خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه: «ساجی» روایت زندگی است زندگی که اساس و مبنایش امید به زندگی بوده آنهم در زمان جنگ. جنگی که تحمیل شد و شرایط آن را بر زنان این سرزمین تحمیل کرد. ساجی یک روایت صادقانه از یک زندگی است. زندگی نسرین باقرزاده که درد بیپدری را در دوران نوجوانی چشیده است و وقتی ازدواج میکند دیگر نمیخواهد این رنج تکرار شود هر چند که سرنوشت او چیز دیگری است. ساجی کتابی است که با مخاطبش صادق است و او را فریب نمیدهد. خلاف کلیشه برخی روایتهای زندگی خانواده شهدا باقرزاده ابایی ندارد که از گذشته خود بگوید. او وقتی پذیرفته روایت زندگیاش را بگوید با او روراست است. میگوید در دوران قبل از ازدواج مذهبی نبوده و این همسرش بوده که او را به خط مذهب آورده است. حتی چنان صادق است که وقتی شوهرش مینویسد هوای نفس را کنترل کن میگوید معنی این کلمه را نمیدانستم. جنگ زندگیها را ویران میکند.
راوی ساجی اینجا هم با مخاطبش صادقانه رفتار میکند. با اینکه همسرش را از جنگ مقابل بعثی نهی نمیکند و حتی او را همراهی میکند تا دغدغه نداشته باشد اما ترسهایش را روایت میکند تا مخاطب فقط شاهد یک جنگ بزک شده نباشد. او مخاطب را شریک تنهاییهایش میکند تا بداند که در آبادان محاصره شده و تحت بمباران بدون همسرش چه کشیده است. او روایت مرگ دخترش را هم تعریف میکند اما نه به قصد همدردیگرفتن مخاطب بلکه این روایت را برای بیان سختی زندگی در جنگ بیان میکند و اینجاست که میگویم راوی ساجی با مخاطب صادق است چنانکه بعد از مرگ دخترش صادقانه تنفر از جنگ و شوهرش را بیان میکند هر چند که دل نازکش طاقت نمیآورد و خود اوست که شوهرش را بعد از مرگ دخترش به اصطلاح جمعوجور میکند. ساجی کتاب منحصر به فردی است از آن جهت که در کلیشه خانواده شهدا را هم میشکند اما نسرین باقرزاده در ساجی چون روایت زندگی است به مخاطبش نشان میدهد که بعد از تشییع نمادن همسرش بچههایش را به بستنی خوری میبرد چون او عشق به همسرش را در زندگی کردن میداند.
در یک صبح شهریور ماه نسرین باقرزاده راوی کتاب ساجی مهمان خبرگزاری مهر بود تا بهانه کتابش با نفیسه سادات موسوی شاعر و نویسنده گفتگویی داشته باشد.
*بهانه گفتگوی ما کتاب ساجی است، کتابی که خیلی از ما را که به واسطه یکسری آثار و روایتها از خواندن آثار شهدا دور شده بودیم و حتی اگر کتاب را داشتیم خواندنش را پشت گوش میانداختیم، دوباره با خواندن چنین آثار پیوند داد. به نظر میرسد یکی از نقاط قوت کتاب هم این بود که در این اثر زندگی دوست داشتن بیشتر از شهادت دوست داشتن به چشم میخورد چون یکی از رویکردهای زندگی شهدا این است که انگار آن فرد به دنیا آمده بوده تا شهید شود در حالی که در این اثر هم شما به عنوان و بازگوییهای شما درباره همسرتان نشان میداد که شما زندگی و بچهها و خانوادهها را دوست دارید و برای زندگی تلاش میکنید نه به شهادت رسیدن. خودتان فکر میکنید که چه شد که ساجی در بین کتابهای دفاع مقدسی که مدتها بود یک فضای سرد و راکد حاکم شده بود آنقدر دیده و خوانده شد؟
توصیفهایی که کردید در وهله اول لطف شماست. اما من فکر میکنم واقعی بودن روایتم و اینکه ادعایی بر سیاست و شناخت مذهب نداشتم باعث مورد استقبال قرار گرفتن اثر شد. همین که من از یک خانواده کاملاً معمولی در سن ۱۴ سالگی عاشق پسر عمویم میشوم یک موضوع خیلی عادی است و در هر خانوادهای ممکن است اتفاق بیفتد. وقتی ازدواج کردیم هیچ وقت فکر نمیکردم که از همدیگر جدا شویم و همسرم هم عاشقانه زندگی را دوست داشت و هر وقت هم که برای عملیات میخواستند بروند برایشان میخواندم که «آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟» و جدا شدن از همدیگر خیلی برای ما سخت بود. بنابراین من فکر میکنم صداقتی که در روایت وجود دارد باعث خوانده شدن این اثر شده است و یا حداقل من سعی خودم را کردم که اینگونه باشد.
