درحیاط احمد متوسلیان را دیدم. ایستاده بود. رفتم سراغ دوسه‌تایی از بچه ها. گفتم بیایید که حاج احمد را پیدا کردم. حاج احمد را دوره کردیم و گفتیم: برادر احمد این فرماندار جدید خیلی مشکوک است.

خبرگزاری مهر، فرهنگ و اندیشه-زهرا زمانی: ناصر هفت ساله بود که حماسه ۱۵ خرداد شکل گرفت. او دوران نوجوانی خود را زمانی سپری کرد که آگاهی مردم و جوانان روز به روز از ظلم و ستمی که بر آنان می رفت، بیشتر می‌شد. از همان ابتدا نشانه هایی در رفتار و کردار ناصر نمایان شد؛ از جمله دلسوزی به دوستان فقیر و مهربان و کمک به نزدیکان و یاری به بچه های همکلاسی اش در رفع اشکالات درسی. همین ها بود که باعث میشد دیگران به او با اینکه نوجوانی بیش نبود جوری دیگری نگاه کنند. اهل محبت کردن بدون چشمداشت و منت بود و مهمترین تفریح و سرگرمی اش در آن دوران، فوتبال بود.

معلمی دلسوز

پس از گرفتن دیپلم در کنکور شرکت و در رشته تربیت بدنی قبول شد. هم زمان با تحصیل به خاطر علاقه به تدریس، در مدارس جنوب شهر مشغول شد. در مدرسه برای دانش آموزان و شاگردانش پیش از آنکه معلم باشد، دوست و یاور مهربانی بود که از صمیم دل برایشان دل می سوزاند. در کلاس های درس، در اوقات فراغت درباره مسائل دینی، اجتماعی و سیاسی صحبت می کرد و دانش آموزان را با شرایط جامعه و ظلم و ستم رژیم پهلوی آشنا می کرد.

آتش زدن پرچم آمریکا

در سال ۱۳۵۶ او پرچم آمریکایی‌ها را در محوطه استادیوم آزادی به آتش کشید و توسط ساواک شناسایی و دستگیر شد. پس از بازجویی و شکنجه، محکوم و به زندان قصر برده شد. یا اوج گیری قیام مردم ایران، ناصر همراه تعداد زیادی از زندانیان سیاسی آزاد شد و تا پیروزی انقلاب لحظه ای آرام ننشست و در کنار دوستان مبارزش برای براندازی رژیم پهلوی مبارزه کرد. پس از پیروزی انقلاب در خرداد ۱۳۵۸ به عضویت سپاه پاسداران درآمد. آموزش نظامی را در کمتر از دو هفته گذراند و علی رغم عدم آموزش کافی در کلاس ها و دانشکده های نظامی به زودی از چنان تبحر و تجربه ای برخوردار گردید که باعث تعجب فرماندهان آموزش شد. او پس از آموزش به زابل اعزام شد و چهارماه در آنجا بود و سپس راهی خوزستان شد. رفتن او به خوزستان هم زمان با شورش گروهی به نان خلق عرب بود. با تلاش نیروهای انقلابی و از جمله ناصر کاظمی نقشه خلق عرب شکست خورد. ناصر بعد از ماجرای خوزستان عازم کردستان شد. در کردستان ضد انقلاب آتش به جان مردم انداخته بود و هر روز آشوب و بلوای تازه ای برپا می کرد.

فرماندار پاوه

ناصر به پیشنهاد محمد بروجردی در هفدهم دی ماه ۱۳۵۸ به پاوه رفت و فرماندار آنجا شد. از لحظه شروع به کار، برای برگرداندن آرامش و امنیت به شهر با جدیت فعالیت کرد. چندی بعد به خاطر شایستگی در خدمت به مردم، علاوه بر فرمانداری، به فرماندهی سپاه پاسداران پاوه نیز منصوب شد.

