حاج‌قاسم در طی مسیر دست به گردنم انداخت عین دو رفیق نوجوان، خیلی خجالت می‌کشیدم اما او با این رفتارهایش رخت خجالت را بر می داشت. آن روز به قول ما مازندرانی‌ها «بال به گردن» رفتیم.

خبرگزاری مهر، فرهنگ و اندیشه - رضا شاعری: حسین طالبی متولد ۱۳۴۱ و اصالتاً مازندرانی است. شاید برایتان جالب باشد که این رزمنده اهل خطه سرسبز شمال ایران به اتفاق چند تن از دوستانش در اوایل جنگ برای کار جهادی به خطه کویری کرمان هجرت می‌کنند، او که به عنوان بسیجی به تیپ ثارالله پیوسته بود پس از مدتی و با تاکید و پیگیری حاج قاسم به عنوان کادر رسمی جذب لشکر ۴۱ ثارالله شد، آقای طالبی از سال ۶۱ تا پایان جنگ در رکاب سردار دل‌ها بود و برای دفاع از این کهن بوم و بر، در کرمان ماند.

روایت‌های شیرین آقای طالبی را در این نوشتار بخوانید.

***

من به اتفاق چند تن از دوستانم سرهنگ موذن، شهید سید موسی سیدی، سرهنگ سید محمد حسینی، اوایل دهه ۶۰ به اتفاق هم به سپاه کرمان پیوستیم. به تازگی در مقطع دیپلم فارغ التحصیل شده بودم. برای اینکه اهل مازندران بودم هر کس متوجه شد که در لشکر ۴۱ ثارالله کرمان پاسدارم، متعجب می‌شد.

قصه پاسداری من در سپاه ثارالله از این قرار است که تعدادی از هم محلی‌های ما در سپاه ایرانشهر خدمت می‌کردند. عید سال ۶۲ آقای موذن که خیلی با هم صمیمی بودیم، به مازندران آمد. در حین گفت‌وگویمان متوجه شدم ایشان در سپاه و برخی دیگر از همشهریانم در جهاد ایرانشهر جذب شده‌اند. آقای موذن گفت: آنجا منطقه کم برخورداری است و نیاز شدیدی به نیروی بسیجی و جهادی دارند. من راغب شدم به ایرانشهر بروم، گفتم اگر پدر و مادرم اجازه دهد حتماً با تو می آیم. رضایت پدر و مادر را جلب کردم و به اتفاق رفقایم به عنوان بسیج ویژه به سپاه ایرانشهر پیوستم. چند روزی در ایرانشهر بودم. من را به یکی از محلات ایرانشهر به نام دلگان که این روزها شهر شده، فرستادند. بعد از مدتی هم ما را تقسیم کردند، در آن ایام کار رزمی برای مقابله با اشرار انجام می‌دادیم و در اوقات فراغت به کار فرهنگی مثل کلاس آموزش عقیدتی، احکام، و توزیع مجله پاسدار اسلام در میان اهالی آن خطه می‌پرداختیم. در همین اثنا آموزش‌های نظامی هم به اهالی دلگان می‌دادیم. در همان روزهای فعالیتمان سید محمدخلیل ثابت که از بچه‌های کاشان و فرمانده‌مان بود توسط اشرار به شهادت رسید. دوستان دیگر هم همانند شهید تقوی که از بچه‌های تهران بود، خلعت شهادت بر تن کردند.

مدتی در همان خطه برای جذب نیروی پاسدار کار تبلیغی انجام می‌دادیم. ماحصل این کار تبلیغی جذب یک گردان نیرو از اقشار مردم بود. فرماندهان ستادی سپاه ایرانشهر گفتند جبهه جنوب نیازمند نیرو است، باید نیروها پس از گذراندن دوره آموزش نظامی، در پادگان شهید بهشتی کرمان، به اهواز اعزام شوند. البته این را همین جا باید بگویم، در مسیر پادگان گردانی که ما جذب کرده بودیم به گروهان دو دسته‌ای تبدیل شد و بین راه نیروها ریزش داشت. برخی از خانواده‌ها می‌آمدند و فرزندان شان را می‌بردند.

حاجی به سردار فتاحی که آن موقع فرمانده گردان ما بود، پیغام داد که به طالبی بگویید بیاید کارش دارم. عصر همان روز رفتم حسینیه ثارالله اول جاده خرمشهر که به موقعیت شهید کازرونی معروف بود، حاجی تا من را دید، گفت: طالبی تو چرا هنوز بسیجی هستی؟ چرا پاسدار نمی‌شوی؟

پس از گذراندن دوره آموزش نظامی در کرمان، آقای کامیاب من را به عنوان ارشد گروهان معرفی کرد. آقای مهدوی نامی هم به عنوان فرمانده گردان ما بودند. به اندازه ۴ گردان آماده اعزام به اهواز بودیم. آقای عسکری که از بچه‌های بم بودند به عنوان نماینده لشکر ما را سازماندهی کرد و به منطقه برد.

