خبرگزاری مهر؛ گروه جامعه_ فاطمه میرزاجعفری: دروازه غار؛ نام یکی از دروازههای قدیمی شهر تهران است که در اطراف حصار ناصری (حصاری که در عهد ناصرالدین شاه قاجار در اطراف شهر طهران کشیده شده بود) قرار گرفته بود؛ محلهای که دروازه و غار ندارد اما آسمان آبی اش دود گرفته و خاک زمینش با کارتن خوابها نم خورده، دیوارهای محلهاش سیاه شدهاند و تا دلت بخواهد فقر دارد؛ بچههای قد و نیم قد در کوچه پس کوچههای تنگ در میان انبوه ساختمانهای آمیخته با سنت و مدرنیته، خانههای خرابه و نیمه کاره، کودکان کار و بی سرپرست، زنان خیابانی، اعتیاد، خرید و فروش مواد مخدر و حتی کودکان بی دفاع؛ همه این معضلات و مشکلات در نقطهای دورافتاده و یا در حاشیه شهر نیست بلکه وسط پایتخت است، محله هرندی که یکی از قدیمی ترین نقاط شهر تهران محسوب میشود چهره تاریک و تلخی به خود گرفته است.
دروازهای به سوی بلایی خانمان سوز
خیلی وقت بود که نام این محله را شنیده بودم و میدانستم که آنجا بستری برای انبوهی از آسیبها و معضلات اجتماعی در جریان است، تصاویری که شاید نمونه آنها را فقط در فیلمهای تلخ یا ترسناک دیده باشید اما همین تصاویری که شاید برای من و شما تلخ و ترسناک باشد روایت زندگی آدمهایی است که وسط پایتخت زندگی روزمره را سپری میکنند، ابتدای امر بیشتر از نیم ساعت طول کشید تا ماشینی را به مقصد هرندی پیدا کنم، راننده به محض نشستن در ماشین گفت دخترم کجای هرندی میخواهی بروی؛ گفتم تقریباً اواسط هرندی هرجایی که شد پیاده می شوم مقصد خاصی ندارم؛ راننده یک نگاه عاقل اندر سفیه انداخت که فکر کنم تمام خلافهای طول عمرم را که نکردهام در دلش به من نسبت داد چراکه بعد از چند دقیقه گفت: دخترم از هرجایی که داری میای برگرد برو پیش خانوادت اونجا جای خوبی نیست گفتم میدونم حاج آقا برای کار دیگه ای میرم لطفاً شما فقط من رو برسونید؛ راننده دیگه چیزی نگفت و به مسیر ادامه داد چند دقیقه بعد هیاهوی خیابانی که در آن قرار داشتیم را دیدم فهمیدم که به جنوب تهران رسیدهایم و راننده با دستش کوچه پس کوچههای اطراف خیابان را نشان داد و گفت به همه این جاها میگن هرندی!
به دنبال سورچه در کوچه پس کوچههای هرندی
از ماشین پیاده شدم خود را در میان انبوهی از ماشین و موتورهایی که روی سر و کولشان بار بود یافتم غیر از بوق ماشین و هیاهوی خیابان، صدای چرخ گاری های دستی که بر رویشان اجناسی بود و پشت آن جوانهایی ۱۶ تا ۳۰ ساله قرار داشتند به گوش میرسید دور و برم را نگاهی انداختم مغازههای اطراف، آهن فروشی و در و پنجره سازی است، خبری از مغازههای معمول در سطح شهر نیست مقصد مشخصی ندارم، اینجا چیزی به نام پروتکل بهداشتی وجود ندارد کسی نیست که ماسک به صورت زده باشد؛ سنگ مشکلات معیشتی و آسیبهای اجتماعی چنان بر روی اهالی اینجا افتاده است که توانایی نفس کشیدن را از آنها گرفته است؛ راهی یکی از کوچهها میشوم، کوچههایی تنگ و باریک که از دو طرف با ساختمانهای قدیمی و جدید احاطه شدند، ساختمانهایی که با آجرهای سه سانتی پوشیده شدند، پردههای قدیمی زهوار دررفتهای پشتشان نصب است و خدا میداند که پشت پرده چه چیزی در جریان است؛ کمی که به اواسط کوچه میرسم ترس عجیبی در دلم نشسته است تا به این لحظه عابر پیاده ای را در کوچه پیدا نکردم، به ساعتم نگاه میکنم یک ربعی میشود که وارد هرندی شدهام و تا الان هیچ زنی را مشاهده نکردم همه