بنده برای خروج سوریه از بحران یک نقشه راه کشیده بودم که حاج قاسم گفتند: این نقشه راه را ببرید و به سید حسن نصرالله نشان بدهید. اگرموافق بودند، کار را شروع کنید.

خبرگزاری مهر، فرهنگ و اندیشه، زهرا زمانی: خبر ۱۶ مهر ۱۳۹۴ غیر از مردم برای بیشتر نیروهای نظامی هم شوکه کننده و غیرقابل باور بود. فرمانده مستشاری حسین همدانی در سوریه به شهادت رسید. هنوز خیلی از نیروهای نظامی توی فرودگاه که آماده پرواز به مقصد دمشق بودند قبول این خبر برایشان سخت بود. فرمانده شأن چند روز زودتر از آنان رفته بود تا مقدمات عملیاتی بزرگ فراهم شود و حالا خبر شهادتش از اخبار ایران پخش می‌شد. شاید ازهمان روزها بود که مردم آشنا به اسم شهادت، دوباره در هر کوی و برزن با تشییع شهید حسین همدانی یاد روزهای دفاع مقدس برایشان زنده شد و از این روز به بعد بود که تشییع شهدای مدافع حرم دیگر غریب نماند. روزهایی که زنگ خطر داعش به صدا در آمده بود و فداکاری این شهدا بر همه روشن‌تر شد. شهید حسین همدانی رزمنده روزهای دفاع مقدس از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در طول هشت سال دفاع مقدس که غم دوری از دوستان شهیدش را هر روز به دوش کشید و سال‌ها به یاد آنان زندگی کرد، در روزهای آرامش کشورش به دوستان شهیدش پیوست. او در این سالهای بعد از جنگ حدود ۹۰ ساعت مصاحبه اختصاصی با حسین بهزاد در مورد زندگی شخصی اش انجام داد که بعد از شهادتش قسمت‌هایی از آن مصاحبه‌ها در چند کتاب به چاپ رسید. از کودکی، جوانی، سربازی، جنگ و مسئولیت‌هایش و سپاه همدان و از دوستانش و بغض‌هایش و خانواده اش. حسین بهزاد تا روزهای آخر زندگی شهید همدانی نیز با او گفت و گو نشسته بود که بخش‌هایی از زندگی ایشان به دلیل مشغله‌های زیاد ناتمام ماند. در اینجا به مناسبت ششمین سالگرد شهادت ایشان به اختصار به دو قسمت کودکی و روزهای مجاهدت ایشان در سوریه اشاره می‌کنیم. اینجا از زبان شهید حسین همدانی از کتاب پیغام ماهی‌ها به قلم گلعلی بابایی بخوانید:

کودکی

....من حسین همدانی هستم. متولد بیست و چهارم آذر ماه ۱۳۲۹ در شهرستان آبادان. فرزند سوم خانواده‌ای هستم که عبارت بود از پنج سر عائله: دو خواهر بزرگ‌تر از خودم و یک برادر کوچک‌تر. مادرم، بانوی خانه دار و بسیار مومنه ای بود. پدر مرحوم علی آقا همدانی در چند سال آخر عمرش در شرکت ملی نفت ایران کار می‌کرد. کارگر فنی پالایشگاه نفت آبادان بود و انسانی زحمت کش و شریف. مقدر نبود بیش از سه سال، سایه پر مهر پدر را بر سر داشته باشم. سال ۱۳۳۲، بر اثر یک بیماری صعب العلاج، کار ایشان به بیمارستان و اتاق عمل کشید و زیر تیغ جراحی فوت شد. مادرمان ماند، با چهارفرزند یتیم. سال اول پس از فوت پدر به ما خیلی سخت گذشت. خانواده به آن صورت ممر درآمدی نداشت. چند سالی طول کشید تا سرانجام با دوندگی فراوان مادر و دایی مان، شرکت نفت حاضر شد مستمری ماهیانه ناچیزی برای عائله مرحوم پدرم تعیین کند. بعد هم دیگر به زادبوم خانوادگی نقل مکان کردیم و مقیم همدان شدیم.

هر کسی از کودکی دوران و نوجوانی خودش، به فراخور محیط اجتماعی و موقعیت خانوادگی، خاطرات تلخ و شیرینی دارد. در مورد خودم بایستی صادقانه عرض به محض اینکه از آب و گل درآمدم و دست چپ و راست خودم را شناختم، کار کردم. از همان کلاس اول ابتدایی در بازار همدان کارم می‌کردم و درس هم می‌خواندم. و خیلی زود مسئولیت خانواده به دوش من افتاد.

