اصفهان - یکی از مدافعان خرمشهر بر این باور است که زمان آغاز جنگ نیمه شهریور بوده و این در حالی است که خیلی ها می گویند زمان آغاز جنگ ۲۹ شهریور ۵۹ بوده است.

خبرگزاری مهر، گروه استان‌ها: صفیه مغینمی زمان جنگ ۱۸ سال بیشتر سن نداشت. به قول خودش «ما داشتیم زندگی خودمون رو می‌کردیم که صدام حمله کرد و ما هم مجبور شدیم مقاومت کنیم.»، زمانی که جنگ آغاز شد، داشتند آماده می‌شدند برای مدرسه، می‌گوید: «البته همه جا میگن که آخر شهریور یعنی ۲۹ شهریور ۵۹ جنگ شروع شد؛ ولی قبلش بود. تقریباً اواسط شهریور ماه بود که من خودم توی عروسی یکی از دبیرانم بودم که مادر عروس سراسیمه اومد گفت که توی مرز جنگ شده و خیلی از روستاییان اطراف شهر زن و بچه به شهادت رسیدند و بیمارستان‌ها پر از مجروح و شهید است و بلافاصله بعد برگشتیم خونه و صدای تک و توک خمپاره و توپ می‌شنیدیم. هنوز علنی نشده بود که بدونیم چه اتفاقی می‌خواد بیفته، تا اینکه همان اواخر شهریور جنگ علنی شد…» و این‌طور او شد یکی از دختران خرمشهر که دشمن می‌خواست زادگاهش را تصرف کند. دختر نوجوان خرمشهری امروز مویی سپید کرده است و فرزندانش را به خانه بخت فرستاده، اما هنوز خاطرات آن روزها را به یاد دارد. پای خاطرات این دختر خرمشهری می‌نشینیم که روایت دست اول از مقاومت آن روزهای مردم ایران است:

«اینقدر عراق جابه‌جای خرمشهر را زده بود که اصلاً نه آب داشتیم نه برق. وقتی می‌خواستیم اخبار را پیگیری کنیم تنها جایی که به فکرمان می‌رسید مسجد جامع بود. من همراه مادرم آمدیم مسجد جامع و دیدیم که مردم هم به خاطر اینکه بفهمند چه شده؟ چکار باید بکنند؟ و کجا باید بروند؟ همه می‌آمدند مسجد جامع. خیلی از تریلی‌هایی که برای بندر خرمشهر بار آورده بودند و حتی حفاظ نداشتند آنجا بودند. مردم حمله می‌کردند جلوی ماشین‌ها را می‌گرفتند. جلوی تریلی‌ها را می‌گرفتند و با همان چادر سرشان و لباس تنشان از شهر خارج می‌شدند. گفتند که زیارت آباد خرمشهر پر از شهید شده. من هم آن موقع جوان و کنجکاو بودم. همراه مادرم رفتیم مسجد جامع وسیله‌ای نبود که ما را برساند، چون دیگر بنزین هم نبود، پیاده رفتیم میانبر زدیم، از اردیبهشت رفتیم به طرف جنت آباد. چشمتان روز بد نبیند دیدیم همینطوری اجساد که بیشتر بچه‌های خردسال ساله بودند روی هم انباشته شده بود. می‌دانید روستایی‌ها همیشه حنا می‌زنند. دست‌های حنا زده، موهای حنایی همه همین طور آنجا افتاده بودند. آب نبود برای غسل و کفن و دفن این شهدا. من تاب نیاوردم و برگشتم مسجد جامع. یکی از دوستانم آنجا بود. او هم داشت همکاری می‌کرد، پیر و جوان همه هر کاری از دستشان بر می‌آمد انجام می‌دادند.

به مادرم گفتم که شما بهتر است بروید خانه. چون خواهر و برادر کوچک‌تر از خودم داشتم. مادرم بنده خدا برگشت خانه و من با دوستم ماندم توی مسجد. من که اصلاً به هیچ عنوان در خونه دست به سیاه و سفید نمی‌زدم ولی توی مسجد یا علی گفتم و همانجا شروع کردم به همکاری کردن. چند روز در مسجد جامع بودیم که مرتب ستون پنجم گرای مسجد جامع را به دشمن می‌داد. من چادری نبودم ولی وقتی در اون شرایط قرار گرفتم چادر پوشیدم و شروع کردم به کار کردن. چادرم را مثل خانم‌های رشتی به کمر بستم و آنجا ماندم تا خدمتی به شهر و کشورم انجام بدهم و کاری کرده باشم. ماندم تا اینکه گرای ستون پنجم داده بود و مرتب اطراف مسجد جامع را می‌زد من همینطوری اومدم پیشنهاد دادم گفتم که کنار خونه ما مسجدی هست که گنبد و گلدسته نداره و کمتر کسی میتونه گرای این مسجد رو بده اگه میشه اسباب و لوازم را ببریم اونجا و اونجا شروع کنیم به پخت و پز.