وقتی ازدواج کردیم هیچ وقت فکر نمیکردم که از همدیگر جدا شویم و همسرم هم عاشقانه زندگی را دوست داشت و هر وقت هم که برای عملیات میخواستند بروند برایشان میخواندم که «آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟» *دقیقا ما هم به عنوان مخاطب چنین حسی داشتیم. من قبل از ساجی کتاب «روزهای بی آینه» که خاطرات زندگی شهید لشکری بود را میخواندم و آن کتاب هم به من چنین حسی میداد.
بله برای اینکه خانم منیژه لشکری هم واقعاً خودشان بودند.
*بله دقیقاً. در جنگ تحمیلی ما پیروز جنگ بودیم و این پیروز بودن باعث شد که کمی روایتهای پیروزمآبانه به روایتهای واقعی غلبه پیدا کند و به نظر میرسید که اگر دلنگرانی ها و دلشوره ها و راضی نبودنها همسران ذکر شود باعث خراش انداختن روی چهره شهید میشود و نباید آنها را بازگو کرد به همین دلیل ناخودآگاه برخی از همسران از روایت امتناع کردند، یکسری دیگر هم خاطرات را گزینشی بازگو کردند. در حالی که ساجی به این شیوه روایت نشده بود و من به عنوان مخاطب این اثر یک جایی به همراه راوی گریه میکردم، یک جایی ذوق میکردم و یک جایی هم شهید بزرگوار را سرزنش میکردم که چرا این کار را کردی و این واقعی بودن ما را همراه کرد. علاوه براینکه ساجی برای من شبیه یک رمان و داستان عاشقانه بود که خیلی هم به فرهنگ و رسوم مردم آبادان و خرمشهر پرداخته بود. نگران نشدید که به واقعیتهای فرهنگی و سنتی اشاره کردید و حتی گویشهای آن منطقه هم بازگو کردید؟
به هیچ وجه. من سعی ندارم جای کسی دیگر باشم. در یکی از مصاحبههای تلویزیونی از من پرسیدند که چرا شبیه سایر همسران شهدا نیستید. گفتم: نمیدانم همسران شهدا چگونه اند. من خاله صدیقهای داشتم که ایشان هم همسر شهید و ازچریک های قبل انقلاب بودند؛ ایشان خیلی کتاب میخواند و همیشه هم وقتی من شیطنت میکردم من را مینشاند که بنشین و یکمی کتاب بخوان گاهی هم کتابهایی به من میداد تا به دست دوستانش برسانم. من خاله صدیقه را همانطور دوست داشتم. در خانواده ما به غیر از مادرم و مادرشوهرم کسی لهجه نداشت به طوری که ما اصلاً یکسری از اصطلاحات مامانم را نمیفهمیدم و به شوخی میگفتم مامان زبان اصلی صحبت کن. بیبی من از خوانین لامرد بود و لهجه شدید داشت و مثلاً میخواست بگوید لیوان را بده میگفت اون گلس را بده یا مثلاً میخواست بگوید من را ببرید درمانگاه میگفت من را ببرید OPD. ولی من و بهمن هیچکدام لهجه نداشتیم. در حالی که در نمایش «ساجی» که فریبا متخصص جای من صحبت میکردند با لهجه حرف میزدند و من نمیدانم چه اصراری است که تصویری که از جنگ در خرمشهر ارائه میدهند تصویر یکسری حاشیه نشین و عشایر است که با کپسول گاز روی دوششان در حال فرار هستند. این در حالیست که اکثر اهالی خرمشهر