اصفهان - استاد احمد کیاست‌پور پیشکسوت و چهره شناخته‌شده جهانی و برجسته عرصه نجوم، اُپتیک و لیزر گرچه دو سالی است در میان ما نیست اما شاید «باید او را در چیزهایی پیدا کنیم که دوست داشت».

خبرگزاری مهر – گروه استان‌ها، مریم بهزاد نژاد: برای مصاحبه به خانه پروفسور کیاست‌پور رفته‌ام. چرا این جمله از یک شعر مرتب در سرم می‌پیچد؟: «اگر نبودم، مرا در چیزهایی پیدا کنید که دوست می‌داشتم.».

به همسر دکتر نگاه می‌کنم؛ همان زن مهربانی که قلب دکتر برایش می‌تپید. به چشمان سهیلا نگاه می‌کنم؛ به چشم‌های پدرش که در صورت او تکرار شده است. همسر استاد، مانتوی مشکی و روسری سبزی پوشیده است؛ سبز، همرنگ طبیعتی که استاد دوست می‌داشت. به مانتوی سرمه‌ای سهیلا نگاه می‌کنم؛ شبیه آسمانی است که پدرش سال‌ها عاشقانه رصد می‌کرد.

من رو به رویشان آن طرف اتاق نشسته‌ام. آقای ذوالفقاری در حال صحبت با آن‌هاست. دارند درباره خاطرات دکتر حرف می‌زنند. امروز حوصله ندارم چون فیلمی درباره قربانیان سلاح‌های شیمیایی دیده‌ام. انسانیت چیزی نیست که با دانسته‌های علمی اندازه گیری شود. علم بدون انسانیت یعنی بمباران شیمیایی سردشت. علم بدون انسانیت یعنی بمب‌های اتمی در هیروشیما و ناکازاکی.

دوباره به همسر و دختر دکتر نگاه می‌کنم که به یاد ایشان اشک می‌ریزند. چرا بعد از دوسال، این همه بی‌تاب هستند؟ این جاذبه انسانیت پروفسور است که انسان‌ها را دلتنگ می‌کند. این رشته‌های محبت است که بعد از سال‌ها انسان‌ها را به هم متصل نگه می‌دارد. ضبطم را برمی‌دارم و کنار دخترشان می‌نشینم. دلم می‌خواهد از انسانیت بشنوم؛ از معنایی که در میان مردم کمرنگ شده است.

چطور پروفسور کیاست‌پور با مادرتان آشنا شدند؟

پدرم در سال‌های جوانی به پسر دایی مادرم درس می‌دادند و رابطه خیلی خوبی با هم داشتند. نام خانوادگی ما، در ابتدا اکلیلی بود و بعد آن را به کیاست‌پور تغییر دادیم. پسر دایی مادرم هم به خاطر این ارتباط نزدیک، فامیل‌شان را به کیاست‌پور تغییر دادند. چند روز قبل از فوت پدرم هم اینجا بودند، درست همین جا نشسته بودند و با پدرم صحبت می‌کردند. خلاصه پدرم برای تدریس پیش دایی و پسر دایی مادرم می‌رفتند و مادرم را آنجا دیدند. دیگر پیگیر شدند و ماجرا از آنجا شروع شد.

خانم سلطانی‌نژاد، شما چه حسی داشتید؟ آیا با دیدن دکتر، از ایشان خوشتان آمد؟

خوب بله دیگر چرا خوشم نیاید؟ (همه می‌خندیم) اما پدرم مخالف بودند. می‌گفتند رضوان حالا شوهر نمی‌کند.

چرا پدرتان مخالف بودند؟

می‌گفتند حالا زود است که تو ازدواج کنی. خدا رحمتشان کند. من آمریکا بودم که پدرم فوت کردند؛ اما دکتر کیاست‌پور می‌گفتند من این خانم را خواسته‌ام و باید به من بدهید وگرنه نفرینتان می‌کنم (همه می‌خندیم) به‌هرحال دکتر اینقدر رفتند و آمدند تا این وصلت اتفاق افتاد. من آن زمان بیست سالم بود. دیگر پیر بودم. (همه می‌خندیم)

خب شما ازدواج کردید و با همسرتان به آمریکا رفتید؟

۱۶ سال از زندگی مشترک‌مان در آمریکا گذشت. من هفت سال اول را در آمریکا ماندم اما غربت را دوست نمی‌داشتم. بعد مرتب به ایران می‌آمدم و می‌رفتم. سیاوش را هم در تهران زایمان کردم و برگشتم.

ثمره این ازدواج چند فرزند است؟

سه فرزند. سهیلا که متولد ۱۳۳۸ است، سلیمان متولد ۱۳۴۱ و سیاوش متولد ۱۳۴۴.

