به گزارش خبرگزاری مهر، مصطفی نجیب، راوی کتاب «ابوباران» در اولین شب از هم نشینی ضیافت روایت در کلاب هاوس پیرامون کتاب ابوباران در مورد نوشتن خاطراتش در این کتاب گفت: زمانی که نویسنده کتاب برای نوشتن کتاب آمدند، فکر میکردم که قرار است در مورد خاطرات شهدا باید صحبت کنم و وقتی متوجه شدم کتاب در مورد خودم است تعجب کردم و همان موقع هم اعلام کردم اگر در مورد دیگران باشد بهتر است، خیلی سعی کردم کامل خاطرات را بگویم چند باری برای ضبط خاطرات آمدند و وقتی کتاب منتشر شد برای خودم هم تازگی داشت که یک سری از حرفهایی که گفته بودم در کتاب وجود داشت و سانسور نشده بود.»
نجیب در ادامه در مورد این خاطراتی که گاهی احساس میشود نگفتنی است اما بودنش باعث جذابیت کتابها میشود، گفت: «به نظرم اگر مشکل حفاظتی نداشته باشد، باید خیلی از موارد گفته شود و گرنه کتابها همه شبیه هم میشوند و این خوب نیست. باید مشکلات گفته شود. برخی کتابهایی که در منطقه میخواندیم، خوب بودند، اما مشکلی که عمدتاً داشتند این بود که فکر میکردی شخصیتهایی که در این کتابها در موردشان صحبت شده، خیلی کم هستند و مثل آنها وجود ندارد. یک بار من و مصطفی صدرزاده با هم حرف میزدیم و حرفش بسیار روی من تاثیر گذاشت، به او گفتم ما آدم معمولی هستیم و گفتم اگر کسی شهید شود در کنار خوبهایی که دارد، خصلتهای بد هم دارد. شاید خدا به خاطر آن خصلت خوب در آن لحظه شهادت را نصیبش میکند. اما صدرزاده گفت: به نظرم خدا آن لحظه اصلاً به گذشته و گناهان شخص و خوبیهایش به هیچ چیزی کار ندارد و فقط نگاه مرحمت دارد، این حرف خیلی روی من تاثیر گذاشت و امیدوارم که این کتاب با توجه به حرفهایی که در آن زده شده است، بتواند باعث شود تا کتابهای بعدی هم همین بشود و همه چیز را با هم داشته باشد.»
نجیب در پاسخ به یکی از سوالات که الان در حال انجام دادن چه کاری است، گفت: «من خانوادهام را خیلی اذیت کردم و شرایطم را تحمل کردند، با وجود اینکه هیچ وقت به من از سختیها نگفتند احساس کردم فعلاً در شرایطی است که دیگر نباید به منطقه بروم. مدتی بیکار بودم بعد در مغازهای با یکی از دوستان شریک شدیم و تا همین اواخر هم در آن مغازه بودیم و دوباره از اوایل ماه رمضان هم مغازه را واگذار کردیم اما راضی هستیم و یک لقمه نان را در میآوریم.»
او در مورد حال غریب جدا شدن از منطقه هم گفت: «خیلی حال غریبی است من بسیجی بودم، برخی دوستان بودند که دو ماه میآمدند و شش ماه نبودند برای آنها راحت تر بود که از منطقه جدا شوند. اما من تقریباً پنج سال و نیم آنجا بودم و شاید ده روز مرخصی میرفتم. زمانی که تصمیم گرفتم خانه بمانم، تا یک مدتی یک گیجی عجیبی داشتم و بهتر بگویم زندگی کردن بلد نبودم. اما خب بالاخره آدم با شرایطش کنار میآید.»
به نظرم اگر مشکل حفاظتی نداشته باشد، باید خیلی از موارد گفته شود و گرنه کتابها همه شبیه هم میشوند و این خوب نیست. باید مشکلات گفته شود. برخی کتابهایی که در منطقه میخواندیم، خوب بودند، اما مشکلی که عمدتاً داشتند این بود که فکر میکردی شخصیتهایی که در این کتابها در موردشان صحبت شده، خیلی کم هستند و مثل آنها وجود ندارد
نجیب با نقل خاطرهای از آن روزها که یکی از شرکت کنندگان در این همنشینی یادش کرد، گفت: «امروز کتاب را باز کردم و در مورد یکی از عملیاتها خواندم. به نظرم اتفاقاً خوبی بود که این کتاب نوشته شد چون به مرور زمان خاطراتم را فراموش میکنم. یادم میآید داشتم در یکی از عملیاتها، برمی گشتم بالای تپه بودم و چند گلوله به در ماشین اصابت کرد گلولهها من را گیج کرد و از تپه که پایین آمدم راه را اشتباه رفتم و اصلاً بی سیم هم صدایی نداشت که صدایی دوستان را بشنوم که تکرار میکردند اشتباه میروم و در همان زمان، یکی از بچهها پرید جلوی ماشین، و گفت سریع پیاده شو و اینجا اصلاً نمیشود با ماشین تردد کرد و من دور زدم و در همان زمان هم باز چند گلوله به ماشین خورد و پنچر شد.»
در ادامه یکی از کسانی که در جلسه شرکت داشت، در مورد اینکه این افراد باید جایی با هم باشند و کاری داشته باشند و در ضمن باید خاطرات شان ثبت شود، گفت: «نوشتن خاطرات این افراد بسیار مهم است. اینکه این بچهها به امان خدا رها میشوند وقتی از منطقه می آیند، خیلی مهم است.»
