خبرگزاری مهر - گروه استانها - طاهره پرتوی: ساعت از هفت صبح گذشته که به پل ولایت (لب آب) میرسم. در کنار هوای پاییزی، برگریزان درختان، نسیم سردی که میوزد و مردمی که بیتوجه عبور میکنند؛ مردانی کنار پل چشم انتظار کار ایستادهاند. نزدیک میروم تا وضعیتشان را جویا شوم.
آقای خیری، تنها روی صندلی کنار خیابان نشسته است. دهه چهل زندگی را پشت سر گذاشته، صاحب سه فرزند است و در شهرکی دور افتاده زندگی میکند. او میگوید: بهصورت میانگین ۱۰ روز در ماه کار میکند و در ازای هر روز چیزی حدود ۱۵۰ هزار تومان در آمد دارد.
چند مرد دیگر به ما نزدیک میشوند. هر چه میپرسم، کوتاه پاسخ میدهند اما گویا دلِ پُری دارند! چند نفر از وضعیت بیمه گلایه میکنند. یکیشان با عصبانیت به همه اشاره میکند: کسی به فکر کارگر جماعت نیست! هر کسی بیاید، چیزی مینویسد و میرود.
دیگری ادامه میدهد: همین چند ماه پیش یکی برای فیلمبرداری آمد. اما نتیجهاش چه شد؟ کارگرها قشر فراموش شدهاند. کسی برای ما کاری نمیکند.
مرد جوانتری که تا کنون ساکت بود، از جایش بلند میشود و با دقت تاکید میکند: شهرداری سخت میگیرد! مجوزهای شهرداری باعث شدهاند ساختمانسازی کم شود. کار هم که کم باشد، وضعیت ما روز به روز بدتر میشود.
مردی که پیشتر اشاره میکرد کسی به فکر کارگران نیست، صحبت مرد جوان را قطع میکند و میگوید: نیروی انتظامی هم مانند شهرداری است. مأموران نیروی انتظامی خیلی بد با ما برخورد میکنند.
چهرهاش برافروخته است. خاطره روزی که مأموران به شدت با او برخورد کردهاند را بازگو میکند. از یادآوری اینکه مورد بیاحترامی قرار گرفته، هم عصبانی ست هم گلایهمند، اصرار دارد توضیح دهد که کارگری با تکدیگری تفاوت دارد. با چند خاطره کوتاه و آوردن چند نام و نشان، توجه همه را به خود جلب میکند بعد میگوید: اگر کارخانهای، کارگاهی، جایی برای کار بود؛ این همه آدم اینجا در سرما نمیلرزیدند.
میپرسم: زمستان که برسد چه میکنند؟ مرد عصبانی کمی به فکر فرو میرود. اندکی مکث میکند و صریح و شفاف جواب میدهد: همینطور میآییم اینجا منتظر مینشینیم؛ شرمندگی زن و بچه خیلی سخت است. آن بندههای خدا که گناهی ندارند.
برای جبران هزینههای زندگی با پول کمتری کار میکنیم
درحالیکه نگران و خسته است و دیگر معلوم نیست سرخی صورتش از سرماست یا عصبانیت، ادامه میدهد: گاهی با پول خیلی کمتر حاضریم کار کنیم. وقتی پول نداری، مجبوری قرض بگیری. بعد باید جان بِکَنی تا قرضها را پس بدهی.
با حدود ۱۰ نفر از کارگران در حال گفتوگو هستیم. حالا توجه مردم به این سوی خیابان جلب شده. بعضی دقیقتر نگاه میکنند که اگر کمکی از شأن برمیآید به ما ملحق شوند. برخی با تعجب نگاه میکنند؛ گویی برای اولین بار است که مردمان این سو را میبینند.