اخلاق و رفتار پروفسور در زندگی مشترک چگونه بود؟

خیلی خوب بود. من بدی از ایشان ندیدم.

سهیلا خانم، ممکن است شما هم درباه شخصیت اخلاقی پدرتان صحبت کنید؟

پدرم راستگو بود و از دروغ بدش می‌آمد. من هم به شخصه این راه را در پیش گرفته‌ام. پدرم بسیار امانت‌دار بود اصلاً دردهایش را بروز نمی‌داد. هروقت کسی حالش را می‌پرسید، می‌گفت خوبم، الحمدالله، خدا را شکر. درصورتی‌که از صورتش مشخص بود حال خوبی ندارند. پدرم بسیار صبور بود.

باز هم از شخصیت ایشان بگویید.

در کارهای خانه گاهی کمک می‌کردند. کوچک که بودم با پدرم به جنگل می‌رفتیم. آنجا خودشان غذا درست می‌کرد، به طبیعت خیلی علاقه داشت. در ایران هم باغی خرید و برای این نبود که ملکی داشته باشد، برای این بود که عاشق طبیعت بود. یادم می‌آید کوچک بودم و دستمالم را از شیشه ماشین در حال حرکت بیرون انداختم. پدرم دعوایم کرد. ماشین را نگه داشت و گفت باید پیاده شوی، آن را برداری و بیاوری. این خاطره هیچ وقت از ذهنم نرفته است.

در زمان این خاطره، چند سالتان بود؟

سنم خیلی کم بود و در آمریکا زندگی می‌کردیم. من از دو تا ۱۴ سالگی ساکن آنجا بودم. آقاجانم از ایران برای ما کتاب‌های فارسی می‌فرستاد و پدرم به ما درس می‌داد تا زبان مادری‌مان را فراموش نکنیم. آقاجان مسگر بود و ۹ فرزند داشت. چهار پسر و پنج دختر.

پدر من فرزند اول بود. پدرم به کتاب‌هایشان خیلی علاقه داشت. می‌گفت وقتی برق خانه‌شان قطع می‌شد، دنبال این می‌رفت تا کتاب‌هایشان را از اطراف اتاق جمع کند تا کسی پا رویش نگذارد و خراب بشود.

چقدر خوب که درباره کتاب‌ها صحبت کردید. او چقدر مطالعه می‌کرد؟

خیلی زیاد. روزانه بین سه الی هشت ساعت مطالعه می‌کرد. وقتی کلاس داشت بیشتر هم می‌شد. پدرم شعر هم دوست داشت و دیوان حافظ می‌خواند. به شب یلدا هم علاقه خاصی داشت. فامیل، دور هم جمع می‌شدند و او بسیار فامیل‌دوست و مهمان‌نواز بود. پدرم در شب یلدا حافظ می‌خواند.

چشم‌هایش هم آب آورده بود که یکی را عمل کرد؛ اما عمرش به عمل چشم دیگر قد نداد. به خاطر چشم‌هایش در کتاب‌خواندن مشکل داشت؛ ولی تا لحظه آخر هر چقدر توانست از چشم‌هایش استفاده کرد و خواند.

استاد کیاست پور اهل برنامه‌ریزی هم بود؟

بله خیلی زیاد. او دفتری داشت که در آن می‌نوشت چه کارهایی در روز باید انجام بدهد؛ گاهی شعری از حافظ هم درلابه‌لای صفحات دفتر نوشته بود. خیلی به زمان و وقت اهمیت می‌داد. بسیار سروقت بود. با برنامه ریزی، زمان برای ورزش کردن هم داشت.

تا زمانی که سلامت بود وسایلش را بر می‌داشت و برای ورزش‌کردن به پارک می‌رفت؛ وقتی نمی‌توانست، صبح‌ها در خانه ورزش می‌کرد. عکاسی هم از علاقه‌های پدرم بود. در آمریکا عکاسخانه داشت و عکس‌هایش را خودش ظاهر می‌کرد.

خانم سلطانی‌نژاد، خرید خانه با چه کسی بود؟

خرید خانه با همسرم بود. من اصلاً اهل خرید نبودم. حالا هم سهیلا برایم خرید می‌کند.

از اینکه دکتر دانشجویان خانم داشت، حساس هم شده بودید؟ (می‌خندیم)

اصلاً. من به همسرم اطمینان کامل داشتم. به خاک پدرم، حسودی هم نمی‌کردم. همسرم هم هیچ‌وقت مسائل کاری و دانشگاه را در خانه مطرح نمی‌کرد. بحث کار را جدا از بحث خانه و خانواده می‌دانست. اهل ایراد گرفتن نبود. هیچ وقت به من نگفت چرا این غذا را نپختی یا چرا این کتاب را نخواندی.