با شرایط بسیار خوب و ماشینهای آنچنانی از خرمشهر خارج شدند و خود ما سه تا ماشین آمریکایی دم در خانهمان بود ولی ما نمیتوانستیم در کتاب اینها را بیاوریم چون بقیه فکر میکنند که این چه خانواده شهیدی است که فورد آمریکایی دارد و دقیقاً به دلیل همین محدودیتها ما خیلی از بخشهای کتاب ساجی را مجبور شدیم حذف کنیم. حالا سوال من این است که چرا داریم از این واقعیتها فرار میکنیم؟
*یعنی شما موقع بازگو کردن تحت فشار بودید یا روایت کردید ولی بعداً حذف شد؟
من با خانم بهناز ضرابی زاده که کتاب را نوشتند یا بهتر بگویم روایت کردند سالهاست که آشنایی و دوستی دارم و در چند سفری که باهم داشتیم ایشان به من گفتند تو میتوانی هر جور دوست داری رفتار کنی و با هر پوششی راحت هستی باشی. من وقتی با بهمن ازدواج کردم آنقدر از یکسری چیزها بی اطلاع بودم که وقتی ایشان کلمه «نفس» را یاد گرفته بود روی کاغذ نوشته بود مواظب نفست باش من فکر میکردم او میگوید مواظب نفَست باش. یعنی تا این حد بی اطلاع بودم و نمیدانستم «نفس اماره» یعنی چه. با این حال هرچیزی میگفت به حرفش گوش میکردم و یک بچه گوش به حرف بودم. البته در کنارش، ایشان هم با ما راه میآمد. یعنی مثلاً در زمانی که ما در خفقان بودیم، تنها خانواده رزمنده ای بودیم که نوار شهرام ناظری گوش میکردیم. به نظر من روایت این داستانها خیلی جذابتر است تا اینکه ما بخواهیم شهدا را یکسری موجودات فضایی نشان بدهیم.
*من فکر میکنم این مطابق سلیقه مخاطب هم نیست، سلیقه ناشر و راوی است چون اقبال مردم به کتابهایی مثل ساجی نشان میدهد که مردم دنبال واقعیت هستند. ضمن اینکه از نظر من ساجی یک روایت جنگی نبود یک روایتی از عشق و جنگ بود. چون عشق خیلی در آن پررنگ بود. مثلاً اینکه در آن زمان شما تهران ماندن را پس زدید و ترجیح دادید با بهمن باقری بمانید خود عشق است.
من یک بار در اینستاگرام نظرسنجی گذاشته بودم و یک نفر گفته بود این کتاب کاملاً ابتذال است. من گفتم یا واژه ابتذال تغییر کرده یا اینکه طرز فکر مردم عوض شده است چون چطور ممکن است که ساجی مبتذل باشد؟ در همین نظر سنجی یک دختر خانم نوشته بود که نهایت علاقمندی من به کتاب، کتابهای فهیمه رحیمی بوده و فقط همان کتابها را میخواندم اما الان کتابهای روایت شهدا میخوانم و غیر از ساجی هرکتابی خواندن اغراق بوده و فقط ساجی خیلی واقعی بوده است. اکثر علاقمندان به ساجی هم دهه هفتادی و هشتادی هستند.
*اتفاقا من هم اوایل کتاب حس خواندن رمانهای عاشقانه م. مودب پور را داشتم؛ خصوصاً که در اوایل کتاب هنوز وارد فضای جنگ هم نشده بودیم. وقتی که کتاب را بیشتر خواندم، عشق برایم باورپذیرتر شده بود و دیگر برایم قابل درک بود که چرا با شخصیت آقای خانه بحث و دعوا میشود.