از همان ابتدای نوجوانی عشقم ورزش کشتی بود. حوالی سال ۱۳۴۱، دوازده ساله بودم که برای تماشای مسابقات کشتی آزاد، به سالن‌های ورزشی همدان می‌رفتم، ابتدا فقط به تماشای رقابت‌های علاقه داشتم. اما سه سال بعد، تصمیم گرفتم به صورت عملی و پی گیر، وارد عرصه این ورزش پهلوانی بشوم. الگوی ورزشی ام جهان پهلوان تختی و مشوق من دوست بسیار صمیمی بنده، آقای محسن قادری بود که دراین راه به من خیلی کمک کرد. سالهای بعد که برای اشتغال و ادامه تحصیل از همدان به تهران آمدم، دیگر کشتی را ول نکردم. در تهران عضو باشگاه ورزشی دخانیات شدم و تمریناتم را زیرنظر آقای غفاری ادامه دادم. هم زمان با ادامه ورزش قهرمانی، به کار و تحصیل تا حدودی هم اهل مطالعه بودم.

اولین کتابی که خواندن آن مرا به شدت تکان داد و متحول کرد، ابوذر غفاری به قلم نویسنده مصری دکتر عبدالمجید جودت السحار و با ترجمه شیوای مرحوم دکتر علی شریعتی بود. تأثیر مطالعه این کتاب در من به حدی بالا بود که از همان زمان حاضر بودم اسلحه به دست بگیرم و با رژیم طاغوت مبارزه کنم.

جنگ حق و باطل، عدل و ظلم و مفاهیم مثل موحد و مشرک و مستضعف و مستکبر، خیلی زیبا در آن کتاب به تصویر کشیده شده بود. با خواندن ابوذر، عصر بی خبری برایم به پایان رسید و به قول مرحوم سهراب سپهری: رفتم از شهر خیالات سبک بیرون.

سیزده ساله بودم که واقعه پانزدهم خرداد سال ۱۳۴۲ اتفاق افتاد. در آن زمان بچه بودم و خیلی کنجکاو. یادم هست جسد سربازی را که پسر یکی از همسایه‌های ما بود، ازتهران به همدان آوردند. می‌گفتند چون حاضر نشده مردم را به گلوله ببندد، او را کشته‌اند. مقامات امنیتی رژیم هم به خانواده آن سرباز اجازه نمی‌دادند برای فرزندشان مراسم تشییع و ترحیم برگزار کنند.

سال بعد، وقتی در سیزدهم آبان ۱۳۴۳ اخبار رادیو اعلامیه ساواک درباره تبعید امام خمینی را پخش کرد. من با نام ایشان آشنا شدم.

چند سال بعد در تهران و همدان، دوستان فعالی پیدا کردم که عمدتاً از بین اقشار دانشگاهی بودند. به عنوان مثال از دوستان آن ایام خودم باید به آقای دکتر هوشنگ باب الحوائجی اشاره کنم. ایشان همدانی است و آن روزها دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه تهران بود. سرپرشوری داشت. با هم خویشاوند و رفیق بودیم و معاشرت داشتیم. چند نفر از دانشجویان هم دوره‌ای ایشان هم بودند که رابط بنده با آنها، همین آقای باب الحوائجی بود. از نفرات شاخص آن جمع، اسامی خلیل گنج ور و دکتر بهلری در خاطرم مانده. محفل ما بیشتر یک جمع مطالعاتی بود تا یک گروه چریکی. بله کار مسلحانه برای ما جذابیت داشت، اما فکر می‌کردیم بدون داشتن مبانی عقیدتی و فکری درست و حسابی، عمل مسلحانه راهی به دهی نمی‌برد.

از جمله محافل مبارزاتی فعال در سطح استان همدان هم که به صورت جسته و گریخته با بعضی اعضای آنها ارتباط داشتیم، می‌توانم به یک کانون فرهنگی مذهبی اشاره کنم. البته هسته اصلی این کانون در اواخر سال ۱۳۵۲ توسط ساواک همدان ضربه خورد و اعضای شاخص آن دستگیر شدند. آن زمان خانواده ما تهران ساکن بود و من در طی این سال‌ها از برنامه‌های حسینیه ارشاد هم استفاده می‌کردم. از سخنران‌های حسینیه ارشاد علاوه بر مرحوم شریعتی، علاقه زیادی به شرکت در جلسات سخنرانی مرحوم شهید دکتر محمد مفتح داشتم.

