آفریده‌های خیال و خرد مظاهری، غالباً در قالب سپید و غزل رخنمون می‌شود. از این نظر، او هم مسلط به وزن است و هم متکی به بی‌وزنی.

خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و اندیشه: مجموعه‌شعر «آن‌گونه که دانه‌های انگور» سروده مهدی مظاهری چندی است توسط انتشارات مروارید منتشر و وارد بازار نشر شده است. اوایل دی‌ماه یادداشتی از اکبر اکسیر درباره این‌کتاب منتشر کردیم. (اینجا) مهدی مظفری ساوجی شاعر و پژوهشگر شعر نیز یادداشتی با عنوان «در باغی پر از انار و نارنج؛خوش‌آمدگویی به یک‌کتاب شعر» درباره این‌کتاب نوشته که برای انتشار در اختیار خبرگزاری مهر قرار گرفته است.

مشروح متن یادداشت مظفری ساوجی به این‌ترتیب است:

انتشارات مروارید، در میان تازه‌های نشر شعر خود، کتابی از سپیدسروده‌های مهدی مظاهری را منتشر کرده است. مظاهری، پیشتر «پل رومی» و «تغییر تمدن» را در این قالب شعری منتشر کرده بود که با اقبال قابل ملاحظه‌ای از طرف مخاطبان مواجه شد و نقدهای بسیاری را به دنبال داشت که از آن میان نقدهای محمدعلی بهمنی، هرمز علی‌پور، بهاالدین خرمشاهی، اکبر اکسیر، احمد پوری، عبدالجبار کاکایی، لیلا کردبچه، و ایرج زبردست بر این کتاب‌ها و نیز بر پاره‌ای دیگر از اشعار این شاعر، ازجمله غزل‌های او بسیار قابل تأمل است. به‌هر روی، آفریده‌های خیال و خرد مظاهری، غالباً در قالب سپید و غزل رخنمون می‌شود. از این نظر، او هم مسلط به وزن است و هم متکی به بی‌وزنی. البته این ارتباطی با فقدان موسیقی و هارمونی‌های معطوف به ریتم ندارد که گاه به شکل طبیعی، فرم و ساختار شعر سپید را به تصرف و تسخیر خود درمی‌آورد.

از نظر محتوا و ساختار درونی، نگاه مظاهری در شعر سپید، اغلب فارغ از عشق زمینی یا آسمانی مرسوم در شعر قدیم فارسی، معطوف به جامعه است. به‌عبارتی، دردها و دغدغه‌های اجتماعی او، در این قالب است که مقصد عاطفه و اندیشه شاعر را به مخاطب نشان می‌دهد. این دردها گاه به آه می‌گذرد و زمانی هم ردی از اشک بر گونهٔ کلمات و مفاهیم شاعر به‌جا می‌گذارد؛ به‌اصطلاح، ساخت و ساحت شعر او را در هاله‌ای از ابر و مِهِ اندوه فرومی‌برد. «نمایش‌»های مظاهری، درواقع، تصویر مجسم چنین جامعه و جهان ازهم‌گسیخته یا ازخودگریخته‌ای است. در چنین شعرهایی، شاعر، یا بهتر است بگوییم مخاطب، از کنار اجاق برمی‌خیزد و به تابلوی پوست روی دیوار، خیره می‌شود. روی میز، تفنگی است که باید آن را بر شقیقه‌اش بگذارد:

تماشاییان

در سکوت و بهت خیره‌اند

موسیقی آرامی نواخته می‌شود

و من آرام‌آرام

در نقش خود غرق می‌شوم

تنها یک لحظه

آرزو می‌کنم

ای کاش

این تفنگ واقعی بود

شاعر، بازیگر ناامید و درمانده‌ای است و از نقشی که زندگی بر عهده‌اش نهاده به ستوه آمده و ناگزیر می‌خواهد به شکلی از خود بگریزد. گویی جسم، کُند و بندی است که بر دست و پای روحش نهاده‌اند و زندانبان، زندگی. در این میان، اما همه‌چیز واقعی است، جز تفنگ، کلیدی که به این در نمی‌خورد و بنابراین، به هیچ دردی. آنچه بازیگر این نمایش را به نقطهٔ انتحار می‌رساند، ازیک‌طرف زندگی واقعی اوست که احتمالاً حاوی زخم‌هایی است مزمن که از آن گریز نیست و ازطرف دیگر، فضایی که صحنه، پیش روی او نهاده و باعث شده چنان در نقش خود غرق شود که نتواند فاصله‌ای میان زندگی واقعی و فضای نمایشی که در آن قرار گرفته بگذارد. انگار نمایش، همان زندگی، یا زندگی، نمایشی است که او را به گوشه‌ای از صحنه (بخوانید زمین) رانده و در پرتو نورهای مصنوعی و آرایش و گریمی مضحک، ناگزیر به سمت انتحار کشانده. او جزئی لایتجزا از زخم‌های مزمن روحی است مشترک که دردهای‌شان، انگار خون، بند نمی‌آید.