پس از آموزش با قطار به اهواز رفتیم. وقتی رسیدیم برخی از رزمنده‌های قدیمی به شوخی می‌گفتند نیروهای کله پارچه‌ای آمدند. منظورشان این بود که ما نیروهای صفر کیلومتریم. من آر پی جی زن بودم و در گردان ۴۱۷ یا مهدی (ع) ما را سازماندهی کردند. آقای شیرازی را پیش از آنکه ما بیاییم به عنوان سرپرست این گردان معرفی کرده بودند. شهید نصرالله افشار منش از بچه‌های جیرفت هم به عنوان فرمانده گروهان در آنجا مسئولیت داشت. مدتی که آنجا بودم و نسبت به من شناخت پیدا کردند از من خواستند برای نیروها صحبت کنم، من چون با بچه‌های بسیجی هم دوره بودم، در طول دوره آموزشی، حسابی با هم مانوس شدیم، به همین دلیل برای جمع به راحتی صحبت کردم. سرپرست گروهان از من خوشش آمد و من را به عنوان معاونش انتخاب کرد.

در عملیات میمک از لشکر ۴۱ ثارالله چند گردان را غربال کردند و نیروها به صورت داوطلبانه برای رزم انتخاب شدند. ده تا دسته بود و من فرمانده یکی از دسته‌ها شدم. نیروها را به اطراف رودخانه کنجان چم بردند و آموزش‌های چریکی به ما دادند. برادران ارتشی، دفاع شخصی ادوات و تخریب به ما آموزش دادند. برادر احمد امینی، فرمانده ما و سردار محمودی اهل رفسنجان هم جانشین حاج احمد و هم فرمانده دسته دواطلب ها (همان ده دسته) بود. در آن دوره نظامی ما را به راهپیمایی‌های طولانی بردند تا آماده شویم. بعد از آموزش‌های متعدد و بالا بردن آمادگی، به صورت ستونی ما را با پیاده روی طولانی به منطقه میمک بردند.

در آن عملیات دو نفر از گردان ما که از بچه‌های خاتون آباد کرمان بودند به شهادت رسید و من هم از ناحیه کتف مجروح شدم. شب بارانی ای بود همه تصور می‌کردند من هم شهید شده‌ام. بچه‌ها مرا در کانالی قرار دادند و امدادگرها جراحتم را پانسمان کردند. البته سردار محمودی بالای سرم بود و خیلی هوایم را داشت. با حاج قاسم مرتب در ارتباط بودند، پایین رودخانه به سمت ارتفاعات باید می‌رفتیم تا عملیات را شروع کنیم. بعد از یک روز ما را از منطقه به بیمارستان منتقل کردند.

نمی‌توانی بسیجی بمانی!

حاج قاسم چهره جذابی داشت، می‌آمد بین بچه‌ها و بسیار دوستش می‌داشتند. عکس یادگاری هم انداختیم. مدتی که از حضورم در لشکر گذشت، بچه‌های گزینش به من گفتند نمی‌توانی بسیجی بمانی. از لحاظ قانونی باید پاسدار شوی. من گفتم می‌خواهم به صورت داوطلبانه در مجموعه باشم. اما قبول نکردند. چند وقتی گذشت و من به عنوان سرباز وظیفه به خدمتم ادامه دادم. با اینکه سرباز وظیفه و یا نیروی بسیجی بودم معمولاً جانشینی گروهان و فرمانده گروهانی را به من می‌سپردند.

مدتی بعد دوباره حاج قاسم گفت بیا کارت دارم، تا من را دید، پرسید، طالبی چرا ازدواج نمی‌کنی؟ گفتم حاجی من نه خانه‌ای دارم و نه درآمد خاصی. گفت مشکلی نیست برو ازدواج کن. گفت خانه‌ام برایت می‌گیریم. گفت برو ازدواج کن من امکانات در اختیارت قرار می‌دهم