در ادامه مصطفی نجیب در جواب سوالی که اگر دخترت الان از تو بپرسد چرا به سوریه رفتی؟ چه جوابی میدهی؟ گفت: «اینکه چرا رفتم به نظرم اصلاً سوال مهمی نیست. آن زمانی که ما رفتیم اصلاً این نبود که چون آدم خاصی هستیم پس میروم، اما در همین گلشهر مشهد که ما زندگی میکنیم. هر کسی را در آن زمان میدیدید که این اخبار را میشنید، میگفت من میروم و اصلاً به چرایی و دلیلش فکر نمیکردند. شاید مسئله نسلهای بعدی باشد. اما برای ما مهم نبود. اما برای بعدها باید بگویم، فقط قضیه دفاع از حرم نبود، دفاع از آدمهای مظلومی بود، که آنجا بودند. ما برای دفاع از شیعه و سنی رفتیم. واقعاً اهل سنت سوریه هم تعداد کمی بودند، ما برای دفاع از مظلوم رفتیم و دفاع از بسته نشدن راه جبهه مقاومت.»
او به سوال یکی دیگر از شرکت کنندگان که از نبودن برخی از عملیاتهایی که در سوریه انجام شده بود، جواب داد و گفت: «نبودن این اطلاعات برای این است که حتماً حضور نداشتم، مثلاً در عملیات نبل و الزهرا نبودم، چون مرخصی بودم. در تدمر تا عملیاتی بودم که در ۵ کیلومتری این شهر قرار گرفتیم، در رابطه با فتح نبل و الزهرا تا جایی که بودم، در موردش توضیح دادم، نکته اینجاست که اطلاعات بنده تا همین حد بوده است و خودسانسوری وجود نداشته است. اما در مورد حجم کتاب محدودیت وجود داشت، به نظرم نویسنده و ناشر نمیخواستند حجم کتاب از یک حدی بیشتر شود، اگر همه مصاحبهها چاپ میشد، کتاب، حجمش دو برابر این بود.»
او در ادامه با اشاره به بحثهایی که در جلسه توسط شرکت کنندگان انجام شد و از اطلاعات کتابهای با این سبک میگفتند گفت: «همین چند روز پیش کتابی میخواندم که در مورد زمان دفاع مقدس بود از اصطلاحات و حتی مناطقی در کتاب صحبت شده بود که اصلاً نمیدانستم کجا است و اینها برای کسی که این مناطق را ندیده مشکل است. اگر کتاب را ۲۰ سال پیش میخواندیم، حرفها درست بود اما الان در دوره و زمانهای هستیم که با توجه به اینترنت و فضای مجازی خیلی راحت تر است و حتی اگر در کتاب نقشه هم نباشد راحت است، در مورد کتاب ابوباران هم گفته بودم که اگر نقشههای کوچکی باشد برای مخاطب هم راحت تر است.»
شهید ابوحامد سرشان بسیار شلوغ بود خیلی وقتها نمیرسید که در خط مقدم پیش بچهها بماند. قبل از شهادت شان چند باری که پیش بچهها خط مقدم میرفتیم، میگفت لباس بردار که ممکن است آنجا بیشتر بمانیم
نجیب در ادامه در مورد اینکه از او خواستند تا از مسائلی بگوید که کمتر در کتاب در مورد آن صحبت شده است و اینکه چه شد که به سوریه رفت، گفت: «باید اول بگویم، اینکه میگویند در کتاب خیلی به مسائل شخصی من کم پرداخته شده و اینکه چرا به ترکیه رفتم و اصلاً چرا تصمیم رفتن با اروپا داشتم خودم از نویسنده خواستم که کمتر در مورد این مسائل صحبت شود، اگر چیز مهمی باشد همین خاطراتم در مورد سوریه است، به نظر خودم تنها نکته مهم و مثبت زندگیام همین حضور در سوریه است. همه زندگیام به یک طرف و این حضور در سوریه یک طرف دیگر. یکی از دوستانم در سوریه میگفت این شب و روزی که در اینجا هستید را جدا کنید از بقیه زندگیتان. نمیدانم چطور قسمتم شد که به سوریه بروم. شاید دعای مادرم بود. من آدم خاصی نیستم و این اتفاق سوریه توفیقی بود که نصیبم شد. مهم دوستان شهیدم بودند و اتفاقاتی که آنجا افتاد. امیدوارم که درست توصیف کرده باشم. شهید ابوحامد سرشان بسیار شلوغ بود خیلی وقتها نمیرسید که در خط مقدم پیش بچهها بماند. قبل از شهادت شان چند باری که پیش بچهها خط مقدم میرفتیم، میگفت لباس بردار که ممکن است آنجا بیشتر بمانیم. چون حضور کنار بچهها را دوست داشت. من واقعاً نمی دانم چقدر توانستم این خاطرات را بیان کنم. اما همه سعیام را کردم که این اتفاق بی افتد.»
او همچنین در مورد ارتش سوریه و نکتههایی که در این مورد وجود داشت گفت: «من هیچ وقت قصد نداشتم در کتاب ارتش سوریه را ضعیف و یا فاسد نشان بدهم، ولی چیزهایی را گفتم واقعی است. اگر توجه کرده باشیبد در همان زمان که ارتش سوریه وضعیت بدی داشت در همان زمان بخشی دیگر از ارتش در حما، وضعیت خوبی داشتند و خیلی هم عالی میجنگیدند. همان طور که ما در فاطمیون آن اوایل ۱۵۰ نفر بودیم و بعدها بیشتر شدیم، ارتش هم همین بود. مثلاً در عملیات فتح بوکمال اوج هماهنگیهای نیروها با هم دیگر بود.»