مظاهری البته در پاره‌ای دیگر از این نمایش‌واره‌ها، به حد فاصل زندگی از نمایش و صحنه‌ای که نقش‌های رنگارنگی را بر عهده‌اش نهاده اشاره می‌کند. در چنین متن و مجالی، نمی‌تواند درست همان چیزی را بگوید که باید، یا آن‌گونه خشمگین شود که باور کند خودش است:

ببخشید

اما

زندگی نمایش نیست

زندگی را

از قبل

تمرین نکرده‌ایم

این نمایش‌واره‌ها اگرچه به‌ظاهر نمایش‌اند، اما واقعیت آن‌ها، آن‌قدر ملموس و محسوس است و آن‌قدر غرق در زندگی که نمی‌توان به چشم نمایش در آن‌ها نگریست، یا قدرتی را که این نمایش‌واره‌ها به مخاطب القا می‌کنند نادیده گرفت. این قدرت در حقیقت از رؤیاها و آرزوهایی نشأت می‌گیرد که اغلب در زندگی واقعی، دست‌نیافتنی می‌نمایند. به عنوان مثال، در صحنه‌ای از «بی‌تابی نکن»، زنی زیبا را در حال گریه بر جنازهٔ فرزند خویش می‌بینیم. جنازه، در تابوتی شیشه‌ای دراز کشیده است. زن، نمی‌تواند چنین داغی را باور کند و در نهایت استیصال، به مصیبتی که بر او وارد شده، معترض است و زار می‌زند که چرا من؟

اینجاست که شاعر، آرزوی خود را در قالب رؤیایی به حرکت درمی‌آورد:

بی‌تابی نکن!

بی‌تابی نکن!

من نمرده‌ام

این یک نمایش است!

در زندگی اما، این صحنه‌ای است که شوربختانه هر روز، بی‌کم‌وکاست، تکرار می‌شود، بی‌آنکه مُرده‌ای، راه زندگی را در پیش گیرد و زیر شانه‌های زن یا مردی که داغ، قامت او را خم کرده است، بگیرد. از این نظر، زندگی به‌مراتب، دردناک‌تر و عاجزتر از آن چیزی است که ما را به رؤیاها و آرزوهای‌مان برساند. به همین دلیل، نقش‌هایی که زندگی در پرده‌های خود بر عهدهٔ آدمی می‌نهد، ناگزیر غم‌انگیزتر است:

«گاهی» در تئاتر

یک نفر

باید نقش چند نفر را بازی کند

مثلاً

جوانی عاشق

معلمی عصبانی

شاعری اندوهگین

و دوستی رازدار

اما در زندگی

«همیشه» چنین است

شاید می‌شد به‌جای پاره‌ای از این نقش‌ها، از اشیا، گیاهان یا حتی حیوانات استفاده کرد:

مثلاً

جوانی عاشق

معلمی عصبانی

پرده‌ای کشیده

و آینه‌ای که کار نمی‌کند دیگر...

اما در زندگی

«همیشه» چنین است

البته نگریستن از منظری که زمین را به شکل صحنه تئاتر ببیند، در ادبیات ایران و جهان کم‌وبیش سابقه دارد و درواقع، چیزی نیست که مربوط به شعر و ادب امروز ایران و جهان شود.

مهدی مظاهری، در شعر سپید، به بازنمونِ وضعیت و موقعیت تراژیک انسان معاصر می‌پردازد و به‌نوعی، نقل این وضع و حال را به‌گونه‌ای دراماتیک از زبان اشخاص و عناصر شعر بر صحنه می‌آورد. گاهی این وجه، از دیالوگ به مونولوگ یا تک‌گویی می‌انجامد و مخاطب، شاعر را در قالب بازیگری که تنهایی را با خود حمل می‌کند، می‌بیند. در «دانایی» و «پشیمانی» و پاره‌ای دیگر از شعرهای او ما با چنین وضع و حال غم‌انگیز و رقت‌باری مواجه‌ایم. وضع و حالی که درواقع وضعیت و موقعیت کمیک-تراژیک انسان معاصر را در قالب کلماتی درمانده و نومید، به خورد مخاطب می‌دهد.

در «استحاله»، صحنه درواقع، خانه‌ای است که شعله‌های آتش، کم‌کم او را محاصره می‌کنند و بالا می‌گیرند. از مبل‌ها و تخت‌ها و فرش‌ها آغاز می‌شوند و آرام‌آرام به جان قاب‌ها و کمدها می‌افتند. قرار است تا ساعتی دیگر همه به یک چیز بدل شوند: خاکستر. شاعر اما بازیگری است که گویی خود را در حصار این محاصره، محبوس کرده است:

آژیرهای پیاپی

و فریادهایی

که با بلندگوهای دستی به گوش نمی‌رسند

آرامشم را بر هم نمی‌زنند

ناگهان

پنجره‌ای شکسته می‌شود

و سرنوشتم

چند لحظه بعد

به دست چند مرد وظیفه‌شناس

که فکر می‌کنند

بسیار مهربان‌اند

دوباره از قاب عکس‌ها و فرش‌ها

جدا می‌شود

دربارهٔ من

حرفی برای گفتن نیست

جز اینکه

مرگ

هنوز تصمیم‌اش را نگرفته است

«تغییر تمدن»، درواقع به یک چنین وضعیتی اشاره دارد. انسانی که حتی رنگ‌وبوی طبیعی و مطبوع عشق، از او رخت بربسته است و دیگر نمی‌تواند خود را به یاد بیاورد. به یاد بیاورد که یک روز گلی بوده که نسیم‌های بهاری به او فکر می‌کردند و به سوی‌اش پر می‌کشیدند:

به تو فکر می‌کنم

مثل گل‌های مصنوعی

که به نسیم‌های بهاری

در چنین وضعیتی که همه‌چیز رنگ باخته و به‌اصطلاح عکس‌ها و صداها و آدم‌های مختلف، تنها مختلف شده‌اند و هیچ‌کس نمی‌تواند حتی خودش را به یاد بیاورد، شاعر هم ترجیح می‌دهد که به‌ظاهر، چیزی را به خاطر نیاورد:

می‌توانیم

تا هروقت بخواهیم

حرف بزنیم

و خاطره‌هایی را به یاد بیاوریم

که ما را

از یاد برده‌اند!

اما چرا جای خالی ساعت، بر دیوار، به‌جای آنکه او را (دیوار را) دقیق‌تر کند، زیباتر کرده است؟:

خداحافظ!

اینجا

آخرین ایستگاه است

جایی که چمدان‌های سنگین

اجازه نمی‌دهند

برای هم

دست تکان بدهیم

حتی نوآوری در روزگار او، به‌شکل تراژیکی، کمیک یا به شکل کمیکی، تراژیک شده است. همه‌چیز، حول محور دورانی بی‌دوران می‌گردد؛ پزشک‌ها، بیماری‌های تازه اختراع می‌کنند، باغبان‌ها، آفت‌های تازه، و عاشق‌ها، دروغ‌های تازه:

محبوب من!

روزگار من

روزگار نوآوری‌ست...

درهای اعتراض، در شعر مظاهری، گاهی به‌شکلی دردناک به‌روی مخاطب باز می‌شود. آن‌طرف در اما، واژه‌هایی هستند که در پی هویت خود، به هر دری زده‌اند، بی‌آنکه پاسخی قانع‌کننده به روی‌شان گشوده شود:

راه‌آهن نیشابور

سد کارون

شهربازی فارس

آه سرزمین من!

با نام‌های تو

چه کرده‌اند!

درواقع شاعر، نگاه ما را به مفهومی دیگر، یا بهتر است بگوییم هولناک‌تر از بی‌هویتی معطوف می‌کند؛ نگاهی که از هویت‌باختگی به هویت‌زدایی رسیده است:

ما گم شده‌ایم

و زندگی پر از خواب‌هایی است

که وقتی از آن‌ها برمی‌خیزی

نمی‌دانی

آنچه دیده‌ای خواب بوده است

یا آنچه می‌بینی!

«عاشقانه‌های قیامت» نیز در حقیقت، خبر از همین اوضاع و احوال، یا خوب است بگوییم اهوال می‌دهد. منتها این‌بار، کلمات و معانی، فرصت حضور و ظهور خود را به شخصیت‌های تاریخی-‌ تلمیحی که به تلویح راه می‌برند و به‌نوعی از اسطوره رنگ می‌گیرند داده‌اند. معانی و کلماتی که نفحات و نغمه‌های‌شان با زخمه‌های زبان «پیرداود»، «آناهیتا»، «پیربنیامین»، «پیرموسیو» و «ایلیا» به اعماق جان مخاطب چنگ می‌اندازد یا در سرسرای وجود او می‌پیچد: آخرین مجسمه فرود می‌آید و نماد میدانی بزرگ، برای همیشه خاک می‌شود؛ مردمانی، پای‌کوبان دست‌های خود را می‌بُرند، تا هیچ نسبتی با مجسمه برجای نماند:

پیرچنگی می‌گریست

و ساز باستانی خود را می‌نواخت

در «آموزه‌های آناهیتا»، این وضع و حال بغرنج، بسا پیچیده‌تر، نمایانده شده است. البته با اتکا به تمثیلی که این سرنوشت، یا بهتر است بگوییم سرگذشتِ قمر در عقربِ رقت‌بار را دقیق‌تر، حکایت کند. صحبت از سیاستمدار است که هرچه کهنه‌تر، پخته‌تر، و هرچه پیچیده‌تر، سرسخت‌تر است؛ باری:

برای رودخانه

فرق می‌کند

ماهی را

به دریا برساند

یا تکه‌چوب را

اما

خرسنگ‌ها

هیچ‌گاه

همراه نمی‌شوند

به‌هرروی، «آن‌گونه که دانه‌های انگور»، فرصتی مغتم برای مخاطبی است که می‌خواهد پاسخ پرسش‌هایی را که جامعه و جهان امروز پیش رویش نهاده‌اند، در ساخت و ساخت کلمه و معنا بجوید. به‌عبارتی، معناباختگی انسان معاصر را، به‌شکلی استعاری، تجزیه و تحلیل، و در مواردی تعلیل کند.