حاجی به سردار فتاحی که آن موقع فرمانده گردان ما بود، پیغام داد که به طالبی بگویید بیاید کارش دارم. عصر همان روز رفتم حسینیه ثارالله اول جاده خرمشهر که به موقعیت شهید کازرونی معروف بود، حاجی تا من را دید، گفت: طالبی تو چرا هنوز بسیجی هستی؟ چرا پاسدار نمی‌شوی؟ گفتم حاجی من بچه مازندرانم، دوست دارم به صورت داوطلبانه خدمت کنم، از مشکلاتم گفتم که می‌خواهم ازدواج کنم. درس بخوانم و… بعدم برای شما چه فرقی می‌کند من بسیجی باشم یا پاسدار؟ اصل بر مجاهدت است که من در خدمتم. گفتم حاجی می‌خواهم دانشگاه بروم، به نظرم اگر در نظام باشم، به من اجازه ادامه تحصیل نمی‌دهند. خیلی علاقه مند تحصیل بودم، هر چه گفتم پاسخی برای حرف‌هایم داشت. خیلی ابهت داشت. گفت اینها را بهانه نکن. باید پاسدار شوی. رفتم و فرم پاسدار افتخاری را پر کردم.

بعد از مدتی مرا خواست، گفت این چه بازی‌هایی است در می آوری؟ گفتم من در خدمتتان هستم اما تاکید کرد که باید پاسدار شوم. برای استخدام در سپاه کرمان اقدام کردم، شهید حاج قاسم میرحسینی جانشین سردار سلیمانی و خود حاج قاسم را به عنوان معرف به گزینش سپاه در فرم عضویت نوشتم.

هواخواهی در ازدواج

مدتی بعد دوباره حاج قاسم گفت بیا کارت دارم، تا من را دید، پرسید، طالبی چرا ازدواج نمی‌کنی؟ گفتم حاجی من نه خانه‌ای دارم و نه درآمد خاصی. گفت مشکلی نیست برو ازدواج کن. گفت خانه‌ام برایت می‌گیریم. گفت برو ازدواج کن من امکانات در اختیارت قرار می‌دهم. حاجی گفت در خصوص جای زندگی فعلاً به همسرت چیزی نگو، اما من این امکان را برایت فراهم می‌کنم، برای ازدواج به مازندران رفتم و پس از مراسم عقد با مقداری وسیله زندگی، به اتفاق همسرم به کیانپارس اهواز رفتیم. آنجا بچه‌های کادر سکونت داشتند. یک واحد را به من دادند که بعداً شهید طیاری فرمانده گردان ۴۱۴ جیرفت هم به ما پیوست، در یک واحد با هم زندگی می‌کردیم.

از سمت راست حسین طالبی، حاج قاسم سلیمانی، حاج قاسم کرمی (جانشین حاج قاسم) و کرمانی (مسئول اطلاعات لشکر)

در گردان یا مهدی ماندگار شدم

آن ایام دائماً در جبهه حضور داشتیم، گاهی هم به خانواده سر می‌زدیم. داستان زندگی خانواده‌هایمان خیلی عجیب است. نگرانی‌ها و جلسات دعای توسل و غیره.. در روزهای عملیات خیلی زیباست. وقت‌هایی که خبر شهادت یکی از بچه‌ها را می‌خواستند بیاورند همسرانمان دل نگران بودند. از ابتدا در گردان یا مهدی ۴۱۷ بودم و به خاطر علاقه ام به گردان و همرزمانم، تمایلی به جا به جایی نداشتم. سردار حاج بهرام سعیدی، اصرار کرد که برو و گردان ۴۱۶ را تحویل بگیر. گفتم باور کنید من از ابتدا اینجا بودم. قدیمی ترین فرد گردان هستم. شهید علویان فرمانده گردانمان که آن ایام جانشین اش بودم برای جا به جایی ام رضایت نمی‌داد. در گردان ماندگار شدم.

گزارش به حاج قاسم روی خط بی‌سیم

عملیات کربلای ۱ گردان ما به عنوان گردان خط شکن معروف شده بود. سردار معروفی فرمانده فعلی لشکر ۴۱ ثارالله در آن عملیات فرمانده گروهان یک بود، چندین گردان وارد عمل شدند و قرار بود بعد از سردار معروفی برای پاک سازی اقدام کنیم. هر کدام همراه یک دسته‌ای باشیم، خودم همراه دسته اول بودم، متوجه شدم که نواری که در مسیر بود و راه را نشان می‌داد، پاره شده و به سمت میدان مین رفته است. خدا رحم کرد داخل مین نرفتیم. ترکش‌های خمپاره نوار را پاره کرده بود. یکی از دسته‌های ما به عنوان دسته دو بود، معاونم آقای یدالله سلیمانی بود که در کربلای ۵ به شهادت رسید، این شهید والامقام پسر عمه سردار دل‌ها بود. وارد عملیات شدیم، هر معاون یک بی‌سیم داشت. بی‌سیم معاونم صدایش قطع شد، هر چه صدا می‌زدم پاسخ نمی‌داد، روی بی‌سیم من طالب و او یدالله بود. مدام یدالله را پشت خط صدایش کردم. ارتباط قطع شده بود، برای همین فامیلی اش که سلیمانی بود را پشت بی‌سیم مکرر صدا کردم.

