خبرگزاری مهر؛ گروه مجله _ مرضیه کیان: نمیدانی در این چند روزی که نبودی چه بر ما گذشت؟!
سخت بود که عصرها تو را کم داشته باشم برای زل زدن در چهره مردانه و چشمان خسته از کارت، تا با عشق برایت چای کمر باریک بریزم و در حضورت به رسم عادت گله کنم از لجبازی بچهها تا با لحن مرهمانگیزت جان دوباره بگیرم...
سخت بود دیدن خاموش شدن بچهها که شیطنتشان، موج برق امید را در نگاه خستهات به جریان میانداخت و جان دوباره میگرفتی...
سختتر اینکه باید با تمام دلواپسیهایی که ظهر به ظهر از آمار فوتیهای کرونا به جانم میافتاد، خروار خروار روح امیدی که معلمش خودت بودی، در دستم جا میدادم و برای آرامشت قلم روی کاغذ آتش میکردم و کلمه به کلمه عشق میپاشیدم رویَش...
تمام امید و توکلم به خدا بود که نگذارم غم، سرزمین روحم را تصرف کند؛ چون در باورم نمیگنجید که بخواهی ما را تنها بگذاری! و خدا را شکر که در پنجه به پنجه شدن با روح پلید کرونا، از میدان پیروز بیرون آمدی...