سر فرمانده هنوز نچرخیده که یک تیر پهلوی سید را می‌شکافد. سید اسماعیل روی زمین می‌افتد، بچه‌ها اول فکر می‌کنند که سید سر شوخی برداشته، همه سر به سرش می‌گذارند که بابا بلند شو!

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ زهرا زمانی: سید اسماعیل سیرت نیا متولد بیست و سوم تیر ۱۳۵۷ اصالتاً اهل شهر رشت و ساکن تهران بود. او از نیروهای سپاه حضرت محمد رسول الله (ص) بود که سال ۱۳۹۴ با اصرار زیاد به فرمانده خود به سوریه رفت و تقریباً بعد از یک ماه حضور در سوریه ۱۶ آبان با اصابت تیردوشکا به ناحیه پهلو در سن ۳۷ سالگی به شهادت رسید.

شهید سیرت نیا در قسمتی از وصیت نامه خود در اعزام به سوریه این‌طور نوشت: «حال در پوست خود نمیگنجم که ملقب به اسم زیبای مدافع حرم اهل بیت (ع) و حرم عمه سادات حضرت زینب کبری (س) شده‌ام. لقبی که ابتدا فقط زیبنده جناب حضرت عباس ابن علی و پسر رشید حضرت فاطمه ام البنین است.»

امروز ۱۶ آبان در سالروز شهادت این‌شهید، روایت‌هایی را از آن‌چه دوستانش از حضورش در جبهه سوریه تعریف کرده‌اند، مرور می‌کنیم:

* فرمانده حضرت زهراست...

شب تاسوعاست. بچه‌ها توی مسجد خانات در حال سینه زنی هستند. شهید سید اسماعیل سیرت نیا مداحی می‌کند. اینجا هم به رسم پادگان بحوس دسته‌های عزاداری هر گردان، مقر به مقر می‌چرخند! امشب نوبت به سید مصطفی صدرزاده رسیده با نیروهایش. بچه‌های فاطمیون به فرماندهی سید مصطفی وارد مسجد خانات می‌شوند. سید بعد از سینه زنی، میکروفون را می‌گیرد و خواب یکی از نیروهایش را برای همه تعریف می‌کند: برادرها! امشب برای من تعریف کردند که خانم حضرت زهرا نوید دادند که غصه نخورید! فرماندهی این لشکر به دست من است. از من مدد بخواهید. صدای گریه بچه‌ها تمام مسجد را پر می‌کند. صدای یا زهرا کل فضای مسجد را می‌گیرد. همه بچه‌ها از ارادات سید اسماعیل به حضرت زهرا با خبر هستند، چه آن وقت که روی هر گلوله با ماژیک می‌نوشت یا زهرا و چه از سربندهایش… حالا با این حرف سید مصطفی صدرزاده، سید اسماعیل یک دم نوحه می‌گیرد و بچه‌ها دوباره همراهی می‌کنند.....

* روبروی ضریح

نیروها ده پانزده روزی می‌شود وارد سوریه شده‌اند. از آن‌روز این‌چندمین‌بار است که سید اسماعیل مداحی می‌کند. از همان روزی که وارد زینبیه شدند و سید درست روبروی حرم، یک گوشه ایستاد و دست‌هایش را روبروی ضریح گرفته و شروع کرد به زمزمه کردن: «بی‌بی‌جان چه به سرت آمد؟ بی‌بی‌جان چه شد؟» زمزمه می‌کرد و آرام آرام صدایش می‌رفت بالاتر تا جایی که همه دور سید جمع شدند… او دم گرفته بود و بچه‌ها هم گریه می‌کردند… سید گریه می‌کرد. می‌گفت بی‌بی ما آمدیم. خیالت راحت. بعد هم ذکر مصیبت می‌خواند از روزهای اسارت حضرت زینب در دمشق...

* حسینیه در پادگان سوریه

محرم نزدیک است. پادگان نظامی سوریه محل استقرار همه نیروهای ایرانی است. سید اسماعیل، احمد اسماعیلی (شهید) مهران عزیزانی (شهید) و چند نفر از بچه‌ها در یک گوشه پادگان شروع به ساختن حسینیه کردند. بچه شیعه همین است، انگار که پایش به هر جا برسد، اول باید بساط روضه اش را جور کند…حالا چه وسط تهران، چه وسط مرکز نظامی سوریه… هر کدام از بچه‌ها یک گوشه کار را گرفته بودند. یکی جارو میزد. یک تور استتار پهن کرده بودند. بعد خیمه درست کرده بودند… بعد سید اسماعیل یک «یاحسین» نوشته بود و با جعبه مهمات منبر درست کرده. این پرچم یا حسین را هم زده بود توی حسینیه. بچه‌ها توی خاطراتشان می‌گویند هنوز این پرچم توی این‌حسینیه است. از شب اول محرم روضه و مداحی برپا بود. گردان هر شهر با مداحی و روضه خوانی وارد سوله گردان دیگری می‌شود و از در دیگر با دم سینه زنی خارج می‌شد.

