دهمین نماهنگ پروژه موسیقایی-تصویری «روایت طَف» از اجتماع عظیم عشیره عاشورا با عنوان «پلک نهم، چشم هایش» ویژه شهادت حضرت ابوالفضل (ع) منتشر شد.

به گزارش خبرنگار مهر، همزمان با تاسوعای حسینی، دست‌اندرکاران مجموعه «فطرس» به عنوان مرکز حفظ و نشر آثار محمود کریمی ذاکر اهل بیت (ع) نهمین نماهنگ از پروژه «روایت طَف» در چارچوب اجتماع عظیم عشیره عاشورا را منتشر کردند.

«طَف» نام دیگر سرزمین کربلاست که در ادبیات مرثیه خوانی و ذکر مصائب حضرت امام حسین (ع) از این عنوان بسیار شده که دربرگیرنده عنوان کربلای معلی است.

در متن نهمین نماهنگ پروژه «روایت طف» با عنوان «پلک نهم، چشم هایش» به روایت و صدای حامد عسگری آمده است:

و مالک می‌گفت: فقط یک بار ترسیدم. قسم می‌خورد فقط یک بار می‌گفت: توی خیمه بودیم و ابوتراب می‌خواست پسر را بفرستد که میمنه و میسره را سری بزند و خبر بیاورد

و من غفلت کردم و گفتم: کودک است، بگذارید من بروم

مالک می‌گفت: پسر به من اخم کرد و زهره ام داشت ترک می‌خورد.

پدرم خودش این صحنه را دیده بود و می‌گفت: ماه بود پسر ماه؛ بیم داشت که به شمشیرش خمس تعلق بگیرد از بس می‌خواست و استفاده نکرد.

تیرها بر تابوت حسن می‌نشست و دسته استخوانی تیغش می‌رفت که خشم ترک بردارد و به امر امیر دندان قروچه رفت و سکوت کرد. این چه تقدیری بود که ماه داشت؟

عرب را در جنگ قواعدی هست و رسومی، مهتر لشگررا علم به دست می‌دهد و خردش را مشک و وا حیرتا که ماه هم عملدار بود و هم مشک بر دوش.

پدرم می‌گفت: بچه‌ها در خیمه آب و آذوقه از عطش پیراهن بالا داده بودند و بر خنگای خیس خاک جگر نهاده بودند و لب‌ها گداخته از بی آبی و عطش گرما. پی قرنیه‌ها را ذوب کرده بود.

سی و چند سالگی اش مشوش و بی قرار جلو آمد. گسل تیغش فعال شده بود می‌رفت که «اخرجت الارف افقالها». دل در دلش نبود.

مانده بود که چه بگوید و چون بگوید. چشم در چشم شدند. امیر گفت: آب، آب بیاور.

چرا در قاموس واژه‌هایش نبود و طبق معمول سی و چند سال گفت: چشم. بر اسب نشست و پاشنه بر گرده حیوان کوفت.

پدرم می‌گفت: زنده بود که دستش از دنیا کوتاه شد، از ساعد، ماه دست نداشت و با چشم‌هایش زهره می‌ترکاند.

آبروی مرد در مشک شعبه می‌خورد و دل می‌زد که تیر بر مشک نشست. باران تیر بود که می‌بارید و مرد بی چتر و چراغ تاخت می‌رود. به تیر دو اقیانوس دو چشمش را در کاسه‌ای از خون غرق کردند.

و ماه افتاد. و اسب پریشان شیهه می‌کشید و دو دست بلند می‌کرد و بر سرزمین می کوفت.

ماه افتاد و کمرکوه شکست و مرد دست بر دست می کوفت. مرد را بیچاره کرده بودند.

و باغبان سرو شاخه بریده تبر خورده را به خیمه می‌برد و کودکان خجالت کشیدند از آب خواستن و زنان سیهه زدند و چند تار موی صورت پیرمرد بیشتر سفید شد.

و خدا می‌دید، و فرشته‌ها اشک می‌ریختند و ما اشک می‌ریختیم و هیچ کاری از ما بر نمی‌آمد. قطره جوهر اسارت به جام بلور حرم افتاده بود و رفته رفته رنگ باز می‌کرد.

کفتارها می‌خندیدند، شغال ها زوزه می‌کشیدند. باد می‌آمد و ماغ شتران در دشت می‌پراکند. و دلهره بود و آشوب بود و خون خدا رفته رفته می‌رفت تا به زمین بچکد.