او معتقد بود که اگر قرار است آشوب و خونریزی ضدانقلاب در کردستان فروکش کند، باید از نیروهای بومی و دلسوز کردستان استفاده شود. به همین خاطر به سازماندهی نیروهای بومی پرداخت و با همکاری نیروهای اعزامی، موفق به پاکسازی جاده پاوه، نوریان و قشلاق شد. این خبر در منطقه پیچید و مردم محروم کردستان که از ظلم و ستم گروهک‌ها به ستوه آمده بودند، از او خواستند که مناطق آنان نیز پاکسازی شود. از جمله این مناطق باینگان بود. اهای این شهر به پاوه مهاجرت کردند و تقاضای پاکسازی منطقه را با او در میان گذاشتند.

دیدار مردم نوسود با امام

شهید کاظمی ابتدا آنها را با مسائل سیاسی و نظامی منطقه آشنا کرد و سپس در اوایل بهار ۱۳۵۹ با یک حمله متهورانه، منطقه را با کمک اهالی بومی، از وجود ضد انقلاب پاکسازی نمود. پس از پاکسازی این منطقه، متوجه آزادسازی منطقه «نوسود» شد و عده‌ای از اهالی آن شهر، خود را شبانه به پاوه رساندند. او برای آنها نیز از مسائل سیاسی و اعتقادی و تشریح مسایل منطقه و اهداف گروهک‌های ضدانقلاب صحبت کرد. سپس تعدادی زیادی از آنها را به دیدار حضرت امام برد که این دیدار تاثیر زیادی در روحیه آنان گذاشت.

مجروحیت

شهید کاظمی مدتی بعد در یک عملیات برای پاکسازی مناطقی از کردستان در منطقه دوآب از ناحیه شکم مجروح و یک هفته در بیمارستان بستری شد و برای عمل جراحی به تهران منتقل شد و به مدت دوماه در بیمارستان تحت مداوا قرار گرفت. پس از بهبودی نسبی به پاوه بازگشت و طرح پاکسازی منطقه‌های «نودشه»، «میانه»، «نروی»، «نوسود»، «کله چنار» و «شوشمی» را یکی پس از دیگری با موفقیت به انجام رساند.

فرمانده سپاه کردستان

پس از یک سال و نیم تلاش و کوشش شبانه روزی و زحمات فراوان در شهریور ۱۳۶۰ از آنجا که باید تجارب خود را در سطح وسیع‌تری به کار می‌گرفت، به سنندج رفت و فرماندهی سپاه کردستان را به عهده گرفت. در این مسئولیت جدید فعالیت‌های ماندگلاری از خود نشان داد. از جمله پاکسازی مناطق حساس و استرانژیک جاده «بانه سردشت»، «کامیاران مریوان»، «تکاب صایین دژ»، «بوکان سد بوکان» و...

شهادت

شهید ناصر کاظمی در اوایل سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و پس از سال‌ها تلاش برای بازگردان امنیت و آسایش به کردستان، روز شنبه ششم شهریورماه ۱۳۶۱ در حین عملیات پاکسازی «پیرانشهر- سردشت» و نبرد با ضد انقلاب در یکی از روستاهای پیرانشهر به شهادت رسید. پیکر او پس از انتقال به تهران در تاریخ نهم شهریور از مدرسه عالی شهید مطهری به سوی بهشت زهرا تشییع شد. شهید کاظمی از آنجا که علاقه غیرقابل وصفی به شهید رجایی داشت، مثل ایشان مظلومانه و به دور از هر گونه تشریفات در غروب نهم شهریور در کنار دیگر شهدای انقلاب از جمله ۷۲ تن شهدای مظلوم هفتم تیر و فرماندهان شهید چمران، شهید کلاهدوز به خاک سپرده شد.