کمی دور از جمعیت، پیرمردی ایستاده که «سید» صدایش میزنند. سید عزیزالله، کیسه نایلونی در دست دارد که خیلی سنگین بهنظر نمیرسد. جلوتر میآید. از نام و سنش که میپرسم با متانت پاسخ میدهد. ۶۰ ساله است. میگوید بیش از ۴۰ سال است که بنایی میکند و در گذشته کارگر شرکتی بوده. پنج فرزند دارد و در یکی از محلههای قدیمی شهر ساکن هستند.
از اوضاع زندگیاش که میپرسم با نجابت ادامه میدهد: اوضاع هیچکس خوب نیست. ما هم مانند دیگران. سختی زندگی امان همه را بریده. خدا به تمام بندگانش کمک کند. خیال میکنم اگر عجلهای برای رفتن ندارد، کمی بیشتر از زندگیاش بدانم. مینشیند لبه جدول کنار خیابان، کیسه را زمین میگذارد، دستانش را در هم گره میزند، به زمین چشم دوخته و میگوید: همه چیز که پول نیست! من فرزندانم را جوری تربیت کردهام که اگر روی زمین پولی ببینند، برندارندش.
میپرسم گِلهای ندارید؟ بیتردید جواب میدهد: نه. سختیهای زندگی انسان را رشد میدهند. خدا سختیها را برای آزمایش بندگان در زندگیشان قرار میدهد.
سید ادامه میدهد: در باغی بنایی میکردم؛ متوجه شدم فرزند معلولی دارند، هزینه کار را از شأن نگرفتم. راحتی بچه آنها، راحتی من است. در اسلام روی کمک به دیگران خیلی تاکید کردهاند. همه باید به فکر هم باشیم.
به اطراف نگاه میکند. نگاهش به آقای خیری و دیگران است. مردها با هم و در گوش هم چیزهایی میگویند که ما نمیشنویم.
سید به یکیشان که بسیار چهره درهم و گرفتهای دارد خیره شده، میگوید: بعضی از این بندههای خدا خیلی وضعشان بد است. خدا به مسئولانی که باید برایشان کاری کنند، کمک کند!
از سید عزیزالله و دیگران تشکر میکنم؛ سید اصرار دارد هزینه رفت و آمدم را بپردازد. میخواهد بیاید که مطمئن شود به سلامت از خیابان رد میشوم. زیر لب میگوید: انسانها اگر به فکر هم نباشند که انسان نیستند!
باید پیش از اتمام ساعت اداری، به سندیکای کارگران ساختمانی سری بزنم. دفترشان در چهارراه رشیدی است؛ طبقه دوم ساختمانی قدیمی. در پس راهرویی تنگ، درب کوچکی از میان دری چوبی برای پاسخگویی به چشم میخورد. خودم را که معرفی میکنم، مردی مُسن با عصایی در دست، در را باز میکند.
دفتر سندیکا اتاق کوچکی است که سه میز دارد و سه کارمند. پیرمردی که در را باز کرد، روی صندلی کنار در مینشیند. با مسئول سندیکا، آقای حاجتخواه از احوال کارگران میگویم. فعالیتهایشان را میپرسم و میخواهم بدانم به فکر سرپناهی برای کارگران در روزهای سرد آینده هستند؟
برای ساختن سرپناه کارگران بودجهای نداریم
آقای حاجتخواه میگوید: همین مکانی که خودمان مستقر هستیم هم اجارهای است و با حق عضویت سالانهای که کارگران میپردازند اینجا را اداره میکنیم.
ادامه میدهد: برای استادکاران در کنار همین ساختمان جایی را اجاره کردهایم که امکانات سرمایشی برای فصول گرم و گرمایشی برای فصول سرد دارد. اما برای ساختن سرپناه کارگران بودجهای نداریم.
در مورد همکاریشان با سایر ادارات میپرسم. میگوید: با اداره کار و رفاه اجتماعی جلساتی داشتهایم و برنامههای خوبی هم اجرا کردهایم. کلاسهای رایگان آموزشی، بهداشت و امنیت برگزار میکنیم.
