خبرگزاری مهر، فرهنگ و اندیشه، زهرا زمانی: ۳۱ شهریور سالروز شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم بعث عراق علیه جمهوری اسلامی ایران، به عنوان هفته دفاع مقدس نامگذاری شده است، به همین مناسبت در یک گفت و گوی دو بخشی پای صحبتهای یکی از رزمندگان قدیمی دفاع مقدس آقای قاسم صادقی نشستیم تا از بخش کوتاهی از خاطرات ایشان از روزهای ابتدایی جنگ بشنویم. آقای قاسم صادقی متولد ۱۳۳۸ و به قول خودشان بچه صام پزخونه «صابون پزخانه» تهران است. روایت ایشان از روزهای آغاز جنگ کمی با آنچه تا به حال شنیده ایم فرق دارد. ایشان روایت بچه رزمندههایی را میکند که در مسیر انقلاب همه زندگی شان دچار تغییر و تحول شد و حتی روایت کردن از این نوع رزمندهها هنوز هم خوشایند خیلیها نیست. روایت دفاع جانانه دریاقلی ها، شاهرخ ضرغامها و سید مجتبی هاشمیها!
از اولین باری که صدای جنگ به گوشتان رسید بفرمائید؟
درست ۳۱ شهریور بود. نماز را خوانده بودیم و جلوی در مسجد با بچههای محل ایستاده بودیم که یک مرتبه دیدیم توی آسمان یک هواپیمای مشکی رنگی با ارتفاع پایین از بالای سر ما رد شد. همه ما ترسیدیم و رفتیم توی جوی آب محل خوابیدیم. بعد از چند لحظه دیدیم که یک صدای انفجاری آمد، متوجه شدیم که این هواپیما سمت محله افسریه به زمین خورده و منفجر شده است. حالا نمی دانم ضدهوایی این هواپیما را زده بود یا خودش سقوط کرده بود. در حقیقت اولین صحنه گوش خراش صحنه جنگ را ما جلوی درب مسجد شنیدیم. خلاصه بعد از این که سر و صداها کمتر شد، از توی جوی آب بیرون آمدیم و پرس و جو که چی بوده و چی شده! آن روزها هم مثل الان نبود که همه خبرها سریع پخش شود. آن روزها یکی از جاهایی که پاتوق اخبار بود، مسجد محل بود. ما هم منتظر ماندیم برای نماز مغرب و عشا. در این فاصله بین دونماز حضرت امام خمینی پیامی دادند و فرمودند: «دزدی آمده و سنگی انداخته!» همین جمله همه بچههای محل را حساس کرد.
در این حال و هوا بودیم، هنوز مردم گیج و گنگ بودند. کسی هم باور نمیکرد که شخصی به نام صدام تصمیم حمله گرفته است. چند روز بعد با بچههای محل رفتیم نماز جمعه. توی نماز جمعه آقای هادی غفاری آمد و پیش از خطبهها یک سخنرانی کرد و گفت: من اهواز بودم و اهواز در حال محاصره و سقوط است. به مردم اهواز قول دادم که ۲۰۰۰ کماندو به اهواز ببرم. هر کس کارت پایان خدمت دارد بیاید مسجد الهادی، خیابان تهران نو! من و چند نفر از دوستانم نماز که تمام شد، سریع آمدیم خانه… کارت پایان خدمتم را برداشتم و رفتم! گفتند نه! حتماً باید برگه رضایت پدر و مادر هم باشد. گفتم بابا! من خودم به سنی رسیدم که تشخیص میدهم اما قبول نکردند! حالا دلیل این قبول نکردن چی بود؟ برای این بود که به جای ۲۰۰۰ نفر، ۱۰۰۰۰ نفر برای ثبت نام آمده بودند! حتی بیشتر! این یکی از پدیدههای بی نظیر روزهای اول جنگ است! از بچه ۱۲-۱۳ ساله تا پیرمرد ۷۰ ساله آمده بودند.
