خبرگزاری مهر؛ گروه مجله*: هشتم آبان روز قیصر امینپور است؛ بی هیچ چون و چرایی، چنان که ۲ شهریور سالروز تولد او به نام او سند خورده است. اما هشتم آبان فرق میکند. امروز، هر جا که باشی، یاد قیصر و حال قیصرگونه و بغض نبودنش تو را در ساعاتی از شبانهروز هشتم آبان یک جا گیر میاندازد و گلویت را از شادمانی آمیخته با حسرت میفشارد و این تویی که باید یکی یکی شعرهایش را از بر زمزمه کنی و با خاطراتش دریغ بخوری که «چرا من اینقدر بدشانس بودم که قیصر را درک نکردم؟ چرا من دیر به جمع شاعران راه یافتم؟ چرا نصیبم از او جز خاطراتی که دیگران نقل میکنند، چیزی نیست؟».
من هم مثل تمام کسانی که قیصر را ندیدهاند و فقط از او و درباره او شنیدهاند، هرسال دریغگوی قیصر میشوم و خودم را با چند غزل و رباعی و نیمایی، و چند خاطره و شبهخاطره سرگرم و راضی میکنم. تا سالها کارم همین بود تا اینکه به ذهنم رسید چرا خاطراتی که دوستان و شاگردان و همکاران و نزدیکان قیصر از او به یاد دارند را جمع نکنم و منتشر نکنم؟ با دهها نفر از کسانی که رابطهای سببی یا نسبی با قیصر داشتند گفتگو کردم و خاطراتشان را گرفتم؛ خاطراتی که بعضی از آنها کمتر گفته شده یا اصلاً گفته نشده بود. از شاعر و نویسنده و مدیر فرهنگی و دانشجو و همکار بگیرید تا نظافتچی دانشگاه و فلان آدم ساده.
چیزی که میخوانید، خاطرهای است که در جریان جمعآوری خاطرات درباره قیصر امین پور، امید مهدی نژاد شاعر، نویسنده و طنزپردازی برایم نقل کرده است.
امید مهدینژاد از ۲ شهریور ۱۳۸۴ میگوید
من شاگرد قیصر نبودهام. و شاگرد قیصر نبودن، کم حسرتی نیست. من شاگرد قیصر نبودهام، اما تنها دیدارم با او، از شیرینترین و شاعرانهترین خاطرات زندگیام است:
بهار ۱۳۸۴ است. به همراه دوستان جوان شاعرم، راهی دیدار قیصریم در منزلش. میرویم تا زادروزش را شادباش بگوییم؛ من و محمدمهدی سیار که از جمع جدا شده بود و آمده بود مرا خبر کند من و سیار با هم راهی شدهایم، و باقی دوستان با هم. در راه نمیدانم مهدی به من میگوید یا من به مهدی، که «جالب نیست دست خالی به جشن تولد برویم. تحفهای یا هدیهای باید ببریم…» تحفه شاعر چیست جز شعر؟ و هیچکدام برای قیصر شعری نگفتهایم. میدان صادقیه را رد کردهایم و تا مقصد فاصله چندانی نداریم. در این فرصت کوتاه، جز آنکه به رباعی فکر کنیم، چارهای نداریم. فرشتههای الهام، در ترافیک عصرگاهی تهران، به استراحت میپردازند و خودشان را برای شب که مصاریع اول را از آسمان میآورند و به شاعران هدیه میدهند، آماده میکنند. با این حال نمیدانم مهدی سیار این مصرع را از کجا شکار کرد که:
گلها همه آفتابگردانِ تواند...
اشاره مصرع به عنوان مجموعه شعر قیصر است: گلها همه آفتابگردانند.
من هم برای اینکه از قافله عقب نمانم میگویم:
در کوچه آفتاب منزل داری...
که این هم اشارهای دارد به عنوان مجموعه شعر دیگری از قیصر: در کوچه آفتاب.
مصرع مهدی را من برمیدارم و مصرع من را مهدی. تا به منزل قیصر برسیم، دو رباعی ناقابل در دست داریم:
دریا دریا گهر به ساحل داری
صد دفتر ناسروده در دل داری
تو شاعر شهر روشناییهایی
در کوچه آفتاب منزل داری
.
تو قیصری و اینها مردان تو اند
شاعرترها آینهگردان تو اند
تا آیه نور از لبت میجوشد
گلها همه آفتابگردان تو اند
این دو رباعی ارتجالی فوری، بسا کوچکتر از آن بودند که ارزش تقدیم به قیصر بزرگ را داشته باشند، اما لااقل این برکت را داشتند که شرم دست خالی بودن را از میان ببرند. و بعدها این افتخار را نصیبمان کردند که ناممان در جریده آنها که برای قیصر شعر گفتهاند ثبت کند. اولی را مهدی خواند و دومی را من. قیصر هدایای ناقابل ما را پذیرفت و البته بزرگوارانه گفت «کاش موضوع این شعرها من نبودم. آنوقت میتوانستم از آنها کلی تعریف کنم!»
اینکه در آن دیدار چه گذشت و قیصر چهها گفت، میماند برای بعد. حرفهایی که با آنکه ثبت و ضبط هم شد، هنوز منتشر نشده و اگر بشود میبینید که قیصر تا آخر بر همان عهد اول که بود، مانده بود.»
* نویسنده: جواد شیخ الاسلامی