خبرگزاری مهر، فرهنگ و اندیشه، زهرا زمانی: فریاد اشرف شبیه جیغ شد: «مهدی افتاد توی آب.» آه از نهاد فاطمه بلند شد. فرصتی برای فکر کردن نداشت. با آن قد بلند و اندام چهارشانه، خودش را توی رودخانه انداخت. دستش را تند تند میان آب گل آلود چرخاند تا بند قنداق سید مهدی به دستش آمد. نوزاد را بالا کشید و کنار آب برد. توی دهان بچه آب رفته و رنگش کبود بود. بچه را سرازیر کرد. آب از دهانش بیرون ریخت و کم کم حالش جا آمد.
بخشهایی که خواندید، قصه کودکی سید مهدی لاجوردی از کتاب روزهای لاجوردی است. شهید سید مهدی لاجوردی بچه دروازه دولاب تهران، فرمانده ای لوتی منش که شاید در همان روزهای ابتدایی منش و اخلاقش از نگاه دیگران قابل تایید نبود اما هر روز زندگی اش به دور از تایید، فصلی میشود تا رسیدن به شهادت! زندگی سید مهدی پر از خاطرات پرفراز و نشیب است. از روزهای قبل از به دنیا آمدن، کودکی که بارها تا دم مرگ میرود، از روزهای نوجوانی و شور و هیجان و علاقه به فوتبال تا بحبوحه انقلاب و جنگ. روزگار برای هر فصل از زندگی شهید سید مهدی لاجوردی به یک رنگ است تا رنگ آخر در حسرت و دوری از دوستان شهیدش و بالاخره شهادت… شهادتی به رنگ لاجورد… سید مهدی لاجوردی فرمانده شهیدی که از روزهای ابتدای جنگ به جبهه رفت تا شهریور ۶۶ که بالاخره به آرزوی خودش رسید. فرمانده شهید که اهل کوچه پس کوچههای قدیمی تهران است اما هنوز یک کوچه هم به نامش نیست….
در اینجا، در سالروز شهادت این فرمانده شجاع گردان زرهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله بخشهایی کوتاه از کتاب این شهید را میخوانیم:
رفتار و منش سید
...اکثر مواقع که سید مهدی از جبهه برمیگشت، اذان صبح به تهران میرسید. اول به دیدن پدر و مادرش میرفت و بعد خانه خودش. بعد هم قرارش این طور بود که بازار میرفت و خرید. سر و وضعش با چیزی که در جبهه بود، خیلی فرق میکرد. با اینکه در محل، همه میشناختنش، ولی وقتی او را با تیشرت، شلوار لی، کفش ورزشی، موهای مجعد بلند و گاهی محاسن کوتاه میدیدند، باور نمیکردند سپاهی باشد و اهل جبهه.
توی جبهه به این رزمندههای لوتی میگفتند: عشق لاتی! صبح گاه نمیآمدند یا موقع ورزش میخوابیدند. اما شب عملیات با دل و جرات فراوان تا مرز شهادت میرفتند. سید مهدی، خیلی به ظاهر آدمها توجه نمیکرد. حتی هیچکس را از روی ظاهرش قضاوت نمیکرد. با همه گرم میگرفت. سبک خاص خودش را داشت. نه عشق لاتی بود و نه قلبی محجوب. لباس فرم سپاه را میپوشید. فانوسقه میبست. آرم سپاه را روی سینه میچسباند. پشت جبهه و حتی توی جبهه، لحن و کلام و لهجه اش همان بود که در کوچه و بازار و محلههای نوجوانی و جوانی اش بود. سید مهدی با آن حالتهای عامیانه و خالصانه، آدمی نبود که بخواهد تظاهر کند یا رفتار کسی را تقلید کند. او خودِ خودش بود. با تمام این حرفها، پشت جبهه بیشتر شلوار اسپرت یا کتان میپوشید تا لباس رسمی و آن روزها اگر کسی شلوار لی میپوشید، میگفتند سوسول است. خیلی افراد به ظاهر مذهبی میگفتند: آسید! چرا این تیپو می زنی؟ سید هم در جوابشان میخندید. بعد همان افراد ادامه میدادند: مثلاً شما سپاهی هستیا!! بعد سید با چهرهاش میفهماند که حرف بی ربطی زدهاند و میگفت: کجا اسلام نوشته دکمه هاتو تا خرخره ببندی؟ آدم می تونه مسلمون باشه، اهل جبهه باشه و لباسش هم فرق داشته باشه! مسلمون بودن فقط به لباس نیست. به جنگیدن است! بیایید جبهه بجنگید...
از روزهای شهادت سید
ظهر عاشورا بود. ولی الله معدنی برای دیدن سید مهدی، مصطفی شفیعیان و بقیه مجروحین به بیمارستان رفت. از پرستار پرسید: برادر شفیعیان کجاست؟ پرستار گفت: الان شهید شد. سراغ سید مهدی را گرفت. پرستار گفت: تخت اون سمت. ولی الله بلافاصله به سمت سید مهدی رفت. با دیدن وضعیت سید مهدی یاد درد دلهای فرمانده افتاد که همیشه میگفت: «پاسداری مثل شمعه. ببین شمع چجوری می سوزه و خودش ذوب میشد.» و آهسته زیر لب زمزمه کرد: شمع مشو، شعله مکش، خویش مسوزان / زانکه شدی شمع، شمع جز آسیب نبیند.
بعد رو به ولی الله معدنی ادامه داد: اگه ما برای این کشور از گردن هم قطع نخاع بشیم، نباید از انقلاب طلبکار بشیم...
سید در همان حضور کوتاهش در بیمارستان هم نگران نیروهایش بود و حال بچههای مجروح را میپرسید. سید فقط میتوانست گردنش را تکان بدهد، صورتش ورم کرده بود، طولی نکشید که سید هم زیر لب یکی دو بیتی را دوباره ادامه داد و بعد هم به دوست قدیمیاش شفیعیان پیوست و شهید شد… لبخند کم رنگ سید هنوز روی لبهایش بود.
منبع: روزهای لاجوردی، مریم عرفانیان