به گزارش خبرنگار مهر مرتضی امیری اسفندقه شاعر معاصر قصیدهای ملی میهنی درباره ایران سروده است که به صورت اختصاصی در اختیار مهر قرار گرفته است.
مرتضی امیری اسفندقه متولد سال ۱۳۴۵ در استان تهران است. او فارغ التحصیل رشته ادبیات از دانشگاه قم میباشد. اسفندقه سرشار از ادبیات کهن و معاصر است. آنچه او را از دیگر شاعران متمایز میکند سادگی و افتادگی وی و مردم داری اوست.
از من که بود خواست بگویم کجاییم؟
اهلِ زمینِ سربههوایم، هواییم
گاهی چراغِ سوخته، تاریکیِ تمام
گاهی پر از ستاره، پر از روشناییم
اهلِ زمین و خانهبهدوشِ شبانهروز
خورشیدوار، دربهدرِ جابهجاییم
همدستِ آب و آتش و همپایِ خاک و باد
کولیترین مسافرِ بیدرکجاییم
***
مثلِ نسیم در همهجا گشت میزنم
دیوانهوار عاشقِ مشکلگشاییم
در هر کجایِ این کره خاک با همه
بیاختیار شیفته آشناییم
لبریز از حرارت و سرشار از حیات
آتش، عطش، حماسه، جنون، آسیاییم
در من حلول کرده روحی بزرگوار
پرواز را همیشه و هرجا، هواییم
***
اهلِ زمینم و وطنم مهدِ انقلاب
من انقراضِ سلسله پادشاییم
شلیک کردهاند به من بارها و شب
من آسمانِ زخمیِ تیرِ هواییم
***
در من بلوچ و ترک و لُر و کرد یک صداست
ایرانیم تجلیِ چندین صداییم
من مژده شکستنِ دیوارِ ظلمتم
من افتتاحِ پنجره روشناییم
گهوارهخوابِ نغمة عطار و مولوی
من شیرِ پاکخورده شعر سناییم
من عقلِ سرخِ شیخشهابم، قتیلِ نور
من هوشِ تند و تازة شیخبهاییم
عینالقضاتِ مانده به خاطر، هزارسال
شمعِ شهید، خاطره مومیاییم
جانبازیم به درصدِ خالص رسیدهاست
از سرفههایِ خشک بخوان، شیمیاییم
تبدیل میکنم به نظر خاک را به زر
پنهان نمیکنم نفسِ کیمیاییم
مثلِ سیاوشِ از دلِ آتش گذشتهام
آمادهام که عشق کند رونماییم
جز عاشقی هنوز گناهی نکردهام
پاکیزه از جنایت و جرم قضاییم
حرف و حدیثِ من همه مستیّ و راستیست
من عاشقِ صمیمیت و بی ریاییم
دعوت به مهر کردهام و عشق و دوستی
افتاده رسالتِ بی ادعاییم
غیر از وفا به دست ندارم اگرچه هیچ
از هر طرف محاصره بی وفاییم
آیینه دارِ لحظة دیدار و حرمتش
آیینه غروبِ غریبِ جداییم
سرخوش عبور کردهام از هفتخوانِ مکر
زخمی اگرچه بر اثرِ نارواییم
***
ورد زبانِ اهلِ جهان پاکیِ من است
من پایتختِ سلسله پارساییم
آیینه شکفتنِ خورشید، صبحِ زود
پرورده فضایِ خراسان، رضاییم
شاعر، ادیب، رند، قلندر، چکامهسنج
بالاتر از تمامیِ اینها، فداییم
نانِ شبی نداشتهام غیرِ قرصِ ماه
خورشید بوده ریزهخورِ ناشتاییم
دستم دراز پیشِ خدا هم نمیشود
پاکیزه از شگرد و سرشتِ گداییم
من از خدا به غیرِ خودش را نخواستم
آن بندهام که وارثِ تاجِ خداییم
او هرچه خواست میشود و خواستم از او
فرمانده قلمرویِ فرمانرواییم
بیانتهاست وسعتِ فرماندهیِّ دل
خارج از این نواحیِ جغرافیاییم
نقلِ فروتنیست وگرنه سرم از آن
همکسوتِ ملائکه درکبریاییم
***
گفتم قصیده بار به سبکِ «کمال» پاک
آه ای وطن! نوایِ نیِ بی نواییم
جادوگرانه سحرِ مرا کردهای تمام
جادو نمیشوم، نه! به قرآن، دعاییم
هوشم نخورده گولِ هنرهایِ خویش را
تا انتها اگر برسم، ابتداییم
روحِ من و اسیرِ رهایی شدن؟ مباد!
آزادم و همیشه به فکرِ رهاییم
***
گفتم قصیده باز وطن را، خوشا خوشا
در قرنِ تازه شاعرِ امّ القُراییم
نوآوریست سنّتِ پایندة خدا
نوآورم، مخالفِ کهنهگراییم
دل لوحِ سادهاست ولی سادهلوح نیست
من شهریام تمام، اگر روستاییم
مردِ دقیقه هایِ نود بودهام به شور
لبریزِ خاطره، گلِ وقتِ طلاییم
***
از خونِ من دوباره وطن امتحان بگیر
من بی قرارِ نمره ثلثِ نهاییم
روزی شهید میشوم و آه دیدنیست
میدانِ تیر و مویِ رهایِ حناییم
***
از من که بود خواست بگویم… بیا ببین
شاعر هنوز شاعرِ یک لاقباییم
گفتم هزار بار و شنیدی هزار بار
ایرانیم، دوباره بگویم کجاییم؟