درکنار کار روزانه در مدارس متوسطه شبانه بازار نازی آباد و جوادیه تهران، در رشته علوم تجربی درس می‌خواندم. واقعیت این است که به شدت فرسوده شده بودم. این شد که در سال ۱۳۵۰، وقتی در امتحانات دیپلمم مردود شدم، رفتم برای خدمت سربازی. بعد از پایان دوره آموزشی، ما را به شیراز فرستادند. بنده در رسته ادوات گردان ۱۵۸ ازتیپ ۵۵ هوابرد شیراز به عنوان خدمه خمپاره انداز ۸۱ م. م آمریکایی خدمت کردم. خدمت در یک یگان ضربتی هوابرد به مدت دوسال و آشنایی عملی با روش‌های جنگ چریکی و ضدچریکی، تجربه‌ای مغتنم بود که در فرازهای بعدی زندگی خیلی به کارم آمد. بعد از خاتمه سربازی، در سال ۱۳۵۲ به تهران برگشتم و تا چهارسال بعد، کماکان مقیم تهران بودم، بعد هم به صورت متفرقه ثبت نام کردم و دست آخر دیپلم تجربی ام را گرفتم.

سند راهبردی شهید حسین همدانی در روزهای سقوط دولت بشار

بنده یک راهبرد جامع یا همان چیزی که به آن نقشه راه می‌گویند، در پنج حوزه مأموریتی برای خروج سوریه از این بحران نوشتم. این نقشه راه به ما نشان می‌داد که اگر سالهای در سوریه ماندیم، باید چکار کنیم. می‌دانستیم در مقابل توطئه دشمنان امت اسلامی سوریه چه نقشه‌ای داریم و چه اقداماتی را باید انجام دهیم. در این سند راهبردی بیش از صد و چند اقدام را برای سوریه پیش بینی کرده بودیم. وقت گرفتیم و آمدیم ایران و این نقشه را به سردار سلیمانی دادیم و در جلسه‌ای که چندین ساعت طول کشید با ایشان در این باره صحبت کردیم. جلسه ما از صبح تا دوازده ظهر به طول انجامید. ایشان بسیار دقیق این نقشه راه را ملاحظه کردند و بخش‌هایی از آن را اصلاح نمودند و به من گفتند: من کاملاً با این سند راهبردی موافقم. از آنجا که حضرت آقا فرموده بودند تا سیاست‌های کلان محور مقاومت و سوریه زیر نظر سید حسن نصرالله باشد. لذا ایشان طبق فرمایشات حضرت آقا کلیه امور مربوط به سوریه را مدیریت می‌کرد. بر همین اساس حاج قاسم گفتند: این نقشه راه را ببرید و به سید حسن نشان بدهید و اگرموافق بودند، کار را شروع کنید. ما هم رفتیم و این سند راهبردی را به ایشان دادیم و قرار شد ایشان یک هفته مطالعه کند و بعد جواب را بدهد. بعد از یک هفته به ما پیغام دادند که بیایید. ما هم از دمشق به بیروت رفتیم. آنجا با برادرمان ابامهدی که همان آقای زاهدی، فرمانده سپاه لبنان است، به حضور سید حسن نصرالله رفتیم. این جلسه که بعد از نماز مغرب و عشا شروع شده بود تا نماز صبح به طول انجامید و به جز نیم ساعت، سه ربع که برای غذا خوردن متوقف شد، یکسره ادامه پیدا کرد و برای نماز صبح پایان یافت. در آن موقع بیش از ۷۵ درصد کشور سوریه در اشغال تروریست‌های مسلح بود و ۲۵ درصد از آن دست حکومت مرکزی مانده بود. وضعیت بسیار خطرناک بود و اصلاً کار سوریه تقریباً تمام شده بود. یک هفته طول کشید تا این سند اصلاح شود. دوباره طی جلسه‌ای سند راهبردی اصلاح شده را خدمت ایشان بردیم. سید حسن بعد از چندین ساعت بحث و بررسی موافقت خود را اعلام کردند و گفتند: دولتمردان سوریه درک اهمیت این نقشه راه را ندارند، الان هم که به شدت درگیر این بحران شده‌اند. اگر شما همه سند با اقدامات موجود در آن را یک جا به آنها بدهید، آنها هم آن را بایگانی می‌کنند. بهتر است در چند مرحله و در هر مرحله بخشی از این اقدام‌ها را در اختیارشان بگذارید.