حضور ذهن ندارم که به کی گفتم ولی تا گفتم پذیرفتن. اومدیم به مسجد کنار خونمون و اونجا شروع کردیم به پختن غذای گرم برای بچه‌های رزمنده، شاید باورتون نشه آب که نبود برق که نبود به خاطر سرعت کار من خودم بیشتر وقت‌ها غذا می‌کشیدم بابیل البته بیل‌های استفاده نشده که نو و تمیز بودن. بلافاصله ما ناهار بچه‌ها را که می‌دادیم فکر شامشون هم می‌بودیم، چون کوچک‌ترین نوری روشن می‌شد، صدامی‌ها شروع می‌کردند اطراف را کوبیدن و بیشتر وقتا ما برنج رو بدون اینکه خیس بکنیم چون آب نبود خیس بکنیم می‌پختیم تا بتونیم غذای گرمی دست بچه‌ها برسونیم و همین طور به ما گفته بودند مواظب باشین ستون پنجم رخنه نکنه و خدایی نکرده آب رو مسموم نکنه، می‌نشستیم بعد از غذا پختن اگر کاری از دستمون بر می‌آمد قمقمه بچه‌ها را پر می‌کردیم و مواظب بودیم.

آماری نداشتیم که بدونیم برای چند نفر غذا درست کنیم. میومدن و قابلمه می‌آوردند یکی می‌گفت ۱۰ نفر یکی می‌گفت پنج نفریم. ما هم همینطوری می‌کشیدیم می‌بردند و بیشتر مردم بودند آنچه که داشتند می‌آوردند به ما تحویل می‌دادند یا گاو و گوسفندی که بر اثر ترکش زخمی شده بود و جایی یا کسی نبود که اینها را نگهداری کند می‌آوردند به ما تحویل می‌دادند ما ضبط می‌کردیم و برای بچه‌ها غذای گرم درست می‌کردیم من وقتی پیشنهاد دادم مسجد بریم مسجد کنار خانه ما حالا من نه کلیدی داشتم نه سرایدار مسجد بود که من برم که در را باز کنم اما همیشه وقتی که مادرم خونه نبود میومدیم از سرایدار خواهش می‌کردیم که در را باز کند چون از مسجد به خانه ما راه داشت میومدیم از بالای پشت بوم مسجد که به خونه ما راه داشت می‌آمدیم در را باز می‌کردیم و وارد خانه می‌شدیم آن روز هم همین کار را کردیم از خونه خودمان. وقتی فکرش را می‌کنم اصلاً باورم نمی‌شود من این دیوار راست را چه جوری بالا رفتم و و در را باز کردم از بالا پشت بوم خونمون رفتم و در را باز کردم و تمام وسایل مسجد جامع را آوردیم مسجد سید علی عدلانی، که چند روز ما اونجا بودیم حالا بعد خونه ما جفت مسجد بود و بیشتر خواهرها چون برای وضو گرفتن و بیشتر نماز خوندن چون خیلی اونجا شلوغ بود و نمی‌شد توی مسجد نماز بخونند جای این‌طوری نبود می اومدن خونه ما وضو می‌گرفتند و نماز می‌خوندند و حتی کمی استراحت می‌کردند و بر می‌گشتن توی مسجد و همینطور که گفتم برق نبود آب نبود بیشتر خیابان‌ها خلوت و بچه‌های محله هر کدوم از محله پاسداری می‌کردند.

شب‌ها نور روشن نمی‌کردیم چون بلافاصله با کوچک‌ترین نوری بعثی‌ها شروع به تیرباران می‌کردند؛ شب‌ها هوا گرم بود و اوایل توی حیاط میومدیم شام می‌خوردیم مادرم خدا بیامرز یک چراغ فیتیله ای روشن می‌کرد و غذا رو توی مجمعی میذاشت و می‌آورد به محض اینکه نور دیده می‌شد صدامی‌ها شروع به زدن اطراف مسجد و خونمون می‌کردند، صدای بچه‌هایی که تو کوچه صدا می‌زدند خاموش کنید خاموش کنید تا الان توی گوشم زمزمه می‌کنه. هرچی به مادرم می‌گفتیم گوش نمی‌داد و می‌گفت چه خبره هیچ کاری نمیتونه صدام بکنه. هر چی بهش می‌گفتیم قبول نمی‌کرد همون کار خودش را انجام می‌داد تا اینکه یکی از شبا حین اینکه که مجمع را با چراغ فیتیله ای آورد توی حیاط بعثی‌ها شروع کردند به اطراف خونه و مسجد رو زدن تازه یک ترکشی خورد به دیوار خانه همسایه ما بعد اومد خورد تو مجمع ما مجمع خوراکمون (سینی) سوراخ شد و دیگه مادرم از اونجا ترس برش داشت و دیگه چراغ روشن نمی‌کرد دیگه به سرش اومده بود و می‌ترسید. ما آنجا بودیم تا اینکه دیگه مجبورمون کردند که از شهر خارج بشیم.»