این خاطره برای چه زمانی است؟
شاید تقریباً ۲۰ روزی از جنگ گذشته بود. هنوز خرمشهر سقوط نکرده بود. از ارگانهای مختلف اعزام به مناطق مختلف شروع شده بود. چون یک مرتبه جنگ زمینی در مساحتی حدود هزار کیلومتر شروع شده بود. از هر جا، گروههای مختلفی به منطقه اعزام میشدند. برای مثال شهید سید مجتبی هاشمی روز دوم با یک گروه ۱۰۰ نفره به خرمشهر اعزام میشوند. یا شهید شاهرخ ضرغام با بچههای محلش سمت سرپل ذهاب بوده، خودش را به اهواز و شهید چمران میرساند که طبق دستور ایشان خودش را به خرمشهر میرساند. یعنی همه اعزامها این طور نامنظم بوده است که در کل میشود گفت: نیروهای داوطلب مردمی. یعنی اگر بین مردم هم نیروهای نظامی (پلیس) بودند و به صورت انفرادی اعزام میشدند، اینها هم جزو نیروهای مردمی محسوب میشدند. یادم هست که یکی از بچههای پلیس حتی مرخصی گرفته بودند و آمده بودند. یعنی وقتی داوطلبانه میگوئیم، یعنی این! اما نکته جالب این بود که در این اعزام، استقبال مردمی (پدر و مادر، همسر، فرزند) بی نظیر بود. اینها همه آمده بودند بدرقه کسانی که در حال اعزام به میدان جنگ بودند و انگار تداعی روزهای جنگ صدر اسلام بود. از قاسم بن الحسن تا حبیب بن مظاهر آمده بودند. همه مردم آمده بودند و حتی جمع اضداد. از کسی که نماز شب میخواند تا کسی که بی نماز بود. از آدم خلافکار قبل از انقلاب بود تا کسی که توبه کرده بود. جالب اینکه تعدادی از اینها با کتونیهای ته سبز چینی، با دستمال یزدی و با تسبیحهاشون و حتی انگشت شمار میدیدیم که کسانی حتی آلت قمارشان را هم با خودشان آورده بودند.
این افراد و تصاویر را شما کجا دیدید؟
یک راهپیمایی از میدان امام حسین کردیم و از آنجا سوار اتوبوسهای دو طبقه شدیم و آمدیم راه آهن و این تصاویر را من در این بین دیدم. حالا اینکه مردم چطور استقبال میکردند در این مسیر خودش خاطرات زیادی را در برمی گیرد… قنادی که همه سینی شیرینی اش را آورد در اتوبوس پخش کرد. یا کسی که میوههای چرخ طحافی را می خرید برای بچهها.
یعنی این صحنههای اول جنگ هنوز به تصویر کشیده نشده است و من هنوز ندیدم که کسی توانسته باشد این تصاویر ناب را فیلم کند. روزهای ابتدایی جنگ این طور بود که هر کس اهل هر چی بود، همان چیز را با خودش آورده بود. یکی اهل نماز، مهر و مفاتیح آورده بود، یکی اهل بازی کردن بود، پاسور و ترنا را با خودش آورده بود... ا ین بچههای رزمنده نگران حمله نبودند؟
اصلاً اینها توی بچهها نبود. چون امام جملهای گفت: دزدی آمده سنگی انداخته! بخشی از این لوتی ها و داش مشدی ها با همان ادبیات خاص خودشان با صدام حرف میزدند و میگفتند بریم ببینیم چه خبر است! یعنی این طوری نبود که همه با ذکر صلوات راهی جبهه بشوند. نه، روزهای اول همان ادبیات بچههای لوتی تهران بود.
از کسی که نماز شب میخواند تا کسی که بی نماز بود. از آدم خلافکار قبل از انقلاب بود تا کسی که توبه کرده بود. جالب اینکه تعدادی از اینها با کتونیهای ته سبز چینی، با دستمال یزدی و با تسبیحهاشون و حتی انگشت شمار میدیدیم که کسانی حتی آلت قمارشان را هم با خودشان آورده بودند
از اعزامتان بفرمائید؟
خلاصه توی قطار نشستیم و حرکت کردیم، هر کدام از این داش مشدی ها خاطرات خودشان را تعریف میکردند، خاطراتی که شاید خیلیها در حال حاضر صحبت از آن را هم برنمی تابند. جمع اضدادی اعزام شده بودند و حالا باید کسی این گروهها را فرماندهی میکرد. فرماندهی این نیروهای مردمی آن هم از هر قشری، از عهده هر کسی برنمی آمد. برای مثال شما نگاه کنید، شهید چمران روز اول جنگ همراه مقام معظم رهبری پیش امام خمینی میروند و به سرعت هم عازم اهواز میشوند! شما فکر میکنید چه کسانی به شهید چمران پیوستند؟ از دکتر تا مغنی همه به شهید چمران پیوستند. شهید چمرانی که خودش قبلاً مبارز بوده، میتوانست اینها را گرد هم جمع کند. خلاصه در مسیر اعزام بچهها از هر دری خاطرات قبل انقلاب خودشان را مرور میکردند. جالب اینکه اعزام روزهای اول جنگ حتی خانوادگی بود، غیر از برادر، پسر عمو، پسرخاله و همکلاسی…حتی در اعزام ما چند نفر زندانی هم بودند که چند روزی برای مرخصی بیرون آمده بودند و حالا عازم جبهه شده بودند. اینکه میگویم از هر طیفی، یعنی این! کارگرهای فصلی که به تهران آمده بودند و حالا با شروع جنگ، تصمیم گرفته بودند دفاع کنند. این افراد وقتی هم شهید شدند، چون آدرسی هم نداشتند، به عنوان شهید گمنام در قبرستانهای مختلف دفن شدند. یعنی دلیل قسمتی از شهدای گمنام روزهای اول جنگ همین است. افراد از جاهای مختلف اعزام میشدند بدون کارت و پلاک! و فقط به خاطر اینکه وطن و ناموس و دین در خطر است، راهی جبهه میشدند.