اسفند ۱۳۹۱ تروریست‌ها کاملاً به نقطه پیروزی نزدیک شده بود. آنها با حمایت همه جانبه عربستان، قطر، امارات و کشورهای غربی توانسته بودند حلقه محاصره را تنگ‌تر و به کاخ ریاست جمهوری نزدیک شوند. بشاراسد کار را تمام شده می‌دانست و به دنبال رفتن به یک کشور دیگر بود. آخرین پیشنهاد آن شب به بشار اسد داده شد. گفتم: حالا که همه چیز تمام شده و کاخ در آستانه سقوط است، شما باید این آخرین پیشنهاد ما را عملی کنید، گفتند چه کنیم؟ گفتم: درِ اسلحه خانه‌ها را باز کنید و مردم را به اسلحه‌های موجود در آن مسلح کنید تا خود مردم جلوی این تروریست‌ها را بگیرند. شکر خدا با این پیشنهاد موافقت کردند و همان شب با این اقدام سوریه از سقوط حتمی نجات پیدا کرد. همین نیروها هسته اولیه تشکیلاتی به نام دفاع وطنی را شکل دادند که الان در سوریه با داعشی ها، النصره ای ها و..و می‌جنگند.

شهادت ایشان از زبان همسر:

حاجی سه سالی بود که مدام سوریه می‌رفت. واقعاً نبودِ حاجی در منزل برایمان عادت شده بود. دفعه آخری که از سوریه آمد تهران، قرار بود دو روز پیش ما بماند و روز یکشنبه به سوریه برگردد اما چون به ایشان اطلاع داده بودند که روز دوشنبه سیزدهم مهر با حضرت آقا ملاقات دارند با اشتیاق آن روز را هم در تهران ماند. ملاقات آقا که تمام شد، ساعت یک بعدازظهر خیلی سرحال و خوشحال آمد منزل تا آماده رفتن به فرودگاه بشود. پرواز ساعت ۶ بعدازظهر بود. حاج آقا در کارهای منزل خیلی وقت‌ها به من کمک می‌کرد. آن روز وقتی به خانه آمد، از ایشان پرسیدم حاجی شما که ساعت شش پروازدارید، چطور شد الان آمدید خانه؟ گفت یک سری کار دارم که باید انجام بدهم. دخترم سارا برایش چای برد. خواست چای را با سوهان بخورد، دخترم به او گفت: بابا شما بیماری قند دارید چای را با سوهان نخورید. همان طور که من و دوتا دخترهایم روبرویش نشسته بودیم، نگاهی به ما کرد و گفت: دیگر قند را ول کنید، من این دفعه که بروم قطعاً شهید می‌شوم. تا این حرف از دهان حاجی درآمد، دخترها زدند زیرگریه. به دخترها گفتم: ناراحت نباشید و گریه هم نکنید. این بابای شما از اول جنگ توی جبهه بوده و خدا تا حالا او را برای حفظ کرده، از این به بعد هم هم ان شالله حفظش می‌کند. برای اینکه جو را ببرم سمت شوخی، یک لحظه گفتم: حاجی اگر شهید شدی

آن قدر با قاطعیت این حرف‌ها را زد که جرأت نکردم به چهره اش نگاه کنم. یک لحظه قلبم تیر کشید و احساس کردم حاجی رفتنی است و این آخرین دیدار ماست. تا حالا حاجی را آن طور نورانی ندیده بودم. ساکش را آماده کردم و داخل اتاق خودش گذاشتم. بی خبر وارد اتاقش شدم. دیدم وسایلش را به هم زده، سجاده و عبایش را جمع کرده، میز تحریرش را برده جایی که همیشه نماز می خوانده گذاشته. لباس‌های اضافی که توی ساک گذاشته بودم را بیرون آورده بود. گفتم این لباس‌ها را لازم داری. چرا آوردی بیرون؟ گفت نه من زود برمیگردم. لازم ندارم. دوتا انگشترعقیق داشت آنها را هم از انگشتش درآورد و گذاشت داخل کشوی میز.موقع رفتن چندبار رفت داخل خانه و برگشت حیاط. گفتم چیزی شده؟ گفت چیزی نیست حاج خانم. از زیر قرآن ردش کردم و رفت داخل ماشین. از آنجا دستی تکان داد و راننده گاز ماشین را گرفت و رفت. اهل پیامک و این جور چیزها هم نبود. ولی آن روز از پای پلکان هواپیما برای من پیامک کوتاهی فرستاد. فقط نوشته بود: خداحافظ.