اینها ترسم را بیشتر میکرد؛ کمی جلوتر چند جوان را می بینم یکی شأن روی یک موتور معمولی نشسته است چند جوان دیگر دورهاش کردند، ظاهرم را عوض کردهام میدانستم که مطمئناً با چادر و ظاهری محجبه هیچکس باور نمیکند که به دنبال مواد مخدر به اینجا آمدهام، نزدیک تر شدم و حالا دیگر میتوانستم ظاهرش را دقیقتر ببینم، شلوار شش جیبی را به پا دارد که ضامن یک چاقو از آن بیرون زده است؛ بلوز ورزشی را به تن کرده است، زنجیری را به دور گردن کلفتش انداخته است، ریشش نامنظم است و موهای سرش آنقدر ژل خورده است که انگار همین الان از حمام بیرون آمده من را که میبیند با لبخندی دندانهای زردش را نشان میدهد و با لحنی که شبیه اراذل و اوباش است میگوید: «آبجی چیزی میخوای؛ هرچی بخوای در خدمتم.» کمی شجاعت به خرج میدهم میدانم که نباید بفهمند که ترسیدهام، لحن صدایم را تغییر میدهم و می گویم: «یه چیز توپ واسه مهمونی میخواهم، که وقتی کشیدیم بریم بالا خلاصه که میخواهم کیف کنیم هم خودم هم مهمونام.» جوان که حالا از سلام و احوالپرسی چند عابر دیگر فهمیده بودم نامش عباس است گفت: «آها فهمیدم شما باید سورچه بگیری؛ راست کار من نیست من دوا دارم.»
این نامها دیگر چه بود نمیدانستم باخودم فکر کردم حتماً تریاک را میگوید دوا اما سورچه دیگر چیست؟ با همان لحن گفتم: «آره سورچه میخواهم» آدرس خانهای را که دو کوچه بالاتر در انتهای کوچه بن بست است میدهد سریع از آنها جدا میشوم و راهی آدرسی که داده است؛ نفس راحتی می کشم که دیگر از آنها جدا شدهام غافل از اینکه راهی مقصدی ترسناک ترم؛ به کوچه رسیدم انتهای کوچه را نگاهی میکنم دیوارهای خانهای که با آجرهای سه سانتی پوشیده شده بود به رنگ سیاه درآمده بود، مردی لاغر اندام که گونی را بر دوش داشت و پاهایش را روی زمین میکشید از خانه بیرون آمد؛ به نزدیکی ام که رسید جلویش را گرفتم سراغ فردی را گرفتم که نامش احمد بود مرد لاغر اندام با موهایی ژولیده، صورتی سیاه و دود گرفته، چشمانی که به رنگ زرد درآمده بود دستش را دراز کرد که خانه را نشانم دهد؛ بسته سفید رنگ کوچکی در دستش خودنمایی میکرد؛ خدا میداند گرفتار کدام بلای خانمان سوز بود، بی رمق کیسه روی کولش را کشید بالا دمپاییهایی را که به پا داشت به روی زمین کشید و رفت.
اگر بار اولته مهمون مایی!
به خانه انتهای کوچه رسیده بودم باید وارد میشدم تا ببینم در بطن هرندی چه خبر است؛ خانه به شکل همان خانههای قدیمی بود که نمونه اش را در سریالهای قدیمی دیده بودم، حوض آب کوچکی وسط حیاط بود که خبری از آب یا ماهی قرمز درون آن نبود و سیاه شده بود، دور تا دورش افرادی نشسته بودند که به اعتقاد خودشان آخر خط زندگی روی دور تکرار افتاده بودند؛ ابتدای ورود فردی با قیافهای ترسناک و چهارشانه جلویم را گرفته بود تا ببیند با چه کسی کار دارم گفتم: «داداش عباس که سرکوچه دوا میفروشه فرستادتم تا سورچه بگیرم.» این را که شنید از من خواست تا ماسکم را بردارم و چهره ام را ببیند؛ فرد دیگری در گوشه حیاط مسئول حساب و کتاب بود، همان صندوقدار خودمان، چندین دستگاه عابربانک جلویش بود ابتدا باید مبلغ مواد را حساب میکردی تا بعد مواد را در اختیارت قرار دهند، اما کاغذی که پشت سرش به دیوار چسبانده بود توجهم را جلب کرد «اگه اولین بارته مهمون مایی» این یعنی لازم نبود مبلغی را پرداخت کنم؛ درست اینجا بود که به یاد جنگ تریاک افتاده بودم.