* صبح تاسوعا

امروز دقیقاً صبح تاسوعاست. قرار این است که بچه‌های صابرین به‌عنوان خط‌شکن عمل کنند و ما هم بعد از آنها وارد عمل بشویم. سه چهارکیلومتر عقب تر منتظر هستیم… خبرهای خوبی نمی‌رسد، شهر الحمره در حال سقوط است. هیچ‌جنبده‌ای نمی‌تواند وارد شهر بشود. مسلحین و داعش با تاو و کرنت‌های امریکایی هر ماشینی را که به شهر وارد بشود، می‌زنند. بچه‌های صابرین در وضعیت خوبی نیستند. سید اسماعیل بی‌تابی می‌کند که وارد شهر شود. حاج حسین اسدللهی (شهید) به هیچ‌کدام از بچه‌ها اجازه ورود به شهر را نمی‌دهد. آن‌روز برای همه بچه‌ها روز سختی بود. بچه‌های صابرین تو محاصره و درگیری عجیبی بودند. بچه‌ها مدام می‌رفتند و می‌آمدند بلکه حاج حسین اجازه ورود به شهر بدهد که یک مرتبه با صدای بی سیم همه از جا پریدند: تو رو به حضرت زهرا بیاین کمک ما! همین کلمه برای سید اسماعیل کافی بود. سریع پرید پشت تویوتا. استارت زد و گفت «من دارم میرم!» احمد اسماعیلی (شهید) هم نشست کنارش. از آن طرف هم میرسیار (شهید) گفت «من دارم میرم. می زنن که بزنن! جهنم که دارن میزنن! بچه‌ها تو محاصره موندن....»

* شبی که اسماعیل شهید شد...

شبی که سید شهید شد، من، احمد و سید روی پشت‌بام نشسته بودیم. سید اسماعیل گفت: بچه‌ها من نیت کرده‌ام که اگر شهید بشوم، ۵ زیارت حضرت زهرا بخوانم. احمد گفت: «آخه خُله! دیوونه! تو شهید بشی! چجوری می خوای زیارت رو بخونی!» گفت: «آره!» سید نگاهی به من گرد و من گفتم: «سید من به زور احمد نمازم رو می خونم! روی من حساب نکن!» احمد گفت «من می‌خونم! اما واسم تلافی کن!» سید گفت: «احمد تو بخون! من برات تلافی می‌کنم!» آن شب حرف‌های عجیبی بین سید و احمد رد و بدل شد. دو روز بعد از شهادت سیداسماعیل، احمد به قولش وفا کرد و زیارت‌ها را به نیابت از سید خواند.

سید دراز بکش، می‌زنن! سر فرمانده هنوز نچرخیده که یک تیر پهلوی سید را می‌شکافد. سید اسماعیل روی زمین می‌افتد، بچه‌ها اول فکر می‌کنند که سید سر شوخی برداشته، همه سر به سرش می‌گذارند که بابا بلند شو، گفتیم دراز بکش اما نه این طور! فرمانده نزدیک سید می‌شود، دستش را که به سید می‌زند، می‌بیند دستش خونی شده، صدایی از سید بلند نمی‌شود جز زمزمه و ذکر نیروهای نجبای عراق به فرماندهی محمدحسین خانی قرار بود از زیر باغ زیتون عملیاتی انجام بدهند. قرار بود از نیروهای لشکر ۲۷ عبور کنند و مثلثی را دور بزنند تا آنجا را بگیرند. اذان صبح بود که صدای درگیری زیاد شده بود. بچه‌ها هنوز به مثلثی نرسیده بودند که داعش همه نیروهای نجبا را زمین گیر کرد. هوا تقریباً روشن شده بود که داعش یک گلوله مستقیم به پیشانی محمد حسین خانی زد و شهیدش کرد.

هدایت عملیات تقریباً به دست بچه‌های لشگر ۲۷ می‌افتد. هشت نه نفر از بچه‌ها به سمت نیروهای نجبا حرکت کردند. تعداد مجروحین خیلی زیاد بود. قرار این شد که بچه‌ها پشت سنگ چین مستقر شوند. سرگروه این هشت نه نفر به همه تاکید کرد که کسی سرش را بالای سنگ چین نمی‌آورد و فقط اسلحه را روی سنگ چین بگذارید و شلیک کنید تا دشمن عقب بکشد. سید اسماعیل هم همین جا خودش را به بچه‌ها می‌رساند. یک دستش بی‌سیم و یک دستش هم خمپاره شصت است. فرمانده نگاهی به سید کرد وگفت: «سید بزن!» آتش داعش کمتر شد. بچه‌ها توانسند مجروحین و شهدا را از منطقه عقب بکشند. ساعت ۸ صبح شده است و نزدیک ۱۵۰ نفر از مجروحین به عقب کشیده شدند. آتش گلوله‌ها حسابی داعش را مجبور به عقب نشینی کرده است. سید دوباره می‌رود و از توی ماشین سه‌چهارتا گلوله می‌آورد، این آتش خمپاره سدی می‌شود جلوی دشمن.

توی همین آتش ریختن‌ها، فرمانده برمی‌گردد به سید نگاهی می‌کند و می‌گوید: سید دراز بکش، می‌زنن! سر فرمانده هنوز نچرخیده که یک تیر پهلوی سید را می‌شکافد. سید اسماعیل روی زمین می‌افتد، بچه‌ها اول فکر می‌کنند که سید سر شوخی برداشته، همه سر به سرش می‌گذارند که بابا بلند شو، گفتیم دراز بکش اما نه این طور! فرمانده نزدیک سید می‌شود، دستش را که به سید می‌زند، می‌بیند دستش خونی شده، صدایی از سید بلند نمی‌شود جز زمزمه و ذکر. فرمانده بچه‌ها را صدا می‌کند. دو نفر از بچه‌ها می‌خواهند سید را بلند کنند و به عقب ببرند. اما امکان ندارد. پهلوی سید شکافته شده و با هر تکانی روده‌های سید بیرون می‌ریزد. بچه‌ها دوباره سید را سرجایش می‌گذارند. زمزمه‌های سید دیگر بی رمق شده است. تیر دوشکا شکاف عمیقی ایجاد کرده و کاری نمی‌شود کرد. سید شهید می‌شود.