من خودم بعد از ۳۹ سال همسر شهیدی را پیدا کردم که ما خودمان شهید ایشان را در تهران دفن کردیم اما همسر ایشان با ۴ بچه توی رشت زندگی میکرد و ما بعد از ۳۹ سال این سنگ قبر را به بنیاد دادیم و تازه امسال نشانی این شهید را ثبت کردیم. شهید دیگری داریم که اصلاً مفقود الاثر و مفقود الجسد است و فرزندی نداشت و میخواهم بگویم که بعدها این بچهها اینقدر هم مظلوم شهید شدند و اثری از آنها نماند. اولین تصویری که از جنگ دیدید را بفرمائید؟
در هر کوپهای هم به جای ۶ نفر میدیدی تا ۱۰ نفر هم سوار شدند. رفیقها دوست داشتند با هم باشند و امکانات هم خب محدود بود. ما بعد از تمام این محدودیتها رسیدیم جلوی پادگان دوکوهه. اولین صحنه جنگ را ما روبروی پادگان دوکوهه دیدیم. یک قطاری پر از مهمات به سمت اهواز در حال حرکت بوده که منافقین گرا میدهند و هواپیماهای دشمن هم جلوی همان درب دوکوهه بمباران میکنند و این قطار منفجر میشود و ریل هم آسیب می بیند. ما همه از قطار پیاده شدیم و رفتیم و از آن سمت حادثه به سمت اهواز رفتیم. به شهر اهواز که رسیدیم انگار شهر اموات بود. مردم گیج و مضطرب بودند. مردم آواره بودند و در حال خروج از شهر بودند چون دشمن به نزدیکیهای شهر هم رسیده بود و حتی خمپاره ۱۲۰ هاش هم بعضاً به اهواز میرسید. حالا از سمتی دیگر هم نیروهای چمران در سوسنگرد درگیر شده بودند و جاده خرمشهر هم تقریباً در حال سقوط بود که وارد شدیم. ما رفتیم در مساجد و حسینیههای اهواز مستقر شدیم. گروههای ۱۰۰ نفره شدیم، از گروه ۱۰۰ نفره ما ۶۰ نفرمان ام ۱ گرفتیم و به بقیه که نرسید، قرار شد کمکی ام ۱ باشند. حالا شما حساب کن که ام ۱ چی هست که اصلاً کمکی هم بخواد! به هر نفر هم ۵ تا فشنگ دادند! حالا با همین ۵ تا فشنگ قرار بود در مقابل یگان زرهی دشمن برویم! یه سری از بچهها هم که آمده بودند، سلاحهایی که از دوران انقلاب از توی پادگانها گرفته بودند، آنها را آورده بودند. البته خیلی کم بود. یه تعدادی هم با دشنه و قمه و چاقو و پنجه بوکس و زنجیر و اینها آمده بودند. اینها تصاویری هست که باید نشان داده شود که روزهای اول جنگ چه کسانی دفاع کردند!! بله قمه به دستها و چاقوکشها هم دفاع کردند. حالا نه اینکه همه شون! اما خودِ اینها به بقیه بچهها جرأت میدادند.