حاج قاسم در طی مسیر همین طور که صحبت می‌کردیم، دست به گردنم انداخت عین دو رفیق نوجوان، من خیلی خجالت می‌کشیدم اما او با این رفتارهایش رخت خجالت را از میانمان بر می‌داشت. آن روز تا نزدیکی مسجد به قول ما مازندرانی‌ها «بال به گردن» رفتیم

دیدم بی‌سیم چی حاج قاسم آمد روی خط و گفت حاجی را کار داری؟ کمی بعد حاج قاسم خودش آمد روی خط بی‌سیم جزییات را از من سوال کرد، گفت به محمودی (که فرمانده گردان بچه‌های رفسنجان بود)، رسیدی؟ در حین صحبت به یک جمعی رسیدم. به حاج قاسم گفتم بله! الان به آقای محمودی رسیدم. اما آنها گردان آقای محمودی نبودند، بلکه همه شان عراقی بودند. از توی کانال همه دست بلند کردند و به صورت نیم خیز خودشان را تسلیم کردند.

ما حق نداشتیم اسیر بگیرم. چون چند بار همین‌ها با نقشه نیروهای ما را در قالب اسیر دور زده بودند. بنابراین اسیرشان نکردیم. حاج قاسم دقت نظرش بالا بود و جزییات را در فرماندهی دقت می‌کرد. در عملیات والفجر ۸ و کربلای ۱۰ خودش گردان به گردان سرکشی می‌کرد.

سخنرانی در مازندران

حاج قاسم برای سخنرانی توسط جمعی از سرداران سپاه به قائم شهر مازندران دعوت شد، من آن موقع برای ادامه تحصیل به دانشگاه مازندران مامور شدم، سردار مومنی و خنک دار به من گفتند: هر چه از شهید کیومرث احسانی (از شهدای مازندرانی لشکر ۴۱ ثارالله) هست از تبلیغات لشکر ثارالله بگیر تا در مراسم تصاویرش را پخش کنیم.

مثل دو رفیق نوجوان

پیش از سخنرانی به اتفاق حاج قاسم و سرداران مازندرانی به منزل شهید احسانی رفتیم، فیلم و تصاویر شهید را به اتفاق خانواده شان نگاه کردیم. سپس برای سخنرانی به سمت مسجد حرکت کردیم. حاج قاسم در طی مسیر همین طور که صحبت می‌کردیم، دست به گردنم انداخت عین دو رفیق نوجوان، من خیلی خجالت می‌کشیدم اما او با این رفتارهایش رخت خجالت را از میان مان بر می‌داشت. آن روز تا نزدیکی مسجد به قول ما مازندرانی‌ها «بال به گردن» رفتیم.

آن شب بعد از مراسم همه سرداران می‌خواستند حاج قاسم را به منزل شان دعوت کنند، اما حاج قاسم گفت من می‌خواهم به منزل آقای طالبی بروم. من را هیچکس در آن محله قائمشهر نمی‌شناخت. به اتفاق شهید سلیمانی و سردار اسکندر مومنی و سردار عبدالله عمرانی و چند عزیز دیگر با خودروها به سمت شهرک سپاه در جاده جویبار رفتیم. در مسیر شهرک برخی از پاسدارها جلوی ماشین حاجی را گرفتند، همه دور حاجی جمع شدند تا عکس بگیرند، من توی ماشین نشسته بودم، حاجی من را صدا کرد و گفت آقای طالبی شما چرا نمی آیی؟ صبر کرد تا من هم به جمع شان اضافه شوم و بعد عکس بیاندازند، او خیلی مهربان بود. راستش خیلی خجالتی بودم با این محبتش ما را به خود بیشتر جذب می‌کرد.

نامه حاج قاسم کارم را راه انداخت

اگر بگویم به اندازه پدر و مادر به ما مهربانی داشت، گزافه نگفته‌ام. هر جا مشکل و مسئله‌ای برایم پیش می‌آمد، حمایتم می‌کرد. می‌خواستم زمینی برای ساخت خانه در مازندران بخرم. در کرمان سکونت داشتم، مسیرم تا مازندران خیلی دور بود. رفتم پیش حاجی و گفتم من اگر برگردم مازندران هیچ امکاناتی ندارم. خب من کادر مازندران نبودم و این کار خیلی سخت بود. آن روز شهید سلیمانی دو نامه برای آقای محمدی و سردار قربانی نوشت تا در این خصوص برای من کارسازی شود و بحمدالله این کارش افاقه کرد.

برچسب‌ها