خبرگزاری مهر؛ گروه مجله _ مرضیه کیان: سال ۱۳۴۵ در بغداد متولد شدند. با اینکه محسن چند دقیقهای از برادرش زودتر به دنیا آمد و برادر بزرگ محسوب میشد، اما فرید در همه کارها پیش دستی میکرد؛ مخصوصاً در اعزام به جبهه و شهادت...
محسن اشرفی که الان ۵۵ ساله است و ۳۸ سال میشود که از برادر دوقلویش جدا شده، از خاطراتشان میگوید: «حول و حوش سال ۵۰ بود که به اتفاق خانواده از بصره آمدیم تهران. پدرم در بصره خیاط بود و همان پیشه را در تهران هم ادامه داد.
از آنجا که خانواده مذهبی داشتم و اعتقادات حرف اول را در خانه میزد، مادرم خیلی پیگیر آموزش مناسبات مذهبی به من و خواهر و برادرهایم بود.
همین موضوع باعث شد که همیشه یک رقابت شیرین با فرید سر نماز خواندن داشته باشیم؛ اینکه کداممان زودتر وضو بگیریم و زودتر نماز را اقامه کنیم، از چالشهای قشنگ بین من و فرید بود.
۱۱،۱۲ سالمان بود که راهپیماییها برای انقلاب شروع شد. با همان سن و سال کم در راهپیمایی شرکت میکردیم. برادر بزرگترم اعلامیههای امام را پخش میکرد و همین فعالیتها باعث شده بود ما هم در شور انقلاب قرار بگیریم.
سال ۵۷ انقلاب شد و دو سال بعدتر نیز سر و کله جنگ پیدا شد.
فرید خیلی تلاش میکرد در جبهه شرکت کند، اما از طرفی سپاه به خاطر سن پایینش به او اجازه ثبت نام نمیداد و از طرفی هم به دلیل بیماری مادرم، پدرم اوایلش راضی به رفتن فرید نبود.
سال بعد؛ یعنی سال ۶۲، ۱۷ ساله شده بودیم. فرید بالاخره به آرزویش رسید و بعد از شرکت در دوره آموزشی پادگان امام حسین، از تهران به قصرشیرین اعزام شد. من هم چند ماه بعد وقتی درسم تمام شد، رفتم آموزشی و بعد اعزام شدم.
همزمان با اعزام من و فرید به جبهه، برادران دیگرم (حسن و کاظم) هم در جبهه بودند.
اواسط زمستان بود که برای استراحت به تهران برگشته بودیم. برف شدیدی باریده بود؛ از آن برفهای معروف دهه ۶۰ که دور اول پارو کردن تمام نشده دوباره برف همه جا را سفیدپوش میکرد و مجدد باید پارو میشد.
بچههای محل مأمور شدیم تا برف پشتبامها را پارو کنیم و بعد از آن مشغول پاکسازی برف داخل کوچه شویم.
فردای آن روز فرید باید اعزام میشد منطقه. یادم نمیرود که هنوز لباسهایش از بارش برف و پاروی روز قبل خشک نشده بود که ساکش را جمع کرد و همان لباسهای نمدار را داخل کیسه گذاشت و عازم شد؛ این خاطره آخرین قاب صفحه خاطرات من از فرید شد.
فرید در اعزام بعدی از قصر شیرین به بوکان رفت و اسفند ماه بود که برای مرحله دوم عملیات خیبر به دلیل کمبود نیرو از گردان مقداد به گردان ابوذر منتقل شد و از آنجا به جزیره مجنون اعزام شد.
من آن موقع در دبیرستان دارالفنون درس میخواندم. هشتم اسفند ماه بود که در مدرسه بودم و خبر شهادت فرید را دادند؛ اولین نفری بودم که در خانواده از شهادت فرید باخبر شده بودم.
از آخرین خاطره روز برفی که با فرید داشتم تا روزی که خبر شهادتش را بشنوم ۲۰ روز بیشتر زمان نبرد. چون مادرم هنوز با بیماری دست و پنجه نرم میکرد، خیلی با احتیاط و تأخیر خبر شهادت را دادیم. بعد از اینکه خبر به برادرهایم هم رسید، از خط برگشتند تا در مراسم خاکسپاری و ختم شرکت کنند.
فرید در عملیات خیبر مجروح شده بود و با دست آتل بسته و ترکشی که به ناحیه پهلوی سمت راستش اصابت کرده بود و باعث خونریزی داخلی شده بود، به شهادت رسید.»