محمد ارزگانی انسان ویژه‌ای است؛ هنرمند و خطاط افغانستانی که روزها بیل و گچ به دست می‌گیرد و شب‌ها قلم و دوات. مجله مهر یک روز با او همراه شده است تا مشکلات هنرمندان افغانستانی را روایت کند.

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله – جواد شیخ‌الاسلامی: قصه آدم‌ها به خودی خود جذاب است. پای درد دل هرکسی که بنشینید کلی قصه و غصه دارد که برای شما تعریف کند. انصافاً هم که قصه بعضی آدم‌های معمولی خیلی شنیدنی‌تر از آن چیزهایی است که در سریال‌ها و فیلم‌ها می‌بینیم. این بین بعضی‌ها هم هستند که به واسطه شرایطی که دارند زندگی‌شان پر از ماجرا و درهم‌تنیدگی تجربه‌ها، دردها، رنج‌ها و قصه‌های مختلف است. محمد ارزگانی استاد تمام خطاطی و هنرمند افغانستانی مقیم ایران از همان آدم‌هاست که ما یک روز بسیار سرد زمستانی لباس گرم پوشیدیم، به محل کار او در یک ساختمان چند طبقه در شمال تهران رفتیم و پای صحبت‌های او نشستیم. بعضی از این صحبت‌ها در گزارش تصویری آمده و بعضی در متن مکتوب که توصیه می‌کنیم هردو آنها را ببینید و بخوانید.

یادی از «کریم غول»

اُرزگانی سال ۶۲ از افغانستان به ایران آمده و تا سال ۷۳ در ایران بوده است. در آن سال‌ها طرحی اجباری در مشهد پیاده می‌شد که بسیاری از مهاجران از آن مقطع خاطرات تلخی دارند. نقطه مرکزی این خاطرت تلخ «کریم غول» بود. اسمش کریم بود. مردی چاق و میانسال، با صورتی تراشیده که در جایگاه نیروی انتظامی برخوردهای بسیار بد و زننده‌ای با هموطنان افغانستانی ما داشت و در طرح معروف به «افغانی بگیر» با ده پانزده سرباز در کوچه و خیابان کمین می‌کرد و ناگهان مهاجران افغانستانی که برای کار و کارگری از خانه بیرون آمده بودند، دستگیر و با رفتاری ضدانسانی و ضدانقلابی آنها را خارج از مرز می‌کرد، بدون اینکه آن افراد فرصت داشته باشند به خانواده‌شان خبر بدهند یا وسیله و پولی بردارند. با ظهور کریم غول و طرح «افغانی بگیر» بود که محمد ارزگانی مثل همه شیعیان افغانستانی که به عشق امام و انقلاب به ایران آمده بودند، ایران را در سال ۷۳ ترک کرد.

حالا من او را در بهمن‌ماه ۱۴۰۰ در یک ساختمان لاکچری می‌بینم که در حال عوض کردن لباس و پوشیدن لباس کارگری است. صحنه‌ای که هرروز تکرار می‌شود؛ هوا سرد باشد یا گرم فرقی نمی‌کند، او باید برای جنگیدن و ادامه دادن مسیر طولانی خانه تا محل کار را طی کند، لباس‌های تر و تمیزش را درآورد و لباس‌های خاکی‌اش را تن بزند. ساعتی از حضور ما در ساختمان نیمه‌کاره گذشته و او در حین درست کردن ملات در یک بشکه آهنی درباره شغلی که قبل از برگشت به افغانستان در مشهد به آن مشغول بوده می‌گوید: وقتی از افغانستان به مشهد آمدم، با دوستان ایرانی یک مغازه تابلوسازی روبه‌روی میدان بار رضوی باز کردیم و دو سال در آن مشغول کار تابلوسازی و خطاطی و … بودیم. یک روز به یکباره آمدند کارت شناسایی من را قیچی کردند و گفتند شما تا یک ماه فرصت دارید از ایران خارج شوید. همچنین وزارت کشور هرگونه کار توسط ما مهاجرین را غیرقانونی اعلام کرد و دست ما را برای هر فعالیتی بست. برای همین سال ۷۳ به افغانستان برگشتیم. جالب اینکه پس از مدتی که آنجا بودیم دوره اول حکومت طالبان شروع شد و سختگیری‌ها و مشکلات شدت گرفت. طالبان به‌خصوص نسبت به ما که از ایران برگشته بودیم حساسیت بیشتری داشتند و مدام سراغ ما می‌آمدند. در همان شرایط بودیم که یکی از دوستان به ما اطلاع داد اگر طی یکی دو روز از کشور خارج نشوید، دوباره به سراغ شما می‌آیند. ساعت ۱۲ شب بود که ما از مرز افغانستان رد شدیم و وارد ایران شدیم. بعد فهمیدیم طالبان به خانه ما رفته و دست خالی برگشته است. یادم است حدود ۵۰۰ کتاب از ایران به افغانستان برده بودیم که پدرم آن‌ها را در زمین چال کرد و زیر زمین نابود شدند؛ کتاب‌های مثل آثار دکتر شریعتی، شهید مطهری و...