ساقیهای انگلیسی در دل پایتخت
سال ۱۸۴۲ میلادی بود که انگستانی ها به سبب علاقه فراوان به نوشیدن چای این محصول را از چینیها خریداری میکردند و در قبال آن از مزارع خشخاشی که در هند داشتند تریاک را در اختیار چینیها قرار میدادند؛ در واقع انگلیسیها برای اینکه مشتری خرید و فروش خود را از دست ندهند چینیها را در دام اعتیاد میانداختند و به این ترتیب یک تجارت پر سود دو طرفه در حال شکلگیری بود؛ حالا هم ساقیهای انگلیسی در دل پایتخت اقدام به خرید و فروش مواد مخدر میکنند، جوانانی که برای بار اول به هر دلیلی به سراغ این بلای خانمان سوز روانه شدند را با در اختیار گذاشتن مواد مخدر به صورت رایگان آنها را در دام اعتیاد گرفتار میکنند.
چند لحظهای که منتظر بودم تا مواد را برایم بیاورند فرصت شد تا خانه را دقیقتر بررسی کنم چند نفر دیگر گوشه و کنار حیاط نشسته بودند و مشغول کشیدن سیگار بودند، فرد هیکلی و چهارشانه دیگری از زیر زمین به داخل حیاط پا گذاشت و به صدای بلند گفت: «نبینم اینجا کسی مواد بکشه برید بیرون» میانشان زنی بود که چند ساک و کیف زهوار دررفته را به بغل گرفته بود تا موادی که خواسته بودم حاضر شود به سراغش رفتم؛ اعتیاد نتوانسته بود زیبایی اش را بگیرد مژههای بلندش سر جایش بود چشمان قهوهای خوش رنگی داشت که زرد شده بودند، بی رمق بود؛ نامش را پرسیدم شال طوسی رنگ و رو رفتهاش را جلو کشید و گفت: مهنازم! پرسیدم به چه اعتیاد دارد و چند وقت است که درگیر این بلا شده است سیگاری که در دست داشت را خاموش کرد و گفت :«۱۰ سال میشه که میکشیم همه چی تریاک، حشیش، این تازگیها شیشه؛ ۲۰ سالم بود که عاشق پسر همسایه شدم مادر و پدرم خیلی مخالفت کردند که با او ازدواج کنم اما پافشاری کردم بعدها فهمیدم که اعتیاد دارد و منو هم معتاد کرد تا کاری به کارش نداشته باشم، حالا دیگر از همسرش خبری نداشت و از خانواده طرد شده بود؛ حالا مهناز مانده بود و راه تاریک اعتیاد، از دور با صدای جوانی به خودم آمدم که گفت: «آبجی اینم سورچه شما»، بسته کوچکی را روبه رویم گرفته بود بلافاصله بعد از دیدنش فهمیدم که همان شیشه است و تنها نامش را برای جذب مشتری عوض کردند اما من که قصد خرید نداشتم گفتم آره همین خوبه برای آخر هفته چندتا از همینها برام آماده کن، شماره تلفنم را میخواهد تا وقتی که آماده شد خبرم کند؛ شمارهای را به او میدهم و از خانه بیرون می زنم؛ این خانه انگار آخر دنیاست، افرادی که در آن هستند به اعتقاد خودشان راه برگشتی ندارند و در مرداب اعتیاد گیر کردهاند.
در راه برگشت در کوچه پس کوچههای هرندی دو جوان را می بینم؛ سن و سالی ندارند اما جایی را برای کشیدن مواد پیدا کردند، هدفونی را روی گوش گذاشتهاند و غرق در دود هستند آن هم درست جلوی خانه یکی دیگر از اهالی کوچه؛ اگر گوشه و کناری هم پیدا شود که خبری از ساقیهای مواد فروش نباشد با یک پارچه رنگ و رو رفتهای سقفی درست شده و فردی به زیر آن خزیده است، تقریباً هر گوشه و کنار هرندی که دیوارهای آجری اش زخم اعتیاد را به دوش میکشند فردی روی موتور نشسته است و منتظر مشتریهای خودش است، چهره این کوچهها و محلهها آنقدر خشن است که هیچ زنی نتواند پایش را در آن بگذارد اما این میان صدای خنده و بازی پسربچهها به گوش میرسد، پسرانی که در همسایگی انبوهی از آسیبهای اجتماعی به دنبال ساختن رویاهای خود هستند اما چند نفر از آنها میتوانند از این محله و دام اعتیاد رویایشان را به حقیقت تبدیل کنند خدا میداند!