خبرگزاری مهر؛ گروه مجله – محدث تکفلاح: چند روزی است که تهران مهمان دارد. مهمانهایی عزیز و دردکشیده. البته که دردشان را مرهمی جز صبر نیست و این دید و بازدیدها و احوالپرسیها تنها گوشهای از دردشان را به ما نشان میدهد. شاید که قدر بدانیم و هوایشان را داشته باشیم و برای زندگی آینده خودمان و فرزندانمان به گونهای برنامه بریزیم که چشمانداز زندگی را با رنگ راه فرزندانشان دیدنیتر کنیم. مادرانی که در اوج التهاب و ناامنی ایران بعد از انقلاب، جگرگوشههایشان را راهی میدان جهادی کردند که رفتنشان با تصمیم خودشان بود و بازگشتشان را تنها خدا میدانست. با خیلی از این آدمها و خانوادههایشان آشنا هستیم اما برخی از این جواهرات نظام ما گمنامتر از بقیه ماندند. امروز به دیدار مادری رفتم که همچون باقی مادران، بیکران اقیانوس محبت را در دامن داشت و نثار همچون منی کرد که قبل از این نه دیده بودمشان و نه میشناختمشان. که از یک مادر جز این بر نمیآید. مادر شهید محمد مهدی ولیزاده که در سن ۱۸ سالگی دل به دریا زده است و در میادین جهاد حاضر شده است و از آغوش مادر به آغوش خدا رفته و دیگر بازنگشته است.
دلتنگی برای مهدی
قرارمان را ساعت ۱۸:۳۰ گذاشته بودیم. با خودم گفتم نماز را بخوانم راه میافتم و به موقع میرسم. دیدید اگر عجله نداشته باشید ترافیکی نمیبینید و اگر دیر شده باشد تمام مسیرها در اپلیکیشن مسیریاب، زرشکی پررنگ (مسیر پرترافیک) نشان داده میشود؟ مسیر ۲۰ دقیقهای را ۵۵ دقیقه در راه بودم. ته دلم ناراحت از اینکه به قرارم دیر رسیدم خودم را سرزنش میکردم. زنگ را زدم و وارد شدم. مادری از دسته مادربزرگهای محبوب و معروف در فیلمها. از لبخند روی صورتش تا نگاه مهربانش و گرمای وجودش، همه را بیواسطه در بدو ورود دریافت کردم. استقبال گرمشان باعث شد که حس غریبی نداشته باشم و راحت بودم. چون دیر رسیده بودم سریع ابزار را چیدم و اراده شروع مصاحبه را کردم. اما از سمت حاج خانم و دخترشان دعوت به صبر شدم. پسربچه ۳.۵ سالهای که بعداً فهمیدم نتیجه حاج خانم است هم دارد این میان بازی میکند. حرفهای خودمانی را آغاز میکنم و دلم را به دل ایشان میدهم چرا که از وقتی که پا در این خانه گذاشتم افسارش را در دست ندارم.
«فرزند سومم بود. راحله و شهره را داشتم که محمد مهدی را خدا به من داد و بعد از او هادی. در اغلب اوقات بچهها با هم گرم بازی بودند و شیطنتهای بین بچهها خیلی مشغولم میکرد. چون هر چهار فرزندم پشت هم بودند، هم خیلی خوب بود و هم خیلی درگیری زمانی برایم داشت. دوران کودکیشان مشهد بودیم. در دوران نوجوانیاش جذب کارهای فرهنگی میشد و طراحی گرافیکی و خوشنویسی کار میکرد.» اینها را میگفت و صندوقچه خاطراتش را که در دستانش بود باز میکرد و روی میز میچید و با هر ورقی که میزد دلش را به خاطرات میسپرد. مادر است دیگر. شیره وجودش را به او خورانده. محبتش را از آغوشش به نثار کرده و با هر قدم فرزندش هزار دلنگرانی برای خودش رقم زده تا جگرگوشهاش رشد کند. چنان روی کاغذی که در دستش بود را نوازش میکرد، که انگار فرزند شهیدش را در بالین دارد و دست لای موهایش میکشد. با محمد مهدیاش سخن میگفت. پسرم! پسر عزیزم! میدانی که چقدر دلتنگت هستم. برایم از عشق و علاقه پسرش به انجام کارهایش میگفت و اینکه: «من وقتی سراغش را میگرفتم همیشه اگر مسجد نبود داخل اتاقش بود و مشغول کارهایش.»