اینکه برخی از همسران شهید روایت میکنند که روزی که همسرشان از خانه بیرون میرفته میدانستند که قرار است شهید شود و دیگر برنگردد و اینها برای من اصلاً اینطور نیست و اتفاقاً ما روزی که ایشان از خانه رفتند بیرون برای عملیات با هم دعوا کردیم چون به من قول داده بود من را بهشت آباد ببرد و زده بود زیر قولش. شاید باور نکنید من تا دو سال پس از شهادتش هم این خشم را نسبت به او داشتم و وقتی بچهها را میخواباندم و مشغول کارمی شدم در خیالم با او دعوا میکردم.
یک بار در نظرسنجی اینستاگرامم یک دختر خانم نوشته بود که نهایت علاقمندی من به کتاب، کتابهای فهیمه رحیمی بوده و فقط همان کتابها را میخواندم اما الان کتابهای روایت شهدا میخوانم و غیر از ساجی هرکتابی خواندن اغراق بوده و فقط ساجی خیلی واقعی بوده است. اکثر علاقمندان به ساجی هم دهه هفتادی و هشتادی هستند *دقیقا این وجه تمایز روایت شماست چون همیشه مدل روایت همسران شهید اینگونه بوده که با یک صبر زینب وار نبودنهای همسرانشان را تحمل میکردند در حالی که در واقعیت اصلاً اینطور نیست و وقتی شب بچه آدم تب میکند و تنها باشی طبیعتاً شاکی میشوی.
متاسفانه به خاطر اشتباهی که بنیاد شهید در حق ساجی کرد و نام او را در لیست ایثارگران دانشگاه نوشت، در دانشگاه خیلی به او حمله شد و بسیاری از دوستانش را از دست داد و به او میگفتند تو بی سوادی در حالی که ساجی تیزهوشان میرفت و در ۱۵ سالگی هم دیپلم گرفت و خیلی باهوش بود. این در حالیست که ما هیچ وقت از بنیاد شهید کمک نگرفتیم. بعد از این ماجرا در صفحه اینستاگرام ساجی که باز بود آنقدر توهین از طرف مردم صورت گرفت که من مجبور شدم صفحه را ببندم. چون من مثل خیلیهای دیگر بلاگری بلد نیستم. بعد از پایان جنگ و روز بعد از شهید شدن بهمن که روز سالگرد عقدمان هم بود و ما آمدیم قم جز دو جعبه مهمات که یکی لباس و دیگری اسباب بازیهای بچهها بود هیچ چیز نداشتیم. مادرشوهرم هم با من خیلی بد شد و در برابر من خیلی گارد گرفت. بعد هم که پولهایمان را جمع و جور کردیم تا یک خانه بخریم، یک خانه ویلایی دو طبقه خریدیم که طبقه بالایمان برادرشوهرم مینشست تا به نوعی مواظب ما هم باشد چون هم من خیلی سنی نداشتم و هم بچهها خیلی کوچک بودند. در چنین شرایطی حتی من جرات نداشتم نوارکاست هایی که با بهمن گوش میدادیم را برای بچهها بگذارم چون میترسیدم که صدایش بالا برود. مادرشوهر من تا دو سال حتی اجازه نمیداد که من لباس سیاهم را دربیاورم حتی وقتی میخواستم وضع حمل کنم هم نگذاشتند من لباس سیاهم را دربیاورم. اصلاً مدعی نیستم که تحمل این سختیها بخاطر حس وطن دوستانه است. من اینها را تحمل کردم چون شوهرم را دوست داشتم و هدف ایشان چنین چیزی بود و باورش کرده بودم. بنابراین من نمیتوانم شوآف و چیزی که نیستم را بیان کنم.
*به نظر من این تغییر نوعی ارزش افزوده هم است. اینکه از آن طرز فکر و اندیشه به این نقطه رسیدید.
دقیقاً. اینکه من از مدل زندگی شادی و خوشی و تولد و اینها به یکباره به جایگاهی برسم بتوانم اینهمه سختی و رنج را تحمل کنم اصلاً نکته منفی نیست. آقای مرتضی سرهنگی به عنوان اولین کسی که دست نوشتههای من را خواندند، گفتند: ساجی کتاب جنگ و صلح ایران است. یک عاشقانه ناآرام.