در پایان به خاطره‌ای از این فرمانده شهید از کتاب «فوتبال و جنگ» به قلم محمود جوانبخت اشاره می‌کنیم:

... درحیاط مقر احمد متوسلیان را دیدم. ایستاده بود و با چند نفر صحبت می کرد. رفتم سراغ دوسه تایی از بچه‌ها. گفتم بیایید که حاج احمد را پیدا کردم. حاج احمد را دوره کردیم و گفتیم: برادر احمد این فرماندار جدید خیلی مشکوک است…من خودم خبردارم که با ضدانقلاب گرم گرفته. با آنها جلسه می‌گذارد… اصلاً قیافه اش را هم که دیده اید..آخر. حرفهای ما که تمام شد، متوسلیان چند لحظه سکوت کرد. به تک‌تک‌مان نگاه کرد و سرش را تکان داد: شما کار و زندگی ندارید که جمع شده اید غیبت می‌کنید؟ همه گفتیم: برادر متوسلیان! کدام غیبت! او آدم مشکوک و ناسالمی است…

روزها و هفته‌ها گذشت و فرماندار اصلاً عوض نشد. توجهی به دور و بر خود نداشت. با گروهک‌ها حسابی رفیق شده بود و وقت و بی وقت به سراغشان می رفت. به روستاها می رفت و از کشته و اسیر شدن هم نمی‌ترسید. این کارهایش بود که دیگران را به خود مشکوک می‌کرد. بچه‌ها از هم می‌پرسیدند: آخر چطور بی پروا به میان آنها می‌رود؟ غیر از این است که ضدانقلاب او را قبول دارند؟ شاید هم اصلاً ضد انقلاب او را از خودشان می‌دانند..بازار این حرف‌ها حسابی گرم بود… اما هیچکس نمی‌دانست خبرهای تازه ای که از افراد ضدانقلاب می‌رسید کار چه کسی است! فقط حدس و گمان و هر کس چیزی می‌پراند. یکی می‌گفت: بابا دم این بچه های اطلاعات و شناسایی سپاه پاوه گرم. آنها می‌روند شناسایی و این خبرها را می‌آورند..هرکس چیزی می‌گفت…خلاصه اینکه در فلان روستا یا بهمان کوه چندنفر از افراد ضدانقلاب مستقرند یا محل استقرارشان دقیقاً کدام نقطه است و سنگرها و کمین‌هایشان کجاست، اخبار کم ارزشی نبود.

آن روز که از عملیات برمی گشتیم. سه روستا را پاکسازی کرده بودیم و تعداد زیادی از ضدانقلاب‌ها به اسارت درآمده بودند. جلوتر از من دو ضدانقلاب در حال حرکت بودند. داشتند با هم حرف می‌زدند. کنجکاو شدم ببینم چه می‌گویند: به خدا، من می‌دانم. مثل روز برایم روشن است. همه این بلاهایی که سرمان آمد، زیرسر فرماندار است…باباجان، فکر کردیم ریش پرفسوری گذاشته، از اینها نیست… گولمان زد. والا بچه‌های سپاه از کجا خبر داشتند که ما رفته‌ایم توی این روستا! عجب نادانی کردیم ما! هر چه داشتیم و نداشتیم را با او درمیان گذاشتیم و حالا هم اسیر شدیم…بخدا اگر می‌دانستم این فرمانده ریش بزی از اینهاست، همان روز اول که آمد پاوه یک خشاب توی شکمش خالی می‌کردم. دست گذاشتم روی شانه کسی که این حرف‌ها را میزد، برگشت. چهره اش از خشم چروکیده بود. پرسیدم: منظور تو همین آقای ناصر کاظمی فرماندار پاوه است؟ گفت: بله! پس کی را میگویم؟ همین رفیقتان فرماندار را می گویم که فریبمان داد..برو اگر دیدیش بهش بگو وای به حالت اگر دستم بهت نرسد! از تهدیدش خنده ام گرفته بود اما نمی‌دانستم بخندم یا شرمنده باشم! شرمنده از اینکه این همه تهمت به ناصر کاظمی زده بودیم...