او میرود دامنکشان…
با پدرش رفته بودیم دم در پادگان که قرار بود از آنجا اعزام شود به جبهه. صدایش کردند و آمد. بیرون پادگان هیچ چیز نبود. بیابان برهوت. تو گویی (بلا تشبیه) کربلا. من گویی خداحافظی غمبار. روی جدول کنار خیابان نشسته بودم که آمد. چهره همچون ماهش از دور به من لبخند میزد. انگار دلهره دلم داشت با آب شدن قندها که حاصل دیدنش بود آرام میشد. محمد مهدی من، محمد مهدی عزیز من که با به دنیا آمدنش خیر و برکت به زندگیمان فوران کرده بود، پیشم بود. همان محمد مهدی من که طراحیها و خوشنویسیهایش دل همه را میبرد و با دیدنشان به داشتن چنین فرزندی افتخار میکنم، به من نزدیک شد. بوی بهشت را آورده بود. بوسیدمش و دستانم را در دستانش گرفت و فشرد. گفتم: «جانِ مادر، نرو! نمیدانی که دلم چه آشوبیست برای رفتنت. من تو را خیلی دوست دارم. محمد مهدی با جدیت و در عین محبت نگاهم کرد. یکهو دلم قرص شد. ادامه داد: «مامان اگر بدونی که صدام چه کرده و چقدر وضعیت خرابه این را نمیگی!» نمیخواستم مانعش شوم. او مصمم بود و من نمیتوانستم خواست دلم را به خواست عقلم ترجیح دهم. گفتم باشه، برو ولی به من قول بده که مواظب خودت هستی. گفت: «چشم مادر. چشم. شما دعا کن ما عاقبت بخیر شیم، باقی موارد رو تا جایی که دست من باشه حواسم هست.» دلم هوری ریخت. میدانستم دیگر نمیبینمش. مهدی بعد از نیم ساعت با ما خداحافظی کرد و به سمت پادگان رفت. همینطور که در راه میرفت نگاهش را سمت من برمیگرداند و میخندید. خط نگاهمان منقطع نمیشد. حین رفتنش گردنش به سمت من چرخیده بود و دلش به سمت آنجا که میخواست. هی دست تکان میداد و اشاره میکرد که برویم. تنها و تنها حالی که در دلم بود را این شعر توصیف میکند:
«او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود»
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد و شکست
روز جمهوری اسلامی بود. با بچهها رفته بودیم راهپیمایی، بعدش هم خانه دخترم بودم. نشسته بودم و در فضای اتفاقات آن روزها فکرم را سپرده بودم به زمان و مرور میکردم. من مادری بودم چشم انتظار ولی خب فقط من نبودم که. آن زمان مادران چشم انتظار زیاد بودند. میدانی! صدام برای جهاد در راه خدا، راه را باز کرده بود. جبهه میدان بهشت بود. جوانها و نوجوانهای آن زمان خیلی خوب جذب شدند. راهی که آن موقع بود و این سیل را وارد بهشت کرد را در همه کوچهها میدیدم. دامادم آمد و گفت برویم خانه مادرم کار دارم. گفتم خب اینجا هستیم، گفت نه بلند شویم برویم آنجا دورهم باشیم. شک کردم. چه یکهو؟! ولی خب از آنجا که رفت و آمدها و ارتباط اقوام آن روزها خیلی بیشتر بود و سادهتر، چادرم را سرم کردم و رفتیم. مسیر با من داشت حرف میزد. چرا از این سمت میرود؟ این خیابان را نباید سمت راست میپیچید؟ باید وارد سبلان میشد! وا! تعجبم را ابراز کردم و به دامادم گفتم داری اشتباه میروی که! گفت نه درست است. گفتم این مسیر که میروی مسیر خانه خودم است. مگر نمیخواهی بروی خانه مادرت؟ گفت یک سر اول خانه شما برویم بعد خانه مادرم هم میرویم. «ناگهان باز دلم یاد تو افتاد و شکست.» دلم آشوب شد. ریخت. اصلاً رفت. من مهدی را آخرین بار که دیدم میدانستم که آخرین بار است. اما الان زود است مادر جان! خودم را گول میزدم که نه خبری نیست. دلم را بد راه ندهم. من مهدی را دوباره میبینم. من دلم اشتباه میکند. همینها را پشت سر هم با خودم میگفتم و کوچهها و خیابانها را طی میکردیم. چرا نمیرسیم؟ ای کاش نرسیم. ای کاش نمیرسیدیم. ای کاش هیچ وقت نمیرسیدیم. آخ… سر کوچه بودم که چراغانی سردر خانه را دیدم. جان در پایم نبود. رفت. جانم رفت. محمد مهدی جانم رفت. هنوز نمیخواستم قبول کنم که آنجا خانه ماست. هنوز نمیخواستم فکر نداشتن محمد مهدی را در ذهنم بپذیرم. درب خانه که رسیدم، همه همسایهها بودند. آمده بودند که مرا ببینند، اما من فقط محمد مهدی را میخواستم ببینم. عدهای از مسجد و بسیج و سپاه آمده بودند طبقه دوم بودند. سینه زنی میکردند.
دیگر فهمیدم. من مادر شهید محمد مهدی ولیزاده شده بودم. بمیرم برای شهید کربلا…
ته دلم باخودم زمزمه کردم: «مهدی جان شهادتت مبارک!» به آرزویت رسیدی مادر.
مادران شهدا را دریابیم
او که دلش پیش محمد مهدی بود. با بازگو کردن خاطراتش برایم حرفها زد. تلخ و شیرین. از زمانی که محمد مهدی و هادی و راحله و شهره با هم بودند و خانه را شلوغ میکردند. از زمانی که هر چهارتا برایش روز مادر را جشن میگرفتند، میگفت: «آن موقع که مثل حالا نبود که میلاد حضرت زهرا (س) را روز مادر بگیرند اما بچهها همیشه دنبال بهانهاند که روز مادر را جشن بگیرند. که مادرشان را خوشحال کنند. بچهها! چه کلمه عجیبی! چقدر معانی مختلفی میتوان به این کلمه داد! من در آن خانه بچه بودم. بچه مادری که سی و اندی سال پیش پسرش را به خدا سپرده بود. من بغض مادر شهید را در چشمانش، در کلامش و در دستان لرزانش میدیدم. اما چه سخت بغضم را میخوردم. منی که شنونده بودم با تمام وجود دلتنگی را در مادر کلام شهید ولیزاده میفهمیدم. آه از دل بیقرار مادران شهدا!
خاطرات و تعریفیهایمان که تمام نمیشد، کمی منتظر آمدن پسرش ماندم. برادر کوچک محمد مهدی که با او همرزم بوده و یادگاریهای جهادش را با خود نگهداشته است که جانباز مینامندشان هم از برادر میگوید. مادر فقط همین یک پسر را دارد. حضور این پسر و دو دخترش، ۱۰ نوه و سه نتیجه همه خوب است. خدا را شکر. خدا سلامت نگه داردشان. اما جای خالی محمد مهدی هنوز بعد از گذشت این سالها، خالی است. از حضور محمد مهدی در زندگیشان میگفت. اینکه در همه مراحل او را شاهد میداند. اینکه بعد از نبود مهدی چقدر دلتنگی اذیتش میکرد. به راستی داغ نبود فرزند، انسان را میتواند از پا بیندازد. به جز توکل عامل دیگری پیدا نمیکنم برای وقوع این معجزه! معجزه صبر.
به پوستینی فکر میکردم که تن جامعه شده است. هر جا کم آوردیم نام شهدا و خانواده آنان را بردهایم. در مراسمهای ملی و مذهبی تبرک و تجلیل از حضور و همراهی این خانوادهها را داشتهایم. اما حرف دلشان را چه؟ شنیدهایم؟ همسران شهدا، فرزندان شهدا و خواهران و برادران شهدا هم داغ دیدند. اما مادران شهدا حال متفاوتی دارند. مخصوصاً شهیدانی که سن کمتری داشتند. روز مادر بهانه خوبی است برای اینکه به جایگاه مادران شهدا فکر کنیم. مادرانی که اگر نبودند، جهادگری هم برای دفاع از کشورمان وجود نداشت. مادرانی که اگر همراه نظام نبودند، حاصل تربیتشان برای رفتن به جبهه شوق نداشت و داوطلب نمیشد. مادرانی که به خاطر فداشدن فرزندشان در راه اسلام ۴۰ و اندی سال است که با بوی پیراهن یوسفشان زندگی کردهاند.