*دربخشی از کتاب شما حالت آوارههای جنگی را پیدا کردید و به شیراز رفتید و یک زندگی دسته جمعی و فامیلی را تجربه کردید. کمی در این باره برایمان بگویید.
در زمان جنگ شوهرخواهر من که در شیراز زندگی میکردند به سختی خودش را به خرمشهر رساند تا ما را با خود ببرد شیراز. ما هشت نفر در یک ماشین نشستیم و در ایستهای بازرسی مختلف هم هر دفعه باید پیاده میشدیم و خیلی سخت به شیراز رسیدیم و من مدام گریه میکردم و بهانه وسیلهها و آینه شمعدانها و طلاهایم را میگرفتم و مامانم و مادرشوهرم مرتب من را دعوا میکرد. در حالی که بیقراری و گریههای من برای خود بهمن بود نه وسیلههایم. چون رویم نمیشد که بگویم دلم برای خود بهمن تنگ شده است. اول اردیبهشت ماه که زمان مرحله مقدماتی عملیات آزاد سازی خرمشهر بود و ما در خانههای صدا و سیما زندگی محاصره شده بودیم، با آمبولانسی که از داییاش گرفته بود آمد سراغ ما که نجاتمان بدهد و آن زمان تمام مسیر بمباران بود و ما باید هر دفعه وقتی صدای سوت میشنیدیم پیاده میشدیم و باز دوباره سوار میشدیم.
*ما اگر بخواهیم در نسل جدید هم که زوجهایی هستند که وطن و حرم برای همسرانشان اهمیت دارد، چگونه باید دخترانی را تربیت کنیم که معیارها و عشقشان واقعی باشد؟ چه کنیم که اینها را از فضای رسانه زده جدا کنیم؟
من در مقامی نیستم که بخواهم توصیه کنم و شرمم میشود چون آگاهی مردم هم خیلی بالا رفته است ولی در مورد جوانان چون خودم هم دختر دارم. نصیحت و توصیه م این است که عاشق باشند چون فقط وقتی عاشق باشند میتوانند زندگی کنند. همانطور که در آن روزهای سخت فقط عشق من به بهمن بود که توانست من را نگه دارد و سختیها را تحمل کنم.
*اوایل کتاب به نظر نمیآمد که به هم میرسید.
بله. بهمن از همان کودکی خیلی من را اذیت میکرد. برخلاف اینکه با خواهرم نغمه خیلی خوب بود و همه فکر میکردند با او ازدواج میکند من را برای ازدواج انتخاب کرد.
*در حال حاضر کتابهایی منتشر میشوند که راجع به زندگی شهداست ولی شهدایی که همسران آنها مدت خیلی کوتاهی با آنها زندگی کردند. در اغلب این کتابها بیشتر روایتهای خیلی خصوصی زندگی آنها آمده است درست برعکس ساجی که شما گفتید خیلی از روایتهای خصوصی را حذف کردید. من قرار است این کتابها را بخوانم تا با منش و تفکر یک شهید آشنا شوم وگرنه این اندازه از فضای صمیمی و خصوصی شهدا قرار است چه چیزی به من اضافه کند و به بیان دیگر چه آوردهای برای من دارد؟ سوال من این است که انتشار چنین آثاری چه تاثیری بر ازدواج جوانها دارد؟ چون در حال حاضر هم سن ازدواج جوانان بالاتر رفته و هم ازدواجهای هم کفو روز به روز کمتر میشود.
یکی از کسانی که پیج من را دنبال میکند در بی و خود نوشته بود: شهادت خوب است اما تقوا بهتر است. این جمله برای روح الله قربانی است. به او گفتم چقدر این جمله را میشناسی؟ و خب هیچ چیز از آن نمیدانست. متاسفانه امروز به واسطه شبکههای اجتماعی آدمها فقط یکسری حرفها را کپی میکنند. بدون اینکه معنی آن را بدانند. چند وقت پیش یکی از فرماندهها به من میگفت: نسل شما خیلی بهتر بود ولی الان همسران مدافع حرم خیلی در رنج هستند و من گفتم نمیفهمم چطور بهتر است وقتی ما آن زمان یک تلفن برای تماس گرفتن و احوالپرسی نداشتیم. من از فضای مجازی میترسم. اینکه دختران میخواهند با یکسری فانتزی همسر انتخاب کنند خیلی خطر بزرگی است.