در اعزام ما چند نفر زندانی هم بودند که چند روزی برای مرخصی بیرون آمده بودند و حالا عازم جبهه شده بودند. اینکه میگویم از هر طیفی، یعنی این! کارگرهای فصلی که به تهران آمده بودند و حالا با شروع جنگ، تصمیم گرفته بودند دفاع کنند. این افراد وقتی هم شهید شدند، چون آدرسی هم نداشتند، به عنوان شهید گمنام در قبرستانهای مختلف دفن شدند
به حدی بوده که این تصاویر بعد از گذشت این همه سال، تا این حد برای شما پررنگ است!
بله اصلاً امثال شاهرخ ضرغام وقتی وارد معرکه جنگ میشوند همین طور هستند. اما متأسفانه خیلیها هنوز اینها را نمیدانند که بخشی از روزهای دفاع در آغاز جنگ، برای همین لوتی و داش مشدی ها بودند. و همینها دلگرمی برای بقیه بودند! چرا؟ چون اینها نترستر بودند. دل و جرأت داشتند. شاید اعتقادات مذهبی کم رنگ تری داشتند اما اعتقاد راسخی به اسلام و وطن داشتند.
بعد از تحویل گرفتن اسلحهها چکار کردید؟
گفتند جاده خرمشهر- اهواز بسته است و جاده آبادان- اهواز هم محاصره هست و باید بروید ماهشهر و از آنجا بیایید آبادان و بعد هم خرمشهر. ما با هلی کوپتر حرکت کردیم و وارد منطقه آبادان شدیم و دیدیم که جمعی به سرپرستی سید مجتبی هاشمی که ۱۰۰ نفری بودند که روزهای اول وارد خرمشهر شده بودند و این تقریباً برابر روزهایی بود که خرمشهر در حال تسخیر بود. ما رفتیم کمک بچهها که این سمت پل بودند. در حقیقت پل سقوط کرده بود. برای همین این سمت پل ایستادیم و یک مقدار دفاع کردیم تا دشمن به این سمت پل نیاید تا آبادان هم سقوط نکند و از این جا به بعد بود که ما در همان هتلها که حالا جای نیروهای اعزامی شده بود با شهید سید مجتبی هاشمی آشنا شدیم و همزمان هم شاهرخ ضرغام با گروهی از همان بچههای لوتی که عرض کردم از راه رسیدند و مجموعهای شکل گرفت به نام گروه فداییان اسلام به فرماندهی شهید سید مجتبی هاشمی و حدود یک سال در آنجا فعالیت کردیم که خاطرات از این روزها بسیار زیاد است.
بیشتر در مورد این جمع اضداد در آن روزها بفرمائید؟
در روزهای اول جنگ همه قشری حضور داشتند، یادم هست که بچههای چهارمحال و بختیاری با برنوهایشان آمده بودند. پیرمردهای بختیاری که کارکشته شکار بودند، اینها آمده بودند. اینها هم در اهواز جمع شده بودند و از آنجا به مناطق جنگی اعزام میشدند. همه اقشار سعی میکردند خودشان را به مناطق جنگی برسانند چون تازه انقلاب کرده بودیم و انقلاب هم به راحتی به دست نیامده بود و کلی شهید داده بودیم و اینها همه انگیزهای بود تا همه عازم شوند و در نهایت هم همه تابع حرفهای امام خمینی بودند. جوانهای آن روز امام را غیر از مرجع، ملجأ خودشان هم میدانستند. من با قاطعیت می گویم که اگرروزهای اول جنگ نیروهای داوطلب مردمی نبودند، تهران هم سقوط میکرد. این را پررنگ بنویسید که اگر نیروهای مردمی نبودند، حرف صدام تحقق پیدا میکرد و سه روزه خوزستان و یک هفته تهران سقوط میکرد. اما حرف صدام با توکل مردم به خدا و توسل به ائمه و تدبر مردمی که بصیرت داشتند ابتر ماند. بصیرت یعنی همین که تا امام فرمود: دزدی آمده و سنگی انداخته… شما میبینید که از مشهد، اردبیل، تبریز، از این سمت سیستان و بلوچستان و از این سمت تهران، اصفهان و همه جای ایران یک مرتبه مثل سیل حرکت میکنند و مانع پیشروی یگان زرهی و یگان پیاده دشمن میشوند و دشمن را در سیل خودشان گیر انداختند. بله درست است ما در روزهای اول خرمشهر و قصر شیرین را از دست دادیم اما اگر آمادگی کافی را داشتیم، این اتفاق هم نمیافتاد و میبینید که وقتی سیل مردم حرکت میکند، مانع رسیدن دشمن به اهداف بلندش میشوند.
ادامه دارد...