او با تاکید اشاره میکند: پیگیر بیمه کارگران هستیم و برای دادن تسهیلات تمام دقتمان را به خرج میدهیم که حقی ضایع نشود؛ چون در گذشته بعضی که کارگر نبودند از حق بیمه کارگران استفاده میکردند و این برای ما ناگوار بود.
تلفن آقای حاجتخواه زنگ میخورد. میرود تا تلفن را جواب بدهد. با ۲ کارمند خانم تنها میمانم. خانمها که حواسشان به بحث بوده و اطلاعات دقیقی در این مورد دارند، از فعالیت و تلاشهای سندیکا برای دفاع از حقوق کارگران میگویند.
قطع سهمیه بیمه کارگران / راهی برای ارتباط با کارگران نداریم!
یکی از آنها میگوید: در مدتی که آقای حاجتخواه اینجا فعالیت داشتهاند، تعداد زیادی کارگر را بیمه کردهایم. اما یکسال است که سهمیه بیمه بهصورت سراسری قطع شده است. علت را که جویا میشوم، نمیداند.
از دختر جوانتری که کنارم نشسته میپرسم برگزاری کلاسها را چگونه به کارگران اطلاع میدهند؟ راه ارتباطیشان با کارگران چیست؟ لبخندی به نشان از تأسف میزند. سری تکان میدهد و میگوید: راه ارتباطی نداریم.
ادامه میدهد: البته اخیراً گروهی ایجاد شده است اما اغلب کارگران از قشر کم سواد جامعه هستند و گوشی هوشمند هم ندارند. پس راهی برای یافتنشان وجود ندارد. آنها که به سندیکا سر میزنند را برای کلاس ثبتنام میکنیم اما همانها هم گاهی در کلاس شرکت نمیکنند.
به وضعیت بیمه کارگران که اشاره میکنم، میگوید: عدهای اصلاً از بیمه خبر ندارند و کسانی هم هستند که همان هزینه ناچیز حق بیمه را نمیتوانند پرداخت کنند.
رکود اقتصادی معیشت کارگران را از رونق انداخته است
آقای حاجتخواه که به جمعمان باز میگردد، در حال نشستن روی صندلی تاکید میکند: رکود اقتصادی، صنعت ساختمان را از رونق انداخته است. کارگران هم معیشتشان فصلی است و در بعضی فصول سال هیچ کاری ندارند.
از او میخواهم در مورد تأثیر وضعیت ساخت و ساز در زندگی کارگران بیشتر توضیح بدهند. با تأسف میگوید: رکود ساخت و ساز در سالهای اخیر زندگی کارگران را به شدت سخت کرده است. خیلی از کارگران هم تحت پوشش بیمه تأمین اجتماعی نیستند و این اوضاعشان را بدتر میکند.
از کم و کیف قطع شدن سهمیه بیمه کارگران میپرسم. جواب میدهد: حدود یکسال است که خیلی از کارگران در صف بیمه هستند و هنوز کارشان انجام نشده است. کارگرانی را داشتیم که در صف بیمه بودند، به رحمت خدا رفتند و چون بیمه نداشتند، خانواده این عزیزان از مزایای بیمه محروم ماندند.
در خصوص امکان ایجاد سرپناه یا ایستگاه برای کارگران که در سه نقطه لب آب، وزیری و سرچشمه هستند، نظرشان را جویا میشوم. میگوید: کارگران ساختمانی در میادین از صبح تا غروب، بدون سرویس بهداشتی و سرپناه در گرمای تابستان و سرمای زمستان میمانند که باید مسئولان برای حل این مشکل فکری بکنند.
حالا ساعتهاست به نجابت سید، خستگی آن مرد کارگر، سرمای هوا، هزینه ساختن سرپناه و رسیدن فصلهای سردتر میاندیشم و تمام ذهنم درگیر این پرسشهاست که مسئولیت این وضعیت بر عهده کیست و چه کسی دستش میرسد کاری کند؟