*بله متاسفانه برخی از همسران شهدای مدافع حرم که امروزه نوعی بلاگر شدهاند خیلی اثر مخرب دارند و بعضاً فرد ۶ ماه با شهید زندگی کرده ولی اندازه شش سال درباره او خاطره دارد و مینویسد.
بله. دقیقاً خاله من همسر شهید رضا موسوی بود؛ کسی که بعد از شهید جهانآرا فرمانده سپاه خرمشهرشده بود. ایشان یکسال قبل از جنگ و یکسال هم بعد از جنگ با ایشان زندگی کرده بود ولی در تمام این سالها هر وقت هرجایی دعوتش میکنند تا از زندگی با شهید موسوی بگوید قبول نمیکند چون میگوید من که با ایشان اصلاً زندگی نکردم. درست مثل مجلات زرد میماند. من بعضی وقتها میمانم که برخی از این افراد اینهمه داستان بافتن را از کجا میآورند وقتی کل ماجرا آنقدر ساده و زلال است.
*آنچه که در کتابهای اصطلاحاً روایت صورتی وجود ندارد اندیشه شهید است. اینکه یکسری چیزها از فضای خصوصی این شهیدان بدانیم چیزی نیست که من مخاطب دنبالش باشم. منِ مخاطب میخواهم بدانم که چه شد که شهید به جای اینکه عصرها برود فوتبال بازی کند رفت دنبال کار جهادی.
بله همینطور است. خداروشکر فرزندان من خیلی در فضای مجازی شناخته شده نیستند و از این فضاها دور هستند به غیر از یکی از آنها که پیج عکاسی دارد. خیلی از حرفهای ناگفته است که در جلد دوم کتاب سال آینده به امید خدا منتشر میشود.
من اصلاً نمیتوانم هیچ جایی جز ایران زندگی کنم و هیچ جا جز ایران بند نمیشوم. یک بار هم تصمیم گرفتم بروم و کارهایم را بکنم که بمانم ولی دیدم نمیتوانم و برگشتم. ضمن اینکه هم من و هم بچهها هنوز خیلی به بهمن وابستهایم و هنوز وقتی یک مشکل پیش میآید میرویم سر مزار بهمن و آنجا خود واقعیمان هستیم و حسابی گریه میکنیم *یکی از آسیبهایی که درباره همسران شهید وجود دارد اینکه ما همسران شهید را فقط در بازه زمانی که همسر شهید بودند میبینیم و دیگر به قبل و بعدش کاری نداریم.
دقیقاً. این خیلی غلط است و امیدوارم این فضا اصلاح شود. چون تا وقتی خودشان (شهدا) هستند همه چیز خوب است ولی وقتی خودشان نیستند بقیه از ما میخواهند چیزی که نیستم باشم و خب من اصلاً زیر بار نمیروم.
*با توجه به اینکه در صحبتهایتان اشاره کردید که خیلی از خواهر و بردارهایتان و خواهر و برادرهای شهید باقری در خارج از ایران زندگی میکنند، شما هیچوقت به مهاجرت فکر کردید؟
ما در حال حاضر هیچکس را در ایران نداریم و همه اقواممان در خارج از ایران زندگی میکنند ولی من اصلاً نمیتوانم هیچ جایی جز ایران زندگی کنم و هیچ جا جز ایران بند نمیشوم. یک بار هم تصمیم گرفتم بروم و کارهایم را بکنم که بمانم ولی دیدم نمیتوانم و برگشتم. ضمن اینکه هم من و هم بچهها هنوز خیلی به بهمن وابستهایم و هنوز وقتی یک مشکل پیش میآید میرویم سر مزار بهمن و آنجا خود واقعیمان هستیم و حسابی گریه میکنیم. مثلاً ما هرسال بی برو برگرد شام غریبان سر مزار بهمن میرویم. یک بار که حرف رفتن و مهاجرت شد، علی، پسر بزرگم به من گفت: مامان میشه بابا هم ببریم؟