به گزارش خبرنگار مهر، همزمان با سالروز شهادت حضرت سیدالشهدا (ع)، دستاندرکاران مجموعه «فطرس» به عنوان مرکز حفظ و نشر آثار محمود کریمی ذاکر اهل بیت (ع) نهمین نماهنگ از پروژه «روایت طَف» در چارچوب اجتماع عظیم عشیره عاشورا را منتشر کردند.
«طَف» نام دیگر سرزمین کربلاست که در ادبیات مرثیه خوانی و ذکر مصائب حضرت امام حسین (ع) از این عنوان بسیار شده که دربرگیرنده عنوان کربلای معلی است.
در متن نهمین نماهنگ پروژه «روایت طف» با عنوان «پلک دهم، خون خدا» به روایت و صدای حامد عسگری آمده است:
دنیا یک چهارمش خشکی است و سه چهارمش خون؛ خشکیاش خشکی لبهای مرد است به روز واقعه و سه چهارمش خون. خون پاک وَریدش که ریشه در آسمان داشت و متصل بود به شاهرگهای خدا.
روز ازنیمه گذشته بود، چکمه و آستین پنجاه و هفت سالگی مرد غنچه غنچه سرخ بود از خون یاران؛ «فردا فریدا واحدا»؛ تک و تنها بر ذوالجناح نشسته بود و یارمی طلبید و دشت سرمه خورده بود و لال بود. خنده هاشان لیز و لزج و چرک و نکبت ازیقه هاشان بالا میرفت.
بزرگ ما مجدد جلو رفت و گفت: «بسپار به ما» و مرد گفت: «به دور از جوانمردی است»
با پردگیان وداع کرد و زنان لیک میکشیدند و خنج بررخسار میانداختند و مرد پلک نمیزد که سیر تماشا شود و نمیشد. تیغ دردستش عرق کرده بود و زره بر سپیدای قامتش سیاه مشق بود ریز و به قاعده.
مرد تشنه بود و عرق کرده بود و گلاب بود که بر زره میچکید و ما شرمگنانه سر پایین انداخته بودیم و زن زیر گلوی مرد را بوسید.
نه دانته، نه شکسپیر، نه فردوسی، نه نظامی؛ نوشتن این تراژدی کار هیچکس در هیچ کجای تاریخ نبود. خودخدا اراده کرده بود برانشای این غمنامه و قلم در خون خویش میزد و از خویش مینوشت.
و مرد را سنگ زدند، و تیر و نیزه و خنجر؛ پیکر مرد را ابتدا به کلمه زخم گذاشتند و بعد فولاد و سنگ و چوب.
پدرم میگفت: مرد بر اسب تعادل نداشت و حیوان نجیبانه به گودال رفت و دست تا کرد که سوارش آرام برخاک بیفتد. «بسم الله و بالله و علی ملت الرسول الله»؛
پنجاه و هفت ساله هم که باشی باز برای مادرت پسری. پنجاه و هفت سالگی مرد افتاد و هجده سالگی مادرش بر گونه کوفت و چهره اش کبود تر شد.
پدرم میگفت: غبار بود و خون و شینگ شینگ صدای تیغ که بالا میرفت و زخم بر زخم میکاشت.
از سر ادب کوچه باز میکردند که پیرمردها هم بیایند و قربة الی الله عصایی به قدر وسعشان خرج پیکرش کرده باشند. و عصا میشکست، و تیغ میشکست و نی میشکست و بالای تَل بغض بود که در حلقوم زن میشکست.
حرام زادهای سرخ رو بر قرآن ورق ورق کف گودال افتاده نشست. سوره یوسف بود به خنجر: بسم الله الرحمن الرحیمش را به صبر جدا کرد و مرد غزلی بود که بیت اول را انداختند و قطعه شد، قطعه، قطعه.
آن سوی میدان چند اسب نعلهای تازه را بر زمین میکوفتند و سر مرد بر دامان مادرش بود که اسبها را هی کرد و زن پسرم پسرم میگفت.
مرگا به ما که دیدیم و نمردیم، قربان سوز ناله وا غربتایتان؛ شرمندهام که زندهام از روضههای تو.