پس دکتر از چه چیزی ناراحت می‌شد؟

رضوان سلطانی‌نژاد: سهیلا تو چیزی یادت می‌آید؟

سهیلا کیاست‌پور: پدرم از غیبت ناراحت می‌شد. می‌گفت پشت سر کسی حرف نزنیم یا موضوع را عوض می‌کرد تا ادامه ندهیم. پدرم زیاد صحبت نمی‌کرد و ساکت بود؛ اما به خانواده خیلی اهمیت می‌داد.

سهیلا خانم رابطه شما با پدرتان چطور بود؟

سهیلا کیاست‌پور: خیلی خوب بود. (گریه می‌کند)

رضوان سلطانی‌نژاد: خدا رحمتشان کند، خیلی به سهیلا علاقه داشت. دوسال است که سهیلا به اتاق پدرش پا نگذاشته است.

سهیلا خانم، پدرتان با شما چطور رفتار کرده بود که بعد از دوسال این طور برایشان بی‌تابی می‌کنید؟ مثل کسی که تازه عزیزش را از دست داده باشد.

سهیلا کیاست‌پور: پدرم خیلی دلسوز من بود. می‌گفت اینقدر زحمت نکش. خسته شدی. بشین سهیلا. (گریه می‌کند) … ببخشید...

رضوان سلطانی‌نژاد: ۱۲ شب بود که حال دکتر بد شد. دوست نداشت به کسی زنگ بزنم؛ اما من یواشکی به سهیلا تلفن کردم. همسرم گفت: «حاج خانم کار خودت را کردی؟» منظورش این بود که چرا این‌ها را خبر کرده‌ای و مزاحم آن‌ها شده‌ای. سهیلا و شوهرش، آقای کیاست‌پور را به بیمارستان بردند. آن شب باران شدیدی می‌بارید.

بعد چه شد؟

سهیلا کیاست‌پور: صبح پدرم را به خانه آوردیم. آنجا نشسته بود و قشنگ صحبت می‌کرد. عمویم، آقای اکلیلی و فامیل‌ها برای دیدنش آمده بودند. هرکس می‌پرسید چطور هستید می‌گفت خوبم؛ اما سه بعد از ظهر فوت کرد.

آرزوی پدرتان چه بود؟

سهیلا کیاست‌پور: پدرم خیلی دوست داشت نجوم را ترویج دهد. دوست داشت مرکز نجوم ادیب را برپا کند و مرکزی باشد که همچنان ادامه پیدا کند.

ضبطم را خاموش می‌کنم تا بروم. دیوارهای خانه پر از عکس‌های استاد است. آیا دکتر اینجاست؟ آیا صدای ما را می‌شنود؟ به همسر و دختر پروفسور نگاه می‌کنم و دکتر را در میان انسان‌هایی می‌بینم که دوستشان می‌داشت.

به گزارش مهر، استاد احمد کیاست‌پور پیشکسوت و چهره شناخته‌شده جهانی و برجسته عرصه نجوم، اُپتیک و لیزر، استاد تمام و عضو هیأت علمی بازنشسته دانشگاه اصفهان و از چهره‌های شاخص و افتخارآفرین ایران در عرصه‌های مختلف علمی بود که عصر شنبه ۱۶ آذر ۹۸ بر اثر بیماری درگذشت.

وی متولد هفتم خرداد ۱۳۱۲ در اصفهان و تحقیقاتش بیشتر در زمینه اختر فیزیک، اسپکتروسکوپی، اپتیک، بیناب‌سنجی نجومی سیارات و خورشید بود و پایان‌نامۀ خود را نیز درباره خط‌های بینابی ضعیف در طیف خورشید انجام داد.

از جمله سوابق اجرایی این چهره جهانی می‌توان به تأسیس و مدیریت رصدخانه و آسمان‌نمای Gruber-Kneedler در دانشگاه کاتزتاون پنسیلوانیای آمریکا، استاد دانشگاه در دانشگاه‌های جرج تاون، واشنگتن‌دی‌سی، کاتزتاون و پنسیلوانیای آمریکا و مدیر گروه فیزیک دانشگاه اصفهان اشاره کرد.

از جمله افتخارات وی، منتخب " مربیان برجسته آمریکا " (Outstanding Educators of America) در سال ۱۹۷۳ میلادی، همکاری مؤثر در راه‌اندازی دوره کارشناسی ارشد و دکترا در گروه فیزیک دانشگاه اصفهان، عضو مؤسس انجمن اپتیک و فوتونیک ایران و نخستین منتخب پیشکسوت انجمن اپتیک و فوتونیک ایران در سال ۱۳۸۷ است.