطرح نماید تا شاید در این تشتت آراء و تکثرگراییها به سهم و وسع خویش زمینه را برای یک ترمیدوی ذهنی فراهم نمایم.
او جسورانه مطرح میکند در برههای از ایام عمر این کلنجار رفتنهای از «بودن» و «شدن» باب میل او نبود، او که سالها از مدیران ارشد فرهنگی کشور بوده با قاطعیت بیان میکند او نیز در روزگاری بحران فکری زمینگیرش کرده بود، اما او هرگز اینها را ضعف نه که یک واقعیت برای رشد مطرح میکند. او با سیاق ادبی خود بیان میدارد او نیز روزگاری پریشانی حالی را تجربه کرده و با همه تلاطم فکری که داشته وقتی به ساحل امنی چون علامه جعفری رسیده است همچون موجهای خروشان دریا پس از آن همه جز و مدهای بعضا اضافی چطور و چگونه آرامش ساحل او را جذب خود ساخته و همه آن جوش و خروش را به آرامش و سکون مبدل ساخته است.
شهید مطهری در کتاب «عدل الهی» در این خصوص تصریح دارد که یقینی حاصل نشده مگر این که فرد طالب حقیقت در مسیرهای پرملال و در پستوی وسوسههای پرشبهه گرفتار آمده باشد. مسیرهایی که در این روزهای مصادف با پیشرفتهای ناشمار بشری به قدر غیرموجهی هم توسیع شده اشاراتی از باب تجربیات چهرههایی چون دکتر دربندی بیش از پیش نیاز است.
سید محمدرضا دربندی در خصوص این تجربه شخصی نوشته است: «وقتی جلساتی را که در منزل مفسر بزرگ قرآن کریم و مولویپژوه نامی کشور تشکیل میشد و من نیز توفیق حضور در آنها را داشتم، مرور میشود، در وهله نخست آن لهجه شیرین و لطایف بجای ایشان به یاد میآید که در هضم بسیاری از مسائل مغلق تا چه اندازه هم اثرگذار بودند. وقتی طلبهای ایشان را مخاطب خود قرار میداد، علامه آن چنان رفاقت بیشائبه برقرار میفرمودند که کمتر کسی باور میکرد رابطه این دو صرفا در قالب ارتباط استادی و شاگردی است و پیش از این دیدار یا جلسات اینها حتی یک بار یکدیگر را ندیده بودند».
در فصل دوم کتاب که با عنوان «رواق تنهایی» به رشته تحریر درآمده است، نویسنده با بیانی جذاب مرحله به مرحله ما را با خود همراه میکند تا فلسفه زندگی را با مصادیق بیشتری و با تکیه بر اشعار و حکایاتی برگرفته از عرفا و حکمای ایرانی تبیین نماییم. از همین رو فصل مذکور را باید مکمل فصل نخست برشمرد. فصلی که نویسنده به تعبیر مولانا تاکید دارد که «من تو را بُردم فراز قلّه، هان بعد از آن تو از درونِ خود بخوان».
اما فصل آخر که به نوعی نقطه عطف کار به شمار میآید؛ محمدرضا دربندی در بخش پایانی به نقل خاطراتی از علامه جعفری پرداخته و با بیان ویژگی افراد موفق و به اصطلاح راهیافته درصدد برآمده است تا پارادایمی صادق و الگویی مخلص را به قول خودش برای نسلهای سوم و چهارم انقلاب اسلامی ایران معرفی نماید.
به عنوان حُسن ختام در باب مشاهدات نویسنده روایتی را بازخوانی میکنیم که او در فصل سوم کتاب این گونه به شرح آن پرداخته است: «بالای هر قفسه، با قلم نی و به خط نستعلیق، موضوع کتابهای آن قفسه نوشته شده بود: اصول فقه، فقه، ادبیات عرب، تفسیر، اخلاق، عرفان، فلسفه، منطق، تاریخ، فلسفه تاریخ، رمان، فلسفه غرب و.. زمین هم با فرشهای کهنه لاکی رنگ تبریز پوشیده شده بود. همین طور که محو این فضای معنوی شده بودم، ضربهای به درخورد و او یاالله گویان، با عمامه سفید و قبای قهوهای و پی بی جوراب، درحالی که دو استکان چای را در دست داشت، وارد شد و روی پوستینی در گوشه اتاق نشست و به من اشاره کرد نزدش بروم. چای را به من تعارف کرد و زیرسیگاری را به سمت خود کشید و به شکل جذابی سیگار را با کبریت روشن کرد و درحالی که یک دست را با تکیه به زانو زیر چانه گذاشته بود، متفکرانه و درحالی که دود سیگار را از بینی و دهان خارج میکرد گفت: من در خدمت شما هستم».