شصت درصد شیعیان افغانستان از امام خمینی (ره) تقلید می‌کردند

ارزگانی به اشغال افغانستان توسط روس‌ها و جنگ‌های داخلی و نقش آن در مهاجرت مردم افغانستان اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: سال‌هایی که روس‌ها افغانستان را اشغال کردند، مردم کم کم شروع کردند به قیام علیه روس‌ها و این باعث شد جنگ‌های داخلی در افغانستان شروع شود. این جنگ‌ها از شهرهای کوچک آغاز شد و بعد به شهرهای بزرگ رسید. شرایط طوری شد که خانواده تصمیم گرفتند مهاجرت کنند. چون یا باید عضو یکی از گروه‌های درگیر جنگ می‌شدیم یا باید افغانستان را ترک کنیم. تابستان سال ۶۲ به سمت ایران حرکت کردیم و اول پاییز ساکن مشهد شدیم. وقتی مسأله مهاجرت در مردم افغانستان شکل گرفت، یک عده که پول بیشتری داشتند خودشان را به کشورهای اروپایی رساندند ولی قریب به اتفاق مهاجران که از نظر فرهنگی و زبانی و دینی با ایران اشتراکات زیادی داشتند به ایران آمدند که برایشان بهترین گزینه بود. ما در ایران مشکل زبان نداشتیم، می‌توانستیم با مردم ایران ارتباط برقرار کنیم و مراسمات مذهبی‌مان را مثل ایرانی‌ها برگزار کنیم.

او به تقلید پنجاه تا شصت درصد شیعیان افغانستان از حضرت امام خمینی (ره) اشاره می‌کند و می‌گوید: مردم افغانستان ارادت زیادی به امام داشتند و از طرفی مرجع تقلید آنها هم بود. به همین خاطر وقتی امام فرمود اسلام مرز ندارد و ما مهاجران افغانستانی را می‌پذیریم، شیعیان افغانستان صدای مرجع‌شان را شنیدند، از آن استقبال کردند و به سمت ایران آمدند، اما متأسفانه هرچه جلوتر آمدیم از آن فضا فاصله گرفتیم.

به سنگ سنگ بناها نشان دست من است…

محمد ارزگانی هنرمندی است که کارگری می‌کند. خودش می‌گوید وقتی صاحب‌کاران می‌فهمند که او خطاط است از او توقع دارند آن ظرافت و لطافت هنری که دارد را در کارهای ساختمانی هم رعایت کند و ظریف‌ترین کاشی‌کاری و گچ‌کاری و … را تحویل‌شان دهد. او می‌گوید از ابتدای شروع به کارگری دفترچه‌ای دارد که اطلاعات تمام جاهایی که در آنها کار کرده را نوشته؛ از کار کردن در قوه قضائیه و مجلس و شهرداری و اوقاف و… بگیرید تا ساخت مدرسه و مسجد و درمانگاه و خانه و غیره. می‌گوید در ساختن بیش از ۷۵۰ ساختمان همکاری داشته و می‌تواند به قول محمدکاظم کاظمی بگوید «به سنگ سنگ بناها نشان دست من است».

او با اینکه از کار کارگری برای امرار معاش راضی است و نان آن را حلال و پربرکت می‌داند می‌گوید: وقتی شما در دنیای مهاجرت قرار داری بسیاری از شرایط از کنترل شما خارج است. شرایط ما افغانستانی‌های مقیم ایران هم طوری است که مجبور به این کار هستیم. نه اینکه بگوییم کارگری شغل بدی است و سطح اجتماعی نازلی دارد. من حتی موقعی که دانش‌آموز بودم در زمین‌های کشاورزی اطراف خانه‌مان کار می‌کردم. بنابراین مشکلی با کار کارگری ندارم، اما باید قبول کنیم که این کار نسبت به شرایط روحی و اجتماعی و هنری من چندان مناسب نیست و نمی‌گذارد با فراغ بال به هنرم بپردازم. محیط کار، سختی کار و خشن بودن کار بدون تأثیر نیست. بعضی وقت‌ها هم شده که آسیب ببینیم و برای همیشه خانه‌نشین شویم. مثلاً پارسال اتفاق بدی برای من افتاد که یادم نمی‌رود. پارسال موقع کار کردن صفحه فرز شکست و قسمتی از دست و انگشتم را گرفت که من واقعاً نگران شدم. چون اگر مشکلی برای دستم پیش می‌آمد دیگر هیچوقت نمی‌توانستم خطاطی را ادامه بدهم. من بدون انگشتانم امکان ادامه دادن خطاطی را نداشتم و تا زمانی که دکتران نگفتند مشکلی برای دستم پیش نمی‌آید واقعاً حال خوبی نداشتم.

دو چهره سرشناس هنر و ادبیات مهاجرت در یک ساختمان در حال ساخت!

ارزگانی که حالا برای دقایقی استراحت و نوشیدن چای ما را به اتاقک استراحت خودش و دیگر کارگرها می‌برد ما را با یک شگفتی دیگر نیز مواجه می‌کند و آن روبرو کردن ما با یکی از شاعران و فعالین ادبی افغانستان در ایران است. وقتی وارد اتاقک کارگرها که از آن برای عوض کردن لباس‌ها، استراحت، چای خوردن، درست کردن غذا و خواب شبانه استفاده می‌کنند شدیم، چهره آرام و صبور «علی‌مدد رضوانی» را می‌بینم که در بین فعالان فرهنگی، هنری و ادبی افغانستانی‌های مقیم ایران نامی آشناست. برایم موجب تعجب است که در یک ساختمان در حال ساخت دو تن از فعالان و سرشناسان عرصه فرهنگ و هنر مهاجرت را می‌بینم که با لباس خاکیِ کارگری روی زمین نشسته‌اند تا پس از چند ساعت کار سخت، چای بنوشند و خستگی در کنند. سرگرم احوال‌پرسی با آقای رضوانی هستم که آقای ارزگانی از نحوه ورودش به عالم کار و کارگری می‌گوید: از سال ۷۴ بود که به اجبار شروع به کارگری و کار ساختمانی کردم. اول در کار گچ‌کاری بودم و حالا هم ۲۵ سال است که گچ‌کاری هنوز هم کار حرفه‌ای من است، حدود ده سالی هم می‌شود که کارهای داخلی ساختمان مثل سنگ و کاشی و قیرگونی و… را هم انجام می‌دهم. کار کارگری برای ما افغانستانی‌های مقیم ایران یک انتخاب نبوده، بلکه یک اجبار و ضرورت بوده است. با اینکه ما سال‌ها و دهه‌هاست در ایران زندگی می‌کنیم، طبق قانون وزارت کار اجازه ورود به یک کار فنی و حرفه‌ای را نداریم.

علی‌مدد رضوانی که تا اینجای بحث تقریباً ساکت و سربزیر بوده، با در گرفتن این بحث سر سخنش باز می‌شود و درباره ورود مردان افغانستانی به کار ساختمانی و کارگری رو به من می‌گوید: یکی از دلایل مهم‌اش این است که کار ساختمانی دم دست‌ترین کار برای ماست و کار کم هزینه‌ای هم هست. تو برای اینکه وارد کار ساختمانی شوی فقط یک دست لباس لازم داری. به خاطر همین همه ما وارد این کار شدیم و تعداد خیلی کمی از هموطنان ما وارد توانستند وارد کارهای حرفه‌ای‌تر و بهتر شوند. کار ساختمانی در این سال‌ها یک جورهایی پناهگاه ما بوده است. هر کسی از مهاجرین در هر رشته‌ای کم آورده، وارد این کار شده است. مخصوصاً امسال اکثر دانشجویان و شاعران درجه یکی که، از ترس طالبان، وارد تهران شده‌اند تنها گزینه‌ای که برای امرار معاش دارند همین کار کارگری بوده است. حسین میرزایی یکی از شاعران خوب کابل که سال سوم دانشگاه کابل بود امسال به ایران آمد و مدتی هم پیش خود ما کار می‌کرد. این سرنوشت اکثر مهاجرینی است که ایران را برای زندگی انتخاب کرده‌اند.

مدرک فوق ممتاز خوشنویسی و کار ساختمانی!

وقتی می‌بینم سوز دل علی‌مدد رضوانی و محمد ارزگانی، این دو عضو خانه ادبیات افغانستان، درباره کار ساختمانی دارد چشم و دلم را می‌سوزاند بحث را به سمت خطاطی می‌کشانم و از استاد ارزگانی می‌پرسم «چه شد که به خطاطی علاقه‌مند شدید؟» پاسخ می‌دهد: ما معلم هنری به نام آقای اشراف داشتیم که خط خوبی داشت و من به واسطه ایشان به خط علاقه‌مند شدم. یک بار هم استاد غلامرضا موسوی به مدرسه عباس‌قلیخان آمد و برای طلاب آنجا کلاس برگزار کرد. من با اینکه طلبه نبودم در آن کلاس‌ها شرکت کردم و همین موانست با خوشنویسی موجب شد علاقه‌ام به آن بیشتر شود. سال ۷۱ به پیشنهاد استاد موسوی به انجمن خوشنویسان مشهد رفتم و تا مقطع عالی را در کلاس‌های استاد رسول مرادی گذراندم. سال ۷۵ به تهران آمدم و در محضر استاد محمدعلی سبزه‌کار خوشنویسی را ادامه دادم و خط دومم را هم از استاد محمدعلی حیدری فراگرفتم. سال ۷۶ درجه ممتاز خوشنویسی گرفتم. سال ۷۷ هم از کلاس‌های فوق ممتاز استاد امیرخانی بهره بردم و امروز با مدرک فوق ممتاز خوشنویسی در حال فعالیت و کار هنری و تدریس هستم.

کم کم بساط چای جمع شده و دوباره استاد ارزگانی را بالای تخته‌ای می‌بینم که روی دو تا بشکه آهنی سوار شده است و او را در نصب کاشی‌های آشپزخانه این خانه چندمیلیاردی کمک می‌کند. ارزگانی در حین دوغاب ریختن پشت کاشی‌ها ادامه می‌دهد: یکی از دریغ‌های من نداشتن مدرک دانشگاهی است. در زمان ما تحصیل در دانشگاه برای مهاجران ممکن نبود. مهاجران تا کلاس دوازدهم درس می‌خواندند ولی بعد از آن حق شرکت در کنکور را نداشتند. به همین خاطر من پیش از آنکه دیپلم بگیرم با خودم گفتم این دیپلم به چه درد من می‌خورد، وقتی نمی‌توانم در دانشگاه شرکت کنم؟ این شد که به فکر کار افتادم و با دوستانی که در انجمن با هم آشنا شده بودیم، مغازه تابلوسازی باز کردیم. من که به خاطر این شرایط نتوانسته بودم درس را ادامه دهم، سعی کردم خوشنویسی را به صورت جدی‌تر پیگیری کنم. خوشبختانه در این کار نسبتاً موفق بودم و در این سال‌ها، هم در بخش آموزش فعال بودم و هم در نمایشگاه‌هایی که برگزار می‌شد حضور داشتم.

به عنوان یک خطاط افغانستانی نمی‌توانم نمایشگاه، آموزشگاه یا گالری داشته باشم

او درباره مشکلات هنرمندان مهاجر در ایران می‌گوید: یکی از مشکلاتی که ما مهاجران در ایران داریم این است که نمی‌توانیم از ایران خارج شویم که این هم به ضرر ماست و هم به ضرر دوستان ایرانی، چون ما می‌توانیم سفیران بسیار خوبی برای دولت ایران باشیم. اگر ما به کشورهای خارجی برویم و نمایشگاه بزنیم، آنجا می‌گوئیم از امکانات دولت ایران استفاده کردیم و به این سطح رسیدیم. متأسفانه به این مسائل که به سود خود نظام جمهوری اسلامی ایران هم هست هیچ توجهی نمی‌شود. ما همان‌طور که نمی‌توانیم به خارج سفر کنیم، حق حضور در بسیاری از استان‌های کشور را هم نداریم. حدود ۱۴ استان ممنوعه برای ما تعیین شده که بی‌تردید موجب می‌شود نتوانیم در بسیاری از جشنواره‌ها و نمایشگاه‌ها و برنامه‌هایی که در این استان‌ها برگزار می‌شود شرکت کنیم. موارد زیادی اتفاق افتاده که کارهای ما در این استان‌ها برگزیده شده و جایزه برده اما خودمان حق حضور در آن استان‌ها را نداشتیم. این‌ها سیاست‌های غلطی است که کشورهای هم‌زبان را از یکدیگر دور می‌کند و موجب به وجود آمدن مشکلات متعدد می‌شود. در طول ۴۰ سال گذشته دولت جمهوری اسلامی هزینه زیادی برای تربیت و رشد ۳، ۴ میلیون مهاجر متقبل شده است. بخش زیادی از این مهاجران امروز به مرحله‌ای رسیده‌اند که باید از علم و دانش و هنر آن‌ها استفاده شود. چرا یک مهاجر که مدرک دکترا دارد در ایران اجازه کار نداشته باشد؟ همین آدم وقتی از ایران خارج می‌شود علیه ایران حرف می‌زند. به نظر من باید این مشکلات را رفع کرد.

من خودم را ایرانی می‌دانم

این هنرمند افغانستانی ادامه می‌دهد: مثل همین امسال بسیاری از دانش‌آموزان افغانستانی در مسابقات مختلف ایران برگزیده می‌شوند اما کارشان دیده نمی‌شود و کنار گذاشته می‌شوند. من به عنوان کسی که ۳۷ سال در ایران زندگی کرده‌ام باید بگویم من هم زیر همان پرچمی سینه زده‌ام که شما سینه زده‌اید. نباید فرقی بین ما باشد. درست است که اینجا من را به عنوان یک شهروند به حساب نمی‌آورند، اما من خودم را کاملاً ایرانی می‌دانم. درست است که من در جای دیگری به دنیا آمده‌ام اما من در ایران رشد کرده‌ام و بزرگ شده‌ام.

همینطور که در این ساختمان اعیانی راه می‌روم، به محمد ارزگانی فکر می‌کنم که علی‌رغم داشتن توانایی هنری و عشق به ایران و انقلاب اسلامی، از بدیهیات یک فعالیت هنری محروم است. ارزگانی که سر درد دلش باز شده درباره مشکلات خودش در حرفه خوشنویسی اضافه می‌کند: هنر خوشنویسی هنر دیریابی است. خیلی‌ها وارد این هنر می‌شوند، اما تعداد کمی از آن‌ها به انتها می‌رسند. این مشکلات در بین مهاجران بیشتر است، چراکه آن‌ها سختی‌های معیشتی بیشتری دارند. حالا من که ۲۵ سال است به این هنر مشغولم، در ایران به صورت قانونی حق داشتن یک آموزشگاه یا یک گالری ندارم. یک هنرمند جوان وقتی می‌بیند من به عنوان پیشکسوت هنرمندان مهاجر هنوز نمی‌توانم آموزشگاه مستقل داشته باشم و برای امرار معاش باید به سر ساختمان بیایم و کار کارگری کنم، خود به خود از خوشنویسی و هنر دور می‌شود. الآن چه کسی باور می‌کند من که مدرک فوق ممتاز از انجمن خوشنویسان ایران دارم، روزها بنایی، کار ساختمانی، رنگ‌کاری و کاشی‌کاری انجام می‌دهم و شب تا صبح قلم‌نی دست می‌گیرم و خطاطی می‌کنم؟ این نوع زندگی برای هنرمند سخت است. من هنرمند نباید دغدغه معاش و کارهای اداری پیچیده و … باشم. من باید سرگرم هنرم باشم. خوشنویسی امروز به واسطه شرایط افغانستان در خط مقدم دفاع از زبان فارسی و هویت فارسی ماست. من از مسئولان جمهوری اسلامی تقاضا دارم شاعران، نویسندگان، هنرمندان و خطاطان افغانستانی را حمایت کنند تا زبان فارسی به حیات خودش در افغانستان ادامه دهد، وگرنه با فارسی‌ستیزی گروه طالبان دیگر کم‌کم باید از زبان فارسی در افغانستان خداحافظی کنیم.