اما داستان‌های بخش دوم که نشان دهنده بالارفتن سن شناسنامه‌ای نویسنده است، به موضوعات نگاهی عمیق‌تر دارد. اینجا نویسنده از پسرکی می‌گوید که دیگر وقتی برای اثبات خود به دیگران ندارد.

خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و اندیشه: کتاب «رو به باد می‌رفتم» شامل گزیده داستان‌های سیدمحمد سادات اخوی به انتخاب زهرا ابراهیم‌پور چندی است توسط انتشارات سوره مهر منتشر و راهی بازار نشر شده است. طاهره راهی پژوهشگر در یادداشتی کوتاه این‌کتاب را معرفی کرده که برای انتشار در اختیار خبرگزاری مهر قرار گرفته است.

مشروح متن این‌یادداشت را در ادامه می‌خوانیم؛

جلد کتاب، چند قایق کوچک زرد رنگ کاغذی بود که میان امواج آبی نشسته بودند. به چشمم زیادی بچگانه آمد، اما با دیدن نام سید محمد سادات اخوی، بدون هیچ تردیدی کتاب را از قفسه کتابفروشی برداشتم. برای منِ متولد دهه شصت، نویسنده یعنی آقای سادات اخوی پر از خاطرات ریز و درشت بود. نوجوانی و جوانی‌اَم را با اجرای برنامه‌های مختلف تلویزیونی، داستان‌ها و البته شعرهایش گذرانده بودم و حالا، کتابی از برگزیده‌ی داستان‌هایش پیش چشمم داشت جولان می‌داد. مگر می‌شد از آن گذشت؟!

«رو به باد می‌رفتم» عنوان کتاب بود و الحق که طرح جلد آن را چه زیبا معنا می‌کرد. گذر زمان و تغییر انسان‌ها از کودکی به میان‌سالی، از خامی به پختگی. همانگونه که سادات اخوی در مقدمه‌ی کتاب با عنوان «دوکلمه پیش از کتاب» برایمان نوشته :«تفاوت دوره های زندگی در این است که از خامی کودکی په پختگی میان‌سالی می‌رسی و هنگام مرگ -کم کمش- می‌توانی ادعا کنی که به اندازه‌ی کودکی، خام نمانده‌ای.» او داستان‌نویسی را هم اینگونه معرفی می‌کند: «وقتی در نوجوانی‌ات داستان‌نویس بشوی، به هر اندازه هم که شاگرد شوی، کتاب بخوانی و دوره آموزشی بگذرانی، باز هم به اندازه‌ای که در نوجوانی تصور می‌کنی هنرمند و پخته نمی‌شوی... این را وقتی می‌فهمی که از مرز چهل سالگی بگذری.»

داستان‌های کتاب دو بخش دارد. بخش اول که تاثیرگرفته از احوال و سادگی‌های نوجوانی‌اند، در آن حال و هوا می‌گذرد و از دغدغه‌های این دوران می‌نویسد. دورانی که میخواهی خودی نشان دهی و خود را اثبات کنی! گاه با خواندن کتاب و داستان‌هایی که برایت پیش می‌آید مانند پسرک، کتاب‌فروشی بهشت و کتاب پنج داستان جلال و گاه قنداق پیچی درخت چنار. نوجوانی که برای گرفتن رمل‌های یک درویش، گم می‌شود و آن امتحان جبر و شب برفی... در همه‌ این داستان‌ها قهرمان قصه می‌خواهد به مخاطب اثبات کند یک سروگردن از کودکان هشت ده ساله بزرگتر شده و می‌تواند مسئولیت بپذیرد.

اما داستان‌های بخش دوم که نشان دهنده بالارفتن سن شناسنامه‌ای نویسنده است، به موضوعات نگاهی عمیق‌تر دارد. اینجا نویسنده از پسرکی می‌گوید که دیگر وقتی برای اثبات خود به دیگران ندارد. قهرمان داستان‌های بخش دوم خود را شناخته‌اند و می‌دانند که باید تا آخر مسیر را بپیمایند. «صورت‌های باندپیچی‌شده را نگاه می‌کند. چشم هایش گرد می‌شود. از همه صورت‌ها، فقط دماغشان پیداست! (و انگار همه شبیه به هم!) گیج می‌شود. انگار همه دماغ‌ها به دماغ مادرش شبیه‌اند... دل را یک‌دل می‌کند و شاخه گل را روی یکی از میزهای میانه اتاق می‌گذارد و به راهرو می‌دود.»

سادات اخوی در این بخش انتظار و مهربانی را در یک قرار همیشگی به مخاطب نشان می‌دهد و ما را دُرُست سَرِ همان ساعت، گوش به زنگ نگه می‌دارد: «حالا دیگر حتی از جواب‌های سربالای ننه هم ناراحت نمی‌شویم؛ نه من، نه صدیقه. چون هنوز هم فکر می‌کنیم پیرمرد می‌آید و بهار را می‌آورد. یک روز سر ساعت چهار-وقتی که از آخرین زنگ ساعت تا ده بشمریم- در و دیوار خانه صدای امواج را خواهد شنید.»

سادات اخوی همه این قصه‌ها را بدون دست‌انداز و با زبانی روان برایمان می‌گوید. گویی روبرویش نشسته‌ایم، او می‌گوید و ما را با دنیایی روشن میان خواب و واقعیت نگاه می‌دارد. او برایمان مرگ را هم متفاوت نشان می‌دهد و آن را در چشم یک اعدامی، یک سیب می‌شمارد، مرگی با امید: «او فقط می گفت دلِ آدم سیب است..... صدای جیرینگ لرزاندش. سرباز رفت. کلید درست این طرف میله‌ها افتاده بود... گیج شد. معنای کارشان را نفهمید. با تردید به سوی کلید خزید. تا آنجا که می‌توانست، پخش کف سلول شد تا از لای میله‌های پایینِ در کسی را که به انتظار او ایستاده بود ببیند... اما کسی در کمین او نبود. انگار طعم شیرین سیب را زیر زبانش احساس کرد...»

در این کتاب با خواندن هر داستان، به مسئله‌ای آشنا اما متفاوت برمی‌خوریم. موضوعاتی که ممکن است برای هر کدام از ما رخ داده باشند و یا دیده و شنیده باشیم. داستان‌های کتاب« رو به باد می‌رفتم» از این منظر نیز به راحتی با مخاطب ارتباط برقرار کرده و او را با خود همراه می‌کند و به او ذره ذره مهر را می‌آموزد، چیزی که در زندگی‌ها کم‌رنگ شده است: «پیرمرد را که می‌دیدم، حرف نمی‌زدم. شاید هم نمی‌دانستم چه بگویم! برای همین هم با کوتاه‌ترین جمله-لبخند- با او حرف می‌زدم. او هم چشمه صدایش را راهی کویر تشنه دلم می‌کرد. جوانه می‌زدم... سبز می‌شدم و دلم باران می‌شد. حتی یک روز (خوب یادم است)-بی‌مقدمه-گفت : شمع باش! همیشه تو زندگی